حروف



ستاد امام با بلندگو لغو اعلامیه‌های فرمانداری نظامی (منع رفت‌وآمد) را در سطح تهران اعلام کردند.1

تصور کنید رهبری امشب راهپیمایی فردا رو لغو کنند. چه اتفاقی می‌افته؟

لطفاً از مصلحت نظام و موقعیت‌های استراتژیک و. حرف نزنید؛ این صرفاً یه تصوره. 


1. منبع


نشسته بودم داشتم عکس‌های یه صفحه رو بالاوپایین می‌کردم که یهو احساسش کردم؛ یه لحظه از این‌همه ضعف، احساس قدرت کردم و این یه لحظه ادامه‌دار شد. 

از این‌همه زمین خوردن و دوباره پا شدن با علم به اینکه دوباره زمین می‌خورم. از باورهایی که پاشون موندم با اینکه کمتر کسی پاشون می‌موند، و حالا پای شکستن‌شون هم موندم با اینکه کمتر کسی پاشون مونده. از اعتمادی که به خودم داشتم و باعث شد اعتماد دیگران رو هم جلب کنم، از دوباره ساختن اعتمادهایی که بهش شک شده.

از سماجتم روی بعضی انتخاب‌ها که فقط برای خودم لذت‌بخش بودن و دست کشیدن از تلاش برای چیزهایی که می‌دونستم چیزی جز لذت‌ نداشتن.

از اینکه وقتی از شرایطم یا تصمیم‌هام صحبت می‌کردم، همه بهم می‌گفتن این رو هم در نظر بگیر که تو دختری؛ ولی من هیچ‌وقت برای تصمیم‌گیری و آنالیز شرایطم چنین چیزی رو در نظر نمی‌گرفتم.

ولی واقعیت اینه که من دخترم، و توی جامعه‌ای زندگی می‌کنم که نذاشته هیچ‌وقت با جنسیتم کنار بیام. یاد حرف هیفاء بیطار می‌افتم که گفته بود: واقعاً توی خاورمیانه زن بودن سخته». واقعیت اینه که من دخترم، دختری که چند سالی هست که دو تا مشکل جسمی‌اش مادر شدنش رو نشونه رفتن و معلوم نیست بالاخره به هدف می‌زنن یا نه، و داره آروم‌آروم باهاش کنار می‌آد.

احساس قدرت می‌کنم به‌خاطر نقابی که گاهی به صورتم می‌ذارم. به‌خاطر ریسک‌هایی که می‌کنم. به‌خاطر پذیرفتن بعضی از اشتباهاتم و عذرخواهی. به‌خاطر اینکه گاهی یادم می‌مونه که قدردان باشم. به‌خاطر تلاش‌هایی که احتمال می‌دادم نتیجه نده، ولی نتونستم ازشون دست بکشم. 

به‌خاطر اینکه وقتی همه گفتن تو که همه‌چی‌ات سر جاشه دیگه چی می‌خوای؟ از خودم راضی نشدم و آروم نگرفتم. به‌خاطر اینکه پای تنها انتخاب احساسی زندگی‌ام، یعنی ادبیات، موندم. با تمام سختی‌هاش.

ولی بیشتر از همه به‌خاطر اینکه الان تمام دردها، بغض‌ها، سؤال‌ها، اشک‌ها، تردیدها، ناامیدی‌ها و نرسیدن‌ها با تمام توان سرجاشون وایسادن و من هم همچنان سر جام وایسادم. و این وسط بالاخره احساس می‌کنم که کمی خودم رو دوست دارم و این بهم احساس قدرت می‌ده؛ هرچند مقطعی و کم‌زور. توی همۀ این ناامیدی‌ها یه امیدی سر بیرون آورده که شاید این هم هدیۀ امسال خدا بهم باشه تا نذاره مزۀ از اول شروع کردن، سختی از نو ساختن و درک پایدار نبودن رو از یاد نبرم. 

بله، با تأخیر می‌گم. تولدم مبارک. 


واقعاً وبلاگ‌نویسی رو یه بازی وبلاگی می‌دونید یا این دومینوی پایین کشیدن کرکرۀ وبلاگ‌هاتون با صفحۀ سفید نیم‌خطی ـ البته درصورتی که ما رو لایق بدونید ـ یه بازی وبلاگی جدیده؟

حقیقتاً باعث می‌شه آدم به مهاجرت فکر کنه. آدم رو از دوستی‌های دیجیتال دل‌زده نکنید سر جدتون.

 


گفته بودم که آلبوم شهر دیوونۀ احسان خواجه‌امیری رو پیش‌خرید کردم، دو روز بعدش، یعنی 3 بهمن، ایمیل اومد که پاشو بیا دانلودش کن دیگه، منم پاشدم رفتم دانلودش کنم دیگه.

خب حقیقتاً باورش سخت بود برام. با هانی چند تا ترانه رو از وسط راه اسکیپ کردیم که به بعدی برسیم. خیلی کلنجار رفتم به خودم بقبولونم که خواستن ضعف ترانه‌ها رو با قدرت خوانندگی آقای خواننده بپوشونن و این هیچ‌چی از ارزش‌های وی کم نمی‌کنه؛ ولی واقعیت اینه که از نظر من این بزرگ‌ترین ضعف آقای خواننده است که این ترانه‌ها رو خونده. یعنی اصلاً کی باورش می‌شه که این آلبوم جدیدترین اثر از خوانندۀ آلبوم یه خاطره از فردا باشه؟

هیچ‌چی دیگه، برگشتم سمت هانی و این حقیقت تلخ رو به زبون آوردم که خواسته با سلیقۀ غالب نسل جدید بخونه؛ متأسفانه هانی هم تأیید کرد. 

یعنی خیالم راحت بود که هیچ‌کدوم از تِرَک‌ها اون‌قدر قوی نیست که بدونی باید بااحتیاط بهش نزدیک شی. فقط ترانۀ وقتی می‌خندی شبیه کارهای خواجه‌امیریه و الان سه روزه نتونستم آهنگ پلیرم رو تغییر بدم.

 

چی بگم آخه؟ آخه تو خوانندۀ موردعلاقۀ من بودی. 


ستاد امام با بلندگو لغو اعلامیه‌های فرمانداری نظامی (منع رفت‌وآمد) را در سطح تهران اعلام کردند.1

تصور کنید رهبری امشب راهپیمایی فردا رو لغو کنند. چه اتفاقی می‌افته؟

لطفاً از مصلحت نظام و موقعیت‌های استراتژیک و. حرف نزنید؛ این صرفاً یه تصوره. 


1. منبع


کلمه‌ها توی سرم رژه می‌رن. بی‌نظم، بی‌هدف، بی‌فرمانده. چشمام رو که می‌بندم صداشون رو می‌شنوم، چشمام رو که باز می‌کنم صداشون رو می‌شنوم. هیچ آهنگی، شعری، دکلمه‌ای، حرفی، سکوتی نمی‌تونه آروم‌شون کنه؛ اما تا زمانی که این کلمه‌ها، جمله‌های سؤالی رو نسازن یه نیمچه آرامشی دارم. 

من توی خواب و بیداری، توی تمام لحظات خنده و گریه، توی تک‌تک ثانیه‌هایی که با درس و کار و یللی‌تللی سرم رو گرم می‌کنم، توی عکس‌هایی که می‌بینم، توی حرف‌هایی که نمی‌زنم، توی بغض‌هایی که می‌خورم، توی مسخره کردن خبرها با هانی، توی بازی با کلمات و تکرارشون و خنده‌هامون، توی سردردهام، توی خودم رو زدن به کوچۀ علی‌چپ، توی. توی همه‌چیزهایی که نوشتم و همۀ اون‌هایی که ننوشتم و نمی‌نویسم دنبال یه صدا خفه‌کن می‌گردم که ببندم جلوی دهن صدای ذهنم تا با هر سؤالی که شلیک می‌کنه، اگه درد می‌کشم، بار ترس رو دیگه از رو دوشم بردارم. سؤال‌هایی که جواب‌شون رو نمی‌دونم و هیچ تقلبی هم بهم کمک نمی‌کنه.


این گرایش انسانی به تحمیل زمان روایی به صحنه‌های ایستا و ساکن ظاهراً دست ما نیست، درست مانند سایر واکنش‌های غیر ارادی انسان. ما نه تنها می‌خواهیم بدانیم چه‌چیزی آنجاست، بلکه می‌خواهیم بدانیم چه اتفاقی افتاده است.1 

 همین اشتیاق به روایت‌پردازیِ آنچه می‌بینیم باعث می‌شود نقاشان بتوانند مخاطبان‌شان را سرگرم یا گاه سردرگم کنند. 2

[.] بخشی از قدرت این نقاشی ناشی از آن است که عطش روایی برانگیختۀ ما را فرونمی‌نشاند.3 

دو سه هفته پیش بود که این فیش‌ها رو از کتاب سواد روایت برداشته بودم و همین‌طور یه گوشه از ذهنم بودن که شیل این پست‌، این یکی و نیز این دیگری رو گذاشت. 

شاید اولین مصداقی که به نظر بعضی افراد برسه اینستاگرام باشه. باید بگم بله، در برخی از موارد یا بهتر بگم در بسیاری از موارد اینستا یا خیلی از شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌های دیجیتال هم با استفاده از تصویر روایت می‌کنه یا حتی روایت موردنظر کاربر زیر تصویر مکتوب می‌شه (البته اینجا فقط دارم دربارۀ روایت تصویری صحبت می‌کنم، نه انواع دیگۀ روایت که رسانه‌های مختلفی داره). حقیقت امر اینه که با توجه به وجود تعاریف مختلف از روایت و رسانه‌های موجود، مصادیق زیادی بشه برای این نقل‌قول‌ها آورد (همین حالا فکر می‌کنم کارتون‌های متمم می‌تونه یکی از این‌ها باشه)؛ اما من ترجیح دادم از این چند تا پست شیل یاد کنم. انگار نویسندۀ این سه تا لینک دقیقاً با فکر به چنین مفاهیمی یا برای پاسخ دادن به این نیاز ذهنی این چند تا پست رو نوشته.


1. سواد روایت: 32.

2. همان: 35.

3.همان: 37.


تا همین چند وقت پیش نمی‌دونستم اگه تو پروسۀ هضم غذا حالت تهوع بهت دست بده چه حال بدی می‌شه. یعنی وقت‌نشناسی از این بیشتر؟

حالا قسم و آیه بیار که داشتم هضمش می‌کردم، والا من با این غذا مشکل چندانی ندارم، سیستم گوارشم هم نسبتاً خوب کار می‌کنه، اگه باورشون شد؟ هی می‌خوان آب‌جوش نبات ببندن بهت که زودتر خوب بشی؛ اما تو فقط می‌خوای زمان برگشتن دل و روده‌ات به سرجاش با سکوت طی بشه.

تازه بدترش اینه که آشپز غذا خودت باشی و کسی هم غیر تو از اون غذا نخورده باشه.

این چند روز سیستم هاضمۀ مغزم بسیار وقت‌نشناسانه عمل کرد؛ بسیار به معنای واقعی کلمه. الان هم دل‌پیچه‌ام کمتره، هم حالت تهوعم. دارم سعی می‌کنم قدرت تحلیلم رو بنشونم سر جاش تا ببینم چی می‌شه.


حالم خوب بود؛ چند روزی می‌شد که حالم واقعاً خوب بود. بعد از حال‌خرابی هفته‌های گذشته این هفته رو خوب شروع کردم. ساعت بیداری‌ام از 12:30 یا 1 رسیده به 9:30. قدرت ریسکم توی معامله‌های بورس بالا رفته و بعد از مدت‌ها توی همۀ معامله‌هام سود کردم. درس خوندن رو شروع کردم و ویرایش هم هنوز سر جاشه. می‌دونم که این تمرکز نداشتن روی یه موضوع واحد سخته؛ ولی این‌ حالم رو بد نکرده. تا عصر خوب بودم. حتی توی آرایشگاه هم که س رو اتفاقی دیدم خوش‌خوشک سربه‌سرش می‌ذاشتم. حتی توی کافه هم که با دوستام نشسته بودم خوب بودم. تا کی؟ نمی‌دونم. شاید از اونجا شروع شد که کتاب ش رو به بچه‌ها نشون دادم و پز دادم که برای من آورده، نه برای شما. بعدش ف کتاب رو گرفت و با شوخی و خنده یه صفحه‌اش رو خوند. خوندن که نه، قشنگ یه کمدی اجرا کرد. همه می‌خندیدیم، خود ش بیشتر از همه. پس چرا ته دلم یه جوری شد؟ انگار که من، نه، خود من نه، انگار بعضی از نوشته‌ها یا تفکرات من مسخره می‌شد. من قلم ش رو دوست دارم؛ ولی انگار فقط بحث علاقه نبود. اینکه دوستات حرفت رو نخونده مسخره کنن. نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. شاید من رو یاد این موضوع انداخت که از یه جایی به بعد چقدر نتونستم مخاطب‌شون بشم و اون‌ها هم همین‌طور بودن و اغلب زمان با هم بودن‌مون رو صرف خنده و مسخره‌بازی می‌کردیم.

اینکه یه سری حرف‌های نسبتاً شخصی هم بین من و ف ردوبدل شد، و فهمیدم تجربه‌/های بد مشترک داشتیم، اینکه م می‌گفت جوونی کنید و من به این فکر می‌کردم که حورای منطقی جوونی کردن بلد نیست. اینکه ذهنم رو کامل باز گذاشتم تا کسایی که خیلی وقته از من و زندگی‌ام بی‌خبر بودن، بیان و بهم بگن چه بکن یا چه نکن. شاید همۀ این‌ها باعث شد وقتی که از ماشین ف پیاده می‌شدم حالم اصلاً مثل چند ساعت قبل نباشه.

نمی‌دونم، شاید هم این نباشه. به‌هرحال الان برگشتم به اتاق خودم. کنار کتاب‌ها، میز، اهداف و تو دنیای خودم. اما یه چیزی ته مغزم وول می‌خوره که نکنه.

بعداًنوشت: این مگه تغییر نیست؟ یا حتی رشد؟


یعنی واقعاً این شدنیه که ادبیات یه نفر توی همه‌جا یه‌شکل باشه؟ هم محیط کار، هم خانواده، هم دوستان و. ؟ والا من نمی‌تونم، اصلاً نمی‌تونم‌ها. تمرین هم کردم؛ ولی نشد.

مثلاً وقتی تیم راث رو می‌بینم که انقدر خوبه که فقط می‌تونه لعنتی باشه، چطور بگم خواستنیه؟ نه، تیم راث در نظر من فقط می‌تونه لعنتی باشه، نه هیچ چیز دیگه‌ای. اون رابین ویلیامز فقید بود که خواستنی بود. یا وقتی بازار دارو رو می‌بینم که انقدر نکبته که فقط می‌تونه لعنتی باشه، از کلمۀ نابه‌سامان استفاده کنم؟ نه واقعاً خدا رو خوش می‌آد؟

چطور وقتی یکی به‌ بهترین شکل ممکن من رو ضایع می‌کنه، قهقهه نزنم و نگم تو روحت چون دکتر فلانی و استاد بهمانی ممکنه بشنون؟ واقعاً توی این شرایط لبخند زدن و گفتن کلمۀ احسنت و طیب الله أنفاسکم کاربرد داره؟ 

کوکتل پنیری خوشمزه یا لذیذ نیست. از نظر خانم رضایی این مادۀ غذایی صرفاً لامصبه و لاغیر. حالا اگه فلانی چند وقت پیش یه بحث تخصصی دربارۀ ترجمه یا ادبیات با من داشته که عبارات تخصصی و بعضاً قلمبه‌سلمبه لازمه‌اش بوده، نباید توقع داشته باشه که من از کلمۀ دیگه‌ای استفاده کنم. والا این بی‌انصافیه، خیانت به کلماته اصلاً. ولی آخه خب نمی‌شه از سر غذا که بلند می‌شی به مادرت بگی دستت درد نکنه مامان، خیلی لامصب بود!

حالا این‌ها به کنار. اینکه من از فوتبال بدم می‌آد و دیروز اصلاً بازی رو ندیدم و قبلش هم توی نظرسنجی یه کانال برد ژاپن رو پیش‌بینی کردم هم به کنار. خب وقتی می‌بینی پیش‌بینی‌ات درست از آب در اومده و البته از این موضوع خوشحال هم نیستی، چقدر باید کف نفس داشته باشی و این تیکۀ جدیدی رو که یاد گرفتی جایی منتشر نکنی که: شت ننه. شت.

شایان ذکره این هم برام ناراحت‌کننده است که اطرافیانم ضرر می‌کنن. تقصیر خودشونه، این پیش‌زمینۀ ذهنی‌شون دربارۀ من اوقات خوشی رو ازشون می‌گیره و نمی‌ذاره همراه من معنای واقعی واژگان رو درست بفهمن؛ وگرنه توی خیابون تنهایی خندیدن که از اختراع هندزفری به این ور حل شد. 

پی‌نوشت: خدا شاهده چندتا موضوع خوب برای نوشتن دارم که تقریباً متن دو تاشون رو هم چند بار توی ذهنم مرتب کردم؛ ولی چه می‌شه کرد؟ یهو این حرف‌ها ـ که اصلاً هم دغدغۀ این روزهام نیستن ـ از دهنم در رفتن.

 

 


سه‌شنبه برگشتنی دیدم تاکسی انداخت توی خیابون آزادی و از ایستگاه حبیب‌الله گذشت. تا ایستگاه استاد معین وقت داشتم که تصمیم بگیرم مستقیم برگردم خونه یا برم انقلاب. راستش این روزها تا زمانی که خونه هستم دلم نمی‌خواد برم بیرون و وقتی که بیرون‌ام، دلم نمی‌خواد برگردم خونه. 

روز خوبی بود. روز خوبی بود چون یه اتفاق ناراحت‌کننده رو با دُز کمی از ناراحتی از سر گذروندم و واقعاً از اینکه آفتاب مستقیم به چشمم می‌خورد احساس خوبی داشتم. 

خب تصمیم‌گیری خیلی سخت نبود. رفتم انقلاب. فقط یه کتاب می‌خواستم که فروشگاه هم فقط یه دونه ازش داشت. باقی‌اش فقط تازه کردن دیدار با بساط دست‌فروش‌ها و ویترین‌ها بودش. از اینکه فروشگاه نشر روزبهان ویترین سمت چپش رو به آثار ادبیات عربی اختصاص داده بود، حس خیلی خوبی بهم دست داد. در واقع به جای اینکه به خودم تشر بزنم که هنوز ترجمه رو جدی نگرفتم و هیچ اثری روانۀ بازار نشر نکردم، خوشحال بودم که آثار ادبی جهان عرب داره جای خودش رو بین مخاطب‌های ایرانی باز می‌کنه.

یادم نمی‌آد آخرین بار کی این مسیر رو رفته بودم؛ اما این رو یادم بود که یه چیزهایی فرق داشت. منظورم همین فرق‌های کوچیکیه که به مرور زمان ممکنه بزرگ‌تر یا عمیق‌تر بشه. 

اصلاً چی شد که اومدم این‌ها رو بنویسم؟ اون رمانی که خریدم رو برداشتم تا یه نگاهی بهش بندازم. قبلاً خونده بودمش؛ ولی حالا که خواستم دوباره شروعش کنم، دیدم سخته برام. همین‌طوری بازش کردم و اول فصل 19 اومد. دو سه صفحه خوندم که دیدم واقعاً نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌دونم قسی‌القلب شدم که نمی‌خوام از رنج دیگران خبر داشته باشم، یا رقیق‌القلب که نمی‌تونم ناراحتی‌شون رو تحمل کنم. به هر حال کتاب رو بستم و برگردوندمش به جای خالی‌اش. 


در حالی که وسوسۀ تخته کردن درِ همه‌چیز دارد مغزم را می‌جود به آن بی‌اعتنایی می‌کنم؛ شاید دلیلش این باشد که دیشب برای اولین بار از اینکه یک دروازه‌بان شوت پنالتی تیم مقابل را دفع کرد فریاد شادی کشیدم؛ البته شکیبایی‌ام برای فوتبال دیدن چند ثانیۀ بعد ته کشید و رفتم سراغ دیدن دو اپیزود آخر فصل دوم فرندز که به‌واقع شکیبایی چندانی نمی‌طلبید. و بعد از هضم این حقیقت که خنده و شادی و شادمانی سه مقولۀ کاملاً جداگانه هستند، شب را به پایان رساندم. امروز که دارم در برابر وسوسۀ تخته کردن درِ همه‌چیز و نوشیدن جام شوکران همان چاره را به کار می‌گیرم، دو دلیل دارد؛ اول اینکه اصلاً به شوکران دسترسی ندارم، و دوم آنکه تخته کردن در همه‌چیز با شوکران را نوعی درآوردن ادای سقراط می‌دانم و من را چه به سقراط؟ من بیشتر به صغری شبیه‌ام؛ آن هم صغرایی که چند ماه است برای اتخاذ یک تصمیم کبری خودش و همه را کچل کرده است و حالا هم به دستان زندگی خیره شده بلکه آسی، چیزی برایش رو کند؛ و زندگی هم خیلی صریح جفت دست‌هایش را از هم باز می‌کند که: آخه خدا خیرت بده من اصلاً برگی دستم نمونده که حالا طلب آس هم می‌کنی ازم!» و باتخسی امیدوارانه‌ای پایم را به زمین می‌کوبم که شاید لااقل یکی از ژوکرهای پدر هانس در راز فال ورق دستش باشد که بند انگشتی به هانسِ عقاید یک دلقک شبیه باشد. خیره شده‌ام بهش که: می‌دونم چند سالیه که به‌خاطر زندگی‌های نکرده توی یازده ماهِ دیگه، بهمن‌ماه‌ رو به کامم زهر می‌کنی؛ ولی لامصب امسال همون سالیه که قرارمون بود، از 87 این قرار رو داشتیم، نشون به اون نشون که خودت هم خوب می‌دونی». و سکوت دوجانبه.

می‌دانم که شکیبایی‌ام فردا به دو شکل دیگر نمایان می‌شود؛ اصلی‌اش بماند و دیگری از این قرار است که فردا تولد کسی است که عمراً یادش باشد تولدش یادم هست؛ به‌هرحال که تبریکی در کار نخواهد بود؛ چون نه خبری از هم داریم، نه شماره‌اش را دارم؛ البته که دوستان مشترک بسیاراند، حتی نمی‌داند که شماره‌اش را پاک کرده‌ام و کارت ویزیتش حتماً تا کنون به چرخۀ طبیعت برگشته. و خب این‌ را هم نمی‌داند که از همان اول که کارتش را داد تلاش کردم شمارۀ رندش را حفظ نشوم که ناکام ماندم. اصلاً این حافظۀ خوب هم بد دردی‌ست؛ وگرنه چرا باید این همه تاریخ و شماره و چه و چه را بدانم؟ مثلاً چرا هر سال 23 اسفند باید یادم بیفتد که امروز تولد دوست‌پسر یکی از دوستان دوران دبیرستانم است؟ تازه آن هم زمانی که همان دوستم را سالی یک بار هم به‌زور می‌بینم؟ از همۀ این صغری‌کبری‌ها که بگذریم دلیل اصلی تبریک نگفتنم این است که آقاجان، من با آن بندۀ خدا هیچ صنمی ندارم. در واقع این روزها با هیچ‌کسی هیچ صنمی ندارم. بوده‌اند افرادی که خواستند با من صنم داشته باشند و نخواستم، یا آن‌هایی که خواستم با هم صنمی به هم بزنیم و نخواستند، یا حتی آن‌هایی که انقدر صنم داشتیم که یاسمن‌مان گم بود (البته برخی بر این عقیده‌اند که انقدر سمن داشتیم که یاسمن‌مان در آن گم بوده)، یا حتی دگرانی که نشد دل، دل، دل و دل و دل و دل، دل یک دل یک یک دله کنیم. می‌دانم که احتمالاً این مصرع را اشتباه نوشتم؛ ولی حقیقتاً بیش از این در توانم نبود، حتی برای درست نوشتنش به بیپ‌تونز سر زدم که با دیدن پوستر پیش‌فروش آلبوم جدید احسان خواجه‌امیری، شهر دیوونه، همه‌چیز فراموشم شد و تازه بعد از پایان فرایند پیش‌خرید و بستن صفحه و برگشتن به اینجا یاد موضوع اصلی ـ که تقریباً تمام شده بود ـ افتادم و باز برگشتم و تِرَک مربوطه را چند مرتبه‌ای گوش دادم و بعد از به نتیجه نرسیدن به همین چند کلمه اکتفا کردم. داشتم می‌گفتم، اینکه صنمی ندارم به کنار، اصلاً ازش خبری هم ندارم؛ نمی‌دانم هنوز ایران است یا بالاخره فاند و اپلای‌اش جور شده و رفته به ینگۀ دنیا. امان از این ینگۀ دنیا. یک روز باید مفصل ازش بنویسم؛ اما امروز آن روز نیست.

پی‌نوشت: رسمی نوشتن متن روزمره هم بد نیست‌ها؛ ولی عادت نشه بهتره. مگه همین محاوره چه عیبی داره؟ والا!


عشق ندیده و نشناخته که می‌گن همین حس من به لبنانه.

لِبیروت؛ عبیر نعمة

 


دریافت

 

 

 


1. دیدی یه وقت‌هایی انقدر درگیر یه اتفاق هستی که باقی زندگی می‌ره تو حاشیه؟ مثلاً کارهایی که باید برای شرکت یا برگزاری یه جشن انجام بدی انقدر جنبه‌های مختلف زندگی‌ات رو تحت‌الشعاع قرار داده که از روزمرگی درمی‌آی و ممکنه کنارش چند تا کار مهم هم درست انجام نشه یا فراموش بشه. دارم دربارۀ اون حس خلائی حرف می‌زنم که بعد از تموم شدن یه جشن یا مراسم تجربه می‌کنم؛ شاید همه‌چی خیلی هم خوب یا حتی دل‌پذیر پیش رفته باشه‌ها؛ اما بعدش یه خب این هم گذشت هستش. بعضی برنامه‌ها، اهداف و رابطه‌ها هم همین‌طوری هستن؛ یعنی انقدر تو رو درگیر یا سرگم می‌کنن که وقتی تموم می‌شن می‌گی خب این هم گذشت؛ ولی شاید یه خب که چی هم تهش باشه؛ این برای من یعنی چیزی رو پشت سر گذاشتم که توی آینده‌ام نقش مفید یا چندان مفیدی نداره.

2. برای من که هر چند وقت یه بار نوشته‌هام رو نخونده دور می‌اندازم، شخصی‌نویسی توی فضای وب خیلی خوشایند نیست. حالا فکر کن وقتی بدونم این نوشته‌ها صرفاً برون‌ریزی ذهنی و نوعی رفع نیازه، مطلب مفیدی توشون نیست و خواننده‌هایی غیر از خودم داره، اون حس ناخوشایند برام چند برابر می‌شه؛ اما از اون طرف با خودم می‌گم n سال دیگه که بیام این‌ها رو بخونم و ازشون شاکی بشم، حتماً حال خوبی رو تجربه می‌کنم.

3. این هفته انقدری بود که بتونم ازش یه رمان در بیارم؛ یه رمان که توش تا جایی که می‌تونم خودم رو از جنبه‌های مختلف بررسی کنم. اگه روزی چنین نوشته‌ای از من خوندید شک نکنید که تحت تأثیر درک یک پایان نوشته شده. 


1. اولین بار که رفتم کتابخونه ملی بهار 95 برای پایان‌نامه‌ام بودش. همین که پشت میز نشستم گفتم اینجا یکی از اون جاهاییه که نمی‌ذاره من به پایانِ خودم برسم. الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم جهل می‌تونه یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های انسان باشه، که اگه نبود علم هم بی‌معنی می‌شد. و چه روزهای سختی که من به یه شاخۀ جهلم پناه بردم تا درد یه شاخۀ دیگه رو فراموش کنم.

2. حدوداً دو ماه پیش کتاب سواد روایت نوشتۀ اچ. پورتر ابوت رو خریدم؛ این کتاب رو نشر اطراف چاپ کرده، و راستش رو بخواید به‌نظرم یکی از اون نشرهای کاردرسته؛ امیدوارم بتونم یه بار دربارۀ نفسیه مرشدزاده بنویسم.

به‌خاطر رمان‌های نخونده‌ای که روی هم تلنبار شده بود، نمی‌رفتم سراغ این کتاب؛ ولی امشب دیگه گفتم گور بابای همه‌شون، مخصوصاً اون نصفه‌نیمه‌ها. راستش یه مدته رمان خوب نخوندم و میلم نسبت به آثار داستانی مثل قبل نیست. البته خوندن کتاب‌های غیرداستانی هم برام خیلی راحت نیست و دارم روش‌های مختلف رو برای خودم امتحان می‌کنم. 

3. یه زمانی با خودم می‌گفتم چیپ‌تر از اینکه یه خواننده یا خریدار بخواد با کتاب ژست بگیره چیه؟ بعد که نوک شست پام به ساحل دریای چاپ و نشر خورد و برگشتم فهمیدم بی‌اخلاقی‌های شبه‌مؤلف/مترجم‌ها یا بازاری‌های صنعت نشر احتمالاً چندصد درجه چیپ‌تره. ولی چندی نگذشت که دیدم ژست‌های کتاب‌خون/کتاب‌باز/کتاب‌دوستی خودم هم دست کمی از بقیه نداره؛ به قول معروف آنچه خوبان همه دارند بنده یک‌جا دارم. دروغ چرا، دلم برای روزهایی که می‌رفتم کتاب‌خونۀ محل و چشمم بین قفسه‌های داستان‌های اروپایی و آمریکایی بالا و پایین می‌رفت تنگ شده. روزهایی که بیشتر برای دل خودم کتاب می‌خوندم. روزهایی که امروزم رو مدیون‌شون هستم. 


همین‌که این نوشتۀ محمد مهدی رو خوندم رفتم فایل صوتی‌اش رو دانلود کردم؛ اما به‌خاطر مشغله و نیز تنبلی، دیروز تونستم گوش کنم. فایل صوتی‌اش رو، هم می‌تونید از کانال تلگرام خودش دانلود کنید، هم از کانال بی‌بی‌سی فارسی. موضوع بسیار مهم، جالب و چالش‌برانگیزیه که مشابهش رو پیش‌تر از مصطفی ملکیان شنیده بودم؛ البته خیلی مختصرتر. به امید خدا بعداً مفصل دربارۀ این موضوع نظرم رو می‌نویسم؛ چون حقیقتاً طی چند سال گذشته نگرشم دربارۀ این موضوع خیلی تغییر کرده و مطمئن‌ام که نوشتن ازش برای آیندۀ خودم مفیده. این نوشته دربارۀ ازدواج به سبک غالب و رایج جامعۀ ایرانیه؛ اما به‌نظرم می‌شه توی سبک‌های دیگه هم چنین نگرشی داشت.

اما اما اما چیزی که حین و بعد از شنیدن این فایل خیلی ذهن من رو به خودش مشغول کرد این بود که چرا کمتر دربارۀ این موضوع می‌خونیم و می‌شنویم که از پتانسیل بالای اونچه به اسم عشق شناخته می‌شه و به ازدواج ختم می‌شه، در جهت رشد دو نفر استفاده بشه؟ حالا رشد تو هر زمینه‌ای. این سؤال واقعاً برام مطرحه چون غالباً چنین نگرشی رو توی اطرافیانم نمی‌بینم؛ یعنی جوان‌هایی رو می‌بینم که خودشون رو به آب و آتیش می‌زنن تا به هم برسن، کلی احساس و هیجان شدید رو تحمل می‌کنن، ولی وقتی وارد زندگی می‌شن هیچی به هیچی. نه برنامه‌ای، نه هدفی، نه همکاری‌ای. اصلاً من می‌مونم؛ این نوع زندگی بیشتر نوعی خودآزاری به‌نظر می‌رسه، انگار دستی‌دستی بخوای به پایانِ خودت برسی. حالا فکر کن این زندگی بخواد به فرزندآوری و پرورش یک یا چند نفر از نسل بعدی ختم بشه.

از اون طرف بیاید داستان‌هایی رو که برای جامعۀ ما روایت می‌شه ببینیم، حالا چه به‌صورت رمان چه فیلم؛ چند تا داستان خوب می‌شناسیم که زندگی مشترک رو با این دید روایت کنه؟ نهایتاً یه نوشته می‌آد روی صفحه با این مضمون که n سال گذشت و بعدش می‌بینیم دخترخانم قصه که دیپلم داشته، الان شده استاد دانشگاه و آقاپسر هم که یه کارمند ساده بوده، شده مدیرکل؛ این یعنی رشد! 

اینکه تفکر غالب یا بی‌فکری رایج جامعه یه چیزی رو بهمون القا کنه یه حرفه، اینکه ما از روی سهل‌انگاری یا تنبلی مسیر اصلی رو نادیده بگیریم یه حرف دیگه است. 

شاید این حرفی که زدم خیلی کلی و شعاری به نظر برسه، مخصوصاً با دغدغه‌های جورواجوی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می‌آد؛ ولی این زندگی‌مونه، داریم عمر و امیدمون رو پاش می‌ذاریم.

 


پیش‌نویس: همیشه از اینکه شناخت و علم کمی نسبت به یه موضوع داشته باشم احساس ضعف و ترس می‌کنم؛ مثلاً بعضی از نقاط ضعفم توی ترجمه باعث شد برم سراغ ویرایش؛ می‌دونم که توی شناخت شخصیت آدم‌ها، طرز تفکر و قصدشون از بعضی تصمیمات خیلی ضعیف هستم و به‌خاطرش برای بعضی افراد زمان زیادی رو صرف می‌کنم؛ حتی دو تا مشکل جسمی هم دارم که به‌خاطر همین ترسم رفتم ته‌وتوی قضیه‌اش رو درآوردم. حقیقتاً یکی از نقاط ضعفم اینه که شناختم از خودم هم خیلی کمه. این به کنار.

حالا قضیۀ شناخت رو از بیرون ببینیم؛ اینکه شناخت کم دیگران از من هم باعث احساس ناخوشایندی می‌شه برام؛ از طرف دیگه خودم هم سخت با دیگران صمیمی می‌شم و فقط خودم می‌دونم که این موضوع چه نتایج منفی و مثبتی برام داشته؛ البته این اصلاً به این معنی نیست که فکر کنم شخصیت خیلی پیچیده‌ای دارم و این حرف‌ها، نه اصلاً، حتی برعکس. باز این هم به کنار.

این موضوع باعث شده که این مدت خیلی ساده‌تر از قبل حرفام رو بخورم، راحت‌تر فیلم بازی کنم، خلوت داشتن رو بیشتر حس کنم، بیشتر درگیر خودم بشم، دیدم توی یه مسائلی سطحی‌تر و توی یه مسائل دیگه عمیق‌تر بشه، خودخواه‌تر بشم و در نتیجه بیشتر از خودم بترسم. 

حرف اصلی: وقتی اکانت اینستام رو پاک کردم قرار بود اینجا رونق بیشتری بگیره؛ اما به‌خاطر چند خطی که بالا نوشتم فعلاً خبری از این چیزها نیست و متأسفانه نمی‌دونم کی شرایط تغییر می‌کنه و با اینکه اغلب نوشته‌هام حرفی برای گفتن ندارن، من هم نمی‌تونم همین پراکنده‌نویسی بی‌حاصل رو از خودم بگیرم. همین.


یه مدت بود که یه آهنگ ریمیکس از الیسا تو پلی‌لیستم بود، خیلی بهش توجه نمی‌کردم. نشستم یه‌ذره دقیق‌تر گوش دادم، دیدم یه بخش‌هایی رو متوجه می‌شم، ازش خوشم اومد. رفتم اصلی‌اش رو دانلود کردم، بیشتر به دلم نشست. متنش رو سرچ کردم، بازم بیشتر به دلم نشست. الان از این آهنگ‌هایی شده که یه‌سره رو دور تکراره. 

بعضی از آدم‌های خوب زندگی‌مون رو همین‌طوری پیدا می‌کنیم؛ حتی اگه ارتباط‌مون خیلی کوتاه و مقطعی باشه. 

تیتر یه بخش از همین آهنگه که دوستش دارم؛ ترجمه‌اش: من تو رو نمی‌خوام، فقط نمی‌خوام که فراموشم کنی.


پنجره‌ها همیشه دو مفهوم متضاد رو برام تداعی می‌کنن؛ پرواز و سقوط. عبارت‌هایی مثل پنجره‌ای رو به فردا و پنجره‌ای رو به آینده هم دقیقاً همین حالت رو برام دارن.

بگم که این فقط دربارۀ پنجره‌های بدون حفاظ و البته باز مصداق پیدا می‌کنه.


کلاً با لباس‌های آستین‌بلند ارتباط برقرار نمی‌کنم. یه لباس بافت ریز داشتم که از پارسال درز آستینش شکافته شده بود و دوختنش رو هی پشت گوش می‌انداختم. وقتی لباس رو می‌پوشیدم، مثل همۀ لباس‌های این مدلی، آستینش رو بالا می‌زدم. اصلاً معلوم نبود، نه برای خودم، نه برای دیگران. امروز بالاخره آستینش رو دوختم و دوباره که پوشیدم باز آستینش رو بالا تا کردم.

یه درزهایی هست که ممکنه شکافته شدنش خیلی به چشم نیاد، ولی می‌دونی که آروم‌آروم داره باز می‌شه. بالاخره که باید واسه دوختنش دست به کار شد، دلیل اینکه چرا هی لفتش می‌دیم رو نمی‌دونم. یه وقتی کلاً باید قید یه چیز خراب رو زد، یه وقتی هم باید تعمیرش کرد. گاهی انقدر این دومی رو به تأخیر می‌اندازیم که کار حسابی بیخ پیدا می‌کنه، حتی اگه روی کار، همه چیز خیلی خوب و تروتمیز به نظر بیاد.

وقتی خودم رو تو آینه دیدم به نظرم مرتب‌تر از قبل بودم.


می‌دونی نَسَخ بودن یعنی چی؟ یه جورایی لَه‌لَه زدن برای چیزی رو می‌گن؛ مخصوصاً برای مواد و سیگار و اینا. فکر کنم کلاً چیزایی که باعث ترشح دوپامین و این‌جور چیزا می‌شه؛ البته مطمئن نیستم. 

این دوپامین از سال 91 به این ور زندگی من رو مختل کرده؛ بودنش نه‌ها، نبودنش؛ یعنی انقدر نبود که بدنم واکنش نشون داد. بگذریم. اما خیلی هم نمی‌شه ازش گذشت. مثلاً همین دیروز فهمیدم نیکوتین هم باعث ترشح دوپامین می‌شه؛ حالا نه به اندازۀ الکل و مواد و ؛ شاید یه کم بیشتر از اینستاگرام. دقیقش رو که من نمی‌دونم، فقط می‌دونم هست. 

آره، یکی از دلایل مهمی که اینستاگرام رو کنار گذاشتم همین خاصیت اعتیادآورش بود. یکی از دلایلی هم که سال 91 از الف دوری کردم همین بود. کلاً با اینکه چند ساله درگیر بالا بودن پرولاکتین هستم (رابطۀ این دو تا هورمون معه)، از چیزایی که می‌تونن کمک کنن شدیداً دوری می‌کنم و فقط دست یار‌ی‌ام رو سمت همین قرص‌های داستینکسم دراز می‌کنم. تازه همون‌ها رو هم یه وقت‌هایی پس می‌زنم.

داشتم از نسخ بودن می‌گفتم. مثلاً بهار امسال خیلی حال خوبی داشتم، شاید به‌جرئت بتونم بگم تو اوج بودم؛ رضایت، شادی، امید، اعتمادبه‌نفس و. تا تیر و مرداد هم تقریباً خوب بودم‌ها؛ اما بعدش یهو از بالای فواره سقوط کردم. الان هم که من رو ببینی یکی از اون حباب‌ها هستم، توی همون کف‌های روی آب منظورمه. دارم فکر می‌کنم چطور توی این شش هفت سال خودم رو به اینجا رسوندم و بعدش یهو شَتَرَق. محکم خودم رو کوبوندم زمین.

این همه آسمون‌ریسمون بافتم که بگم من الان دقیقاً نسخ‌ام. دارم لَه‌لَه می‌زنم برای حورای بهار 97.


یهو به خودت می‌آی و می‌بینی که این حال رو هر سال همین موقع داری تجربه می‌کنی؛ همین که شبیه شوق و دلهرۀ ضعیفه. هر شب یلدا، وقت فال گرفتن که می‌رسه، می‌آد سراغت. هر سال هم دست خالی بر می‌گرده. یهو به خودت می‌آی و می‌گی من که به فال و این چیزها اعتقاد ندارم پس برای چی باید فال بگیرم؟ چرا باید دل به این دلهرۀ بی‌حاصل بدم وقتی می‌دونم که دیگه مطلع شهریست پر حریفان.» نمی‌آد. و باز به خودت می‌آی و می‌بینی که دیوان حافظ رو کسی به دست گرفته که تا حالا نه حافظ برات خونده، نه فال گرفته و انقدر این فرد برات عزیزه که ناخودآگاه نیت می‌کنی. غزل سمت راست رو آروم برای خودش می‌خونه و وقتی ازش می‌خوای بلند بخونه غزل سمت چپ رو می‌خونه: ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش.


از کاروبار و حال‌وهوام با ن حرف می‌زدم. گفت شرکت داره برای پروژۀ جدیدش نیرو می‌گیره‌ها. تو که با ب مشکلی نداشتی. تازه اگه بری باهنر که خیلی خوب می‌شه. اصلاً می‌تونی سه روز تو هفته بری. فقط برای اینکه از خونه بیرون بزنی و حالِت عوض بشه. قراردادهای اون‌جا رو که می‌بینی چطوره، تا هروقت خواستی بمون.

این حرف‌ها برای قبل از اون تست نمونه‌خوانیه. دروغ چرا، به حرف‌هاش جدی فکر کردم. راست می‌گفت، خونه موندن تنبلم می‌کنه. تو این مدت دو تا سفارش خوب رو رد کردم. کلی از درس خوندن عقب افتادم و فقط دارم کتاب‌های کم‌حجمی رو که از موزه سفارش گرفتم، ویرایش می‌کنم. بهش گفتم شرایط رو از همسرش بپرسه و بهم خبر بده.

دفعۀ بعد که بهش زنگ زدم بعد از اون تست مزبور بودش. بهش گفتم که نمی‌تونم خارج از رشتۀ موردعلاقه و برنامه‌ام کار کنم، که اگه برم سر اون کار از همه‌چی بیشتر عقب می‌مونم.

راستش کار زیاد دارم؛ ولی تنبلی و کسالت جوری من رو به دام خودش کشیده که نگو و نپرس. راه حلی به ذهن‌تون می‌رسه آیا؟

 


تست چهارصفحه‌ای رو برای بار سوم مرور می‌کنید و بعدش برگه‌ها رو همون‌طور که تحویل گرفته بودید، مرتب می‌کنید طوری که برگۀ اطلاعات شخصی‌تون روی باقی برگه‌ها قرار بگیره. بلند می‌شید و وسایل‌تون رو جمع‌وجور می‌کنید و تست نمونه‌خوانی‌تون رو به خانم ص ـ که احتمالاٌ سرویراستار این نشر بزرگ و پرآوازه هستش ـ تحویل می‌دید. بهش توضیح می‌دید که چون خیلی نمونه‌خوانی کار نکردید ممکنه چندجایی از دست‌تون در رفته باشه و ویرایش صوری هم انجام داده باشید. تشکر می‌کنید و با هم خداحافظی می‌کنید. هنوز یه قدم از اتاقش فاصله نگرفتید که باتعجب ازتون می‌پرسه سرویراستار مؤسسۀ فلان بودید؟ شما هم به گفتن یه بله اکتفا می‌کنید و وقتی می‌بینید سؤال دیگه‌ای نداره کلمۀ خدانگهدار رو دوباره تکرار می‌کنید. به هر حال شما نمی‌تونستید تمام سؤالاتی که توی همون یه سؤال جاخوش کردن رو بکشید بیرون و یکی‌یکی جواب بدید. نمی‌تونید براش توضیح بدید که هنوز هم حاضرید برای کاری که دوستش دارید از صفر شروع کنید. که اون فقط یه عنوان بوده و تموم شده. که همچنان می‌خواید بیشتر تجربه کسب کنید. که بالاخره باید یه‌جوری خودتون رو جمع‌وجور می‌کردید. نه، شما هیچ‌کدوم از این‌ها رو نمی‌گید و الان که دارید تمام جواب‌های ممکن رو مرور می‌کنید خیلی وقته که از ساختمون نشر بزرگ و پرآوازه اومدید بیرون.

حالا دارید انقلاب رو به‌سمت تئاتر شهر پیاده می‌رید و از سرک کشیدن به ویترین کتاب‌فروشی‌ها و بساط دست‌فروش‌ها لذت می‌برید. اصلاً از شرایط امروز و این تصمیم ناراحت یا ناراضی نیستید. حتی اگه این نشر هم نشه باز این راه رو تکرار می‌کنید و به‌شکل بی‌سابقه‌ای امیدوارید که نتیجه می‌گیرید. توی همین حال خوش هستید که یاد ف می‌افتید؛ هروقت این مسیر رو با هم می‌اومدید بهتون می‌گفت وقتی دارم باهات حرف می‌زنم انقدر حواست به این کتاب‌ها نباشه، به من نگاه کن نه این کتاب‌ها، انگار هووی من شدن. هنوز هم از این حرفش خنده‌تون می‌گیره؛ ولی این بار تو دل‌تون می‌گید نمی‌تونم، الآن دیگه نمی‌تونم.

 


وبإسْم الذین یریدونَ أن یکتُبُوا الشِعْر کُوني إمرأة

وبإسْم الذین یریدونَ أن یصنَعُوا الحُبَّ کُوني إمرأة

وبإسْم الذین یریدونَ أن یعرفُوا الله کُوني إمرأة*

و به نام آنان که می‌خواهند شعر بنویسند. زن باش

و به نام آنان که می‌خواهند عشق بسازند. زن باش

و به نام آنان که می‌خواهند خداوند را بشناسند. زن باش

نمی‌دونم چرا هیچ وقت واژۀ زن توی ادبیات فارسی برام معنای نگی نداره؛ یعنی یا مادره، یا همسره، یا مطلقه و بیوه است، یا معشوقه است، یا بدکاره. یه لطفی کنید و این نوشته رو از این موج نه به خشونت علیه ن و این بحث‌ها جدا کنید. حرفم اینه که نمی‌تونم این همه زن نبودن کاراکترهای زن توی آثار ادبی رو واکنشی نسبت به وضعیت جامعه ندونم. شاید به خاطر همین دید باشه که همیشه خوندن اشعار نزار قبانی تو همون زبان اصلی خودش، بهم حال خوبی می‌ده؛ طوری که دلم می‌خواد یه زن عرب باشم.

پی‌نوشت: عنوانْ جملۀ مقلدانۀ خودمه؛ ترجمه‌اش: و به نام آنان که می‌خواهند زن بمانی. زن باش.


* أریدُكِ أنثی سرودۀ نزار قبانی


این بار شبیه جان کافی شدم توی مسیر سبز؛ از دوشنبه که دکتر ی تست شخصیت‌شناسی‌ام رو داد دستم؛ البته اگه بخوام دقیق بگم از اون‌جایی که با لحن خیلی محکم دونه‌دونۀ مواردی که می‌تونم اسمش‌شون رو ضعف بذارم نام می‌برد و می‌گفت: این صفره، این صفره، این چرا باید برای کسی به سن تو انقدر پایین باشه؟» و باز با همون لحن ادامه می‌داد که: این صفره، این صفره، ببین این چقدر بالاست» و من با بهت و بغض نگاهش می‌کردم. آره فکر کنم از همون موقع بود که احساس کردم اون جونورها از گلوم راه رو باز کردن و رفتن کنار اونایی که نفهمیده بودم طی یکی دو ماه گذشته کی و چطوری توی ناکجای وجودم لونه کرده بودن.

بعدش که رسیدم خونه یه اتفاق دیگه پیش اومد و من حیرون مونده بودم که چرا همۀ کابوس‌های پنج شش سال گذشته باید توی همین ماه اتفاق بیفتن. و بعد باز سعی کردم وول خوردن اون جونورها رو نادیده بگیرم.

سه‌شنبه که با ن حرف می‌زدم دریافتی‌های بیشتری داشتم. با چت کوتاه ج بیشتر شد. پنج‌شنبه تا عصر، ف موفق شد مقادیر بیشتری رو به وجودم بریزه و آخر سر خداحافظی کنه و بره. عصر که م اومد تا باهاش حرف بزنم دیدم نمی‌شه؛ یعنی اگه می‌خواستم دهن باز کنم احتمالش خیلی زیاد بود که همۀ اون جونورها با فشار راه خودشون رو به بیرون باز کنن و مطمئناً طوری من رو به هق‌هق می‌انداختن که نگو و نپرس. اینجا یه فرق‌هایی با جان کافی داشتم؛ اینکه او می‌فهمید کجا باید خودش رو تخلیه کنه و من نمی‌فهمیدم. 

شب که برگشتم خونه با خوندن

این نوشتۀ خورشید یه چیزهایی دستگیرم شد. توی تنهایی تونستم دهن باز کنم و بذارم اون جونورها یا راه خودشون رو پیدا کنن برن یا تو گوشه‌های اتاق روزگار بگذرونن. 

اگه از من بپرسن یکی از جاهایی که به وجود خدا باور پیدا کردم کجا بوده، می‌گم دیشب تو کنج اتاقم؛ جایی که برعکس همیشه گریه چشم‌هام رو سرخ کرد، گلودردی که از شدت بغض داشتم شدت گرفت و بعدش کم‌کم آروم شد، و بالاخره نفس‌هام سبک شد. 

یکی از موارد قوت تستم پشتکار و موفقیت بود، هرچند هنوز هم نفهمیدم موفقیت رو چطور تونستن تعریف کنن. خب حقیقتش اینه که با چیزهایی که هفتۀ پیش پشت سر گذاشتم اینکه بفهمم پشتکارم زیاده باعث شوق و ذوقم نمی‌شه؛ بگذریم از اینکه این مورد رو پیش از هر آزمون و مشاوره‌ای هم می‌دونستم؛ ولی خب حقیقت امر اینه که تنها چیزی که می‌تونم بهش دست بندازم و خودم رو بلند کنم فقط همین مورده. 

صادقانه بگم اهل هیچ شعاری نیستم، به خودم یا دیگران هیچ قولی دربارۀ آینده نمی‌دم و نمی‌تونم صبح که از خواب پا می‌شم با این جمله‌های انگیزشی انرژی الکی به خودم بدم. از اون طرف به‌سختی می‌تونم خودم رو یه آدم باایمان بدونم؛ اما باور کنم یا نه، فقط دعا هستش که کمکم می‌کنه این روزها رو پشت سر بذارم.

تردیدم برای انتخاب مسیرم خیلی کمتر شده و این خودش یه نقطۀ قوته. 

 


آهنگ‌های شیش و هشت سعد المجرد تو گوشم رو دور تکراره و دارم لاکی رو که یه ساعت پیش زدم، می‌کَنَم که می‌بینم دیگه نمی‌تونم مقاومت کنم و حرفام رو اینجا ننویسم.

اتفاق‌های ناگهانی عمر کوتاهی دارن؛ منظورم همونایی هستن که آدم ادعا می‌کنه کارد رو به استخون رسوندن؛ اما ناامیدی‌هایی که خشت‌خشت روی هم قرار می‌گیرن، آروم‌آروم دورت عمارتی رو می‌سازن که هرقدر هم معماری‌اش قوی باشه، از هر طرف بری به خودت می‌رسی؛ البته اگه اصلاً به خودت زحمت بلند شدن رو بدی.

دیروز که از ساختمون شماره هفت اومدم بیرون شوقی برای جواب مثبت گرفتن نداشتم. یه پیشنهاد کاری بود که با تمام ویژگی‌های مثبتش فقط به این دلیل قرار مصاحبه گذاشته بودم که بعداً از نرفتن پشیمون نشم.

اما این فقط یه روی قضیه است که می‌تونم ازش حرف بزنم.

یه اتفاقاتی، یه تغییراتی، یه حقوقی که نادیده گرفته شده، انقدر ضروری هستن که حتی اگه دیر هم بهت برسن یا تو بهشون برسی نمی‌تونی بگی دیگه نمی‌خوام. باید با بیاتش سر کنی، باید بغضی رو که واسه نداشتن‌شون داشتی، نادیده بگیری؛ اما این برای وقتیه که اون رسیدنه اتفاق افتاده باشه. گاهی انقدر نمی‌رسی که می‌ری سراغ انتخاب‌های جایگزین. می‌ری با اینکه مدت طولانی با تصور دیگه‌ای روزگار گذروندی و حالا باید با یه تصویر دیگه زندگی کنی. من دقیقاً سر دوراهی این انتخاب هستم و حتی توصیف سخت بودنش هم برام خیلی سخته.

 


1. دبیرستانی که بودم از یه جایی به بعد یاد گرفتم که دیگه هیچ چیزی رو به معلمم قول ندم؛ اگه درس نخوندم قول ندم که دیگه همیشه درس‌خون خواهم بود، اگه مچم رو تو تقلب گرفت نگم که دیگه همچین حرکتی ازم سر نمی‌زنه، اگه دیر می‌رسم سر کلاس قول وقت‌شناسی ندم؛ حرفم اینه که از شعار الکی دادن بدم اومده بود، فهمیده بودم اگه اهل عمل باشم او هم متوجه می‌شه.

2. اگه یه داستانِ بد رو تعریف کنیم مخاطب اون رو بد می‌دونه، اگه یه داستانِ خوب رو تعریف کنیم احتمالاً مخاطب اون رو خوب می‌دونه، حتی خوب یا بد تعریف کردنش هم تو دید مخاطب به داستان تأثیر داره؛ اما حرف من هیچ‌کدوم از اینا نیست. یه داستان رو طوری تعریف نکنیم که مخاطب فکر کنه با یه روایت طرفه، خیال رو به‌جای واقعیت به ذهن دیگران تزریق نکنیم.

3. داشتیم با ش و ن (این ن نه، یکی دیگه) برمی‌گشتیم که دیدم یه نوری توی آسمون حرکت می‌کنه. قبلش که ماه رو دیده بودم متوجه شدم که آسمون بگی‌نگی ابریه. با اینکه فرق داشت فکر کردم که نور هواپیماست؛ چون یه ردی هم تو آسمون انداخته بود. یکی دو ثانیه بعد دیدم دو تا ذرۀ نورانی ازش جدا شدن و با فاصله مسیرش رو دنبال کردن، به بچه‌ها نشون دادم. همین که ن تونست ببیندش یه ذرۀ نورانی دیگه هم ازش جدا شد و مثل قبلیا همون مسیر رو دنبال کرد و محو شد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا همه کاملاً گم شدن.


1. فونت سری B یه سری اشکالات داره که به‌نظر من مهم‌ترینش اینه که حروف ة، ك و ي رو به‌صورت ۀ، ک و ی نشون می‌ده. خب تا وقتی که فونت متن رو عوض نکنیم یا متن رو توی یه فضای دیگه کپی نکنیم هیچ مشکلی دیده نمی‌شه، اما اگه فونت همون متن رو به سری IR تغییر بدیم، خیلی چیزا به هم می‌خوره.

در حال حاضر فونت سری IR استانداردترین فونت فارسیه؛ می‌تونید از اینجا دانلود کنید.

2. خودم همیشه دوست داشتم کلید میانبرهای word رو یه جا لیست کنم. گفتم بیام اینجا بنویسم شاید برای دیگران هم مفید باشه.

Ctrl+a  انتخاب کردن همۀ متن

Ctrl+b  بولد کردن

Ctrl+c کپی کردن

Ctrl+d باز کردن تنظیمات بخش فونت

Ctrl+e وسط‌چین کردن متن

Ctrl+h> find & replacde

Ctrl+i  ایتالیک یا به عبارتی ایرانیک کردن متن

Ctrl+j> justify

Ctrl+k اضافه کردن لینک روی متن

Ctrl+l چپ‌چین کردن متن

Ctrl+m اضافه کردن تورفتگیِ اول پاراگراف

Ctrl+n باز کردن صفحۀ جدید

Ctrl+o باز کردن فایل جدید

Ctrl+p پرینت گرفتن

Ctrl+r راست‌چین کردن متن

Ctrl+s ذخیره کردن فایل

Ctrl+u گذاشتن خط تیره زیر متن

Ctrl+v پِیس کردن متن

Ctrl+w بستن پنجره

Ctrl+x کات کردن متن

Ctrl+y یه حرکت به جلو

Ctrl+z یه حرکت به عقب

Ctrl+فلش راست > نشانگر یه کلمه از سمت راست رو رد می‌کنه

Ctrl+فلش چپ نشانگر یه کلمه از سمت چپ رو رد می‌کنه

Delete پاک کردن کاراکتر جلوی نشانگر

Backspace پاک کردن کاراکتر پشت نشانگر

Ctrl+ delete پاک کردن یه کلمه از جلوی نشانگر

Ctrl+ backspace پاک کردن یه کلمه از پشت نشانگر

Ctrl+ shift+ 2 نیم‌فاصلۀ استاندارد

Ctrl+ shift+ 8> show/hide  

Shift+ enter امتداد دادن کاراترهای خط و رفتن به خط بعدی

Shift + backspace رفتن به خط قبلی

عدد 2 و 8 توی مورد سوم و چهارم از آخر، باید از اعداد بالای صفحه‌کلید انتخاب بشن، نه نام‌پد.

کلید میانبرهای shift معمولاً متغیر هستن، اما کلیدهای ctrl تقریباً توی بیشتر سیستم‌ها یکی‌اند؛ به همین خاطر این لیست رو نوشتم.

پی‌نوشت: اگر با نوشتۀ قبلی ایمان نیاوردید، بعید می‌دونم با این یکی بیارید. مبحث track change و کامنت‌گذاری هم کاری از پیش نخواهد برد. باید با تایپ شعر یا اصلاح نشانه‌های بازدارنده و دربرگیرنده براتون اعجاز کنم.  


با اینکه همیشه پایۀ مهمونی‌های فامیلی بود، از شب قبل تو فکرش بود برنامۀ امروز رو کنسل کنه؛ اما طرفای ظهر بالاخره خودش رو از پای لپ‌تاپ بلند کرد و رفت که حاضر بشه. نه حال‌وحوصلۀ جمعیت رو داشت، نه زبون بذله‌گویی، نه گوش حرفایی که همیشه تو این محافل گفته و شنیده می‌شد. اینکه می‌گن آدم خانه‌اش یک جاست دلش هزار جای دیگر توی ذهنش می‌گشت؛ ولی به‌جای خانه‌اش یک جاست می‌گفت خودش یک جاست. اگه بخواد زندگی این روزاش رو توصیف کنه خیلی ساده می‌گه طی طریق بین صبر و بی‌صبریه.

نه غم‌دار بود، نه بی‌غم. نه دردمند بود، نه بی‌درد. نگران بود، یک ماهی هست که خیلی نگرانه؛ مثل خیلی‌های دیگه، البته اگه نگیم همه. نگران خودش، آینده‌اش، اینکه برنامۀ زندگی‌اش برای دو سال دیگه، پنج سال دیگه و ده سال دیگه هیچ فرقی با هم نداره، مثل یه خط ممتده. این وضعیت براش جدیده و اصلاً نمی‌تونه باهاش کنار بیاد.

توی راه روی یه آهنگ گیر کرده بود، نمی‌دونست دقیقاً کجای مسیر هستن که یهو دیدش؛ نشونه‌ای که پنج شش سالی می‌شه دنبالشه، یه چیز خیلی عادی، انقدر عادی که شاید هیچ‌کس اصلاً ازش خبر نداشته باشه. باورش نشد، چکش کرد، اگه عینک دودی‌ به چشمش نبود و یه لحظه تو آینۀ ماشین به خودش نگاه می‌کرد حتماً برق قشنگی توی چشمای خودش می‌دید.

حالا دیگه اونقدرها هم دمغ نبود. قبلاً هم نشونه‌هایی دیده بود که اونا رو هم نمی‌تونست به کسی بگه و از طرفی هنوز از صحت‌شون مطمئن نبود.

آره دیگه، گفتم که اونقدرها هم دمغ نبود؛ اما نمی‌شد گفت همونیه که همیشه یه پای بگوبخند و سروصداهاست، نمی‌شد گفت تو خودش نیست، نمی‌شد گفت بی‌دلیل آروم یه جا نشسته.

 

 


می‌گفت اگه با ر ازدواج کنم و اینجا بمونیم باید چادری بشم. بعد یهو بهم پرید که چی شده باز داری اون‌جوری می‌خندی؟ می‌گم دارم توی چادر تصورت می‌کنم. 

می‌گفت با امین‌پرداز صحبت کردم، شرایط تو برای. و. خیلی خوبه. بعدش نشستیم با هم کلی خیال‌پردازی کردیم و خندیدیم. 

می‌گفت. از نگرانی‌هاش می‌گفت، از امیدش و از آینده‌ای که از همیشه گنگ‌تر شده. منم یه چیزایی گفتم، گنگ‌تر، کم‌تر، سطحی‌تر؛ طوری‌که به احساس نرسه و اون دو ساعت رو خراب نکنه.

از آینده و کافه اومدیم بیرون و به واقعیت برگشتیم، اون رفت بشینه سر تمرینش توی فضای آزاد و منم رفتم به یکی از اتفاقای جذاب امسالم برسم. 

عنوان: بادها خلاف میل کشتی‌های می‌وزند. مصرعی از متنبی


1. خیلی وقته برای مشاوره پیش دکتر ی نرفتم، درواقع نمی‌تونم برم؛ چون قرار شد کاری رو انجام بدم و تا انجام ندادم وقت جدید نگیرم. منم هرطور فکر می‌کنم می‌بینم که با شرایط موجود این کار شدنی نیست؛ هرچند که با اصل قضیه کاملاً موافق بودم و هستم.

2. اول فکر کردم هیچ‌کدوم‌مون به تو خونه موندن من عادت نداریم، بعد متوجه شدم این منم که با این وضعیت هماهنگ نشدم. هانی از همون روزای اول چند مرتبه در روز این جملات رو تکرار می‌کنه: پاشو برو کار پیدا کن، عصرها برو کتابخونه، چرا انقدر خونه می‌مونی، این خودشیرین‌بازی‌ها رو تموم کن! جملۀ آخر بسیار تکان‌دهنده است؛ البته بعد از برخی اصطکاک‌های پیش‌اومده بیشتر احساس رضایت می‌کنه.

3. وقتی ناراحتی عزیزانم رو می‌بینم دیگه مدیریت افکارم خیلی راحت نیست، حالا اگر خودم باعثش شده باشم که دیگه بدتر. دربارۀ خط آخر مورد قبل این خیلی سخت‌تره.

4. یه سفارش ویرایش ترجمه دستمه که متن اصلی‌اش به زبان انگلیسیه. هرچی بیشتر جلو می‌رم بیشتر به این نتیجه می‌رسم یکی از بزرگ‌ترین خیانت‌های ترجمه تعهد بیش از اندازه به متن اصلیه. 

5. این شب‌ها هوا ابری‌تر از اونه که بیام خبر بارش شهابی بدم.

6. این جمله از کیه که ما برنامه‌ریزی کردن رو بیشتر از اجرا کردن برنامه دوست داریم؟ به‌نظرم خیلی درسته.

7. اینکه شخصیت‌شناسی من ضعیفه یا به عبارتی خیلی آدم‌شناس نیستم به جایی کشیده شده که برخی ویژگی‌های شخصیتی افراد رو بعد از تموم شدن رابطه می‌شناسم؛ البته تغییر شرایط خیلی تأثیر داره تو این قضیه. 

 


همیشه گفتم کسی که توی عربی صرف فعل رو درست یاد بگیره برای یادگیری باقی‌اش مشکل چندانی نداره. دوران راهنمایی معلمی داشتیم که از یه جدول برای آموزش افعال استفاده می‌کرد و خیلی هم شیوۀ مؤثری بود به‌نظرم. یادمه خیلی تمرین می‌داد رو اون جدول و منم تقریباً همه‌اش رو انجام می‌دادم. کلاً عربی‌ام خوب بود، یعنی دو سال اول رو که 20 گرفته بودم و به‌نظرم یکی از ساده‌ترین درس‌ها بود که به‌هیچ‌وجه نمی‌شد با 20 گرفتن ازش ژست گرفت. شاد یکی از دلایلش این بود که قرآن درس ساده‌ای بود و تو مدرسه هم همیشه این دو تا رو به هم مرتبط می‌دونستن؛ یعنی اصلاً به چشم یه زبان جدید بهش نگاه نمی‌کردن، انگار که یه مهارت مذهبی باشه؛ حتی ذره‌ای به درس انگلیسی شباهت نداشت.

سال سوم راهنمایی امتحان‌ها نهایی بودن؛ 15 نمره برای برگه بود و پنج نمره هم کلاسی. اون سال قواعد عربی روی صرف فعل مضارع متمرکز بود؛ فکر کنم شش صیغۀ ماضی برای ترم اول بود، شش صیغۀ مخاطب و متکلم‌ها هم ترم دوم. برای دو نمره از اون پنج نمرۀ مزبور باید می‌رفتیم پای تخته و شش صیغه رو صرف می‌کردیم. هر کی رفت پای تخته یه جای کارش می‌لنگید. از خودم پرسیدم چرا هیچ‌کس از سه حرف اصلی جدیدی استفاده نمی‌کنه؟ شروع کردم برای خودم روی برگه یه فعل رو تمرین کردم که ریشۀ جدیدی داشته باشه. از شانس خوب یا بد معلم‌مون من رو آخرین نفر صدا کرد.

این معلم‌مون خیلی از من خوشش نمی‌اومد، احتمالاً علاوه بر ملاک‌های معیوب اخلاق و نمرۀ بالا ملاک دیگه‌ای برای دانش‌آموز خوب بودن داشته که من ازشون بی‌بهره بودم. حالا که فکر می‌کنم تقریباً تمام معلم‌های اون مدرسه این مدلی بودن، تو اون سه سال هیچ معلم محبوبی نداشتم و شاگر محبوب هیچ معلمی هم نبودم که خب به‌نطرم این مورد آخری یه ویژگی مثبت من بوده.

بگذریم، داشتم می‌گفتم، آخرین نفری بودم که رفتم پای تخته و شش تا صیغۀ مخاطب رو با همون ریشۀ جدید نوشتم و منتظر شدم دو نمرۀ کامل رو بگیرم. انقدری تمرین کرده بودم که تو دام صیغۀ 10 یا همون ین آخر مخاطب مؤنث نیفتم. علی ای حال معلم گفت که نمره‌ام رو کامل نگرفتم و از بچه‌ها خواست اشکال صرف فعلم رو پیدا کنن که خب هیچ‌کس چیزی پیدا نکرد. معلم هم اومد دست گذاشت رو همون صیغۀ 10. باز هیچ‌کس ایرادی پیدا نکرد. آخرش خودش اشکال اصلی رو گفت و همه‌مون رو راحت کرد، گفت بچه‌ها یعنی شما راضی هستید مینا (شاگر زرنگ کلاس‌مون بود) دو نمره‌اش رو کامل نگیره ولی حورا کامل بگیره؟ اون موقع بود که یه نفس راحت کشیدم، داشت کاری می‌کرد که به توانایی خودم تو این زمینه شک کنم. می‌دونی تقریباً به اون تبعیض عادت کرده بودم؛ ولی اینکه من رو از چشم خودم بندازن نه.

گفتم که خیلی از من خوشش نمی‌اومد؛ ولی اون سال هم عربی‌ام رو 20 شدم.


پیش‌حرفی: توی این نوشته خیلی مختصر از فاصلۀ کامل و بی‌فاصله حرف زدم، الان می‌خوام یه کم بیشتر دربارۀ بی‌فاصله تو محیط word بگم.

توی واژه‌پرداز word دو نوع بی‌فاصله داریم: استاندارد و غیر استاندارد.

بی‌فاصلۀ استاندارد چیه؟ بی‌فاصله‌ایه که با روشن بودن show/hide هیچ کاراکتری بین دو جزء به‌هم‌چسبیده نبینیم و با قرار گرفتن یک یا چند جزء اول توی انتهای سطر، یک یا چند جزء باقی‌مونده ابتدای سطر بعدی قرار نگیرن. گاهی این نیم‌فاصله توی کی‌برد سیستم تعریف شده؛ اما غالباً باید خودمون تعریفش کنیم. برای این کار این مسیر رو می‌ریم:

insert> symbol> more symbols> special characters> no-width optional break

اگه جلوی no-width optional break کلید میانبری تعریف نشده بود یا خواستیم کلید میانبر تعریف‌شده رو تغییر بدیم از اون پایین سمت چپ shortcut keyboard رو انتخاب می‌کنیم. اگر خواستیم کلید میانبر قبلی رو پاک کنیم، روی کلیدهایی که توی باکس current keys تعریف شده کلیک می‌کنیم و remove رو از اون پایین می‌زنیم. برای تعریف کردن کلید جدید هم توی باکس press new shortcut key کلیک می‌کنیم و با گرفتن کلیدهای موردنظر، میانبر جدیدمون رو انتخاب می‌کنیم و درنهایت از اون پایین assign رو می‌زنیم.

خب این از این. حالا نیم‌فاصلۀ غیر استاندارد چیه؟ دقیقاً برعکس همون تعریفی که برای استاندارد داشتیم؛ یعنی مثل اون سؤال‌های امتحانی که می‌گفت فرق فلان چیز با بهمان چیز چیه و ما یکی رو تعریف می‌کردیم و یه اما می‌نوشتیم بعد دقیقاً برعکس اولی رو برای دومی می‌نوشتیم.  

توی word دو تا بی‌فاصلۀ غیر استاندارد داریم؛ یکی چکشیه به این شکل و دیگری مربع‌درمربع که ایجاد هرکدوم راه مخصوص خودش رو داره. بی‌فاصلۀ چکشی یا optional hyphen رو کلید میانبر ctrl+- می‌سازه؛ اما مربعی یا zero width non-joiner وقتی به وجود می‌آد که با زبان انگلیسی توی متن فارسی بی‌فاصلۀ استادارد بذاریم.

حالا شما فکر کنید یه متن دست‌تون اومده و اول کار show/hide رو فعال می‌کنید ببینید متن چه وضعی داره. اینجاست که می‌گید یا صاحب صبر! متن تو هر سط حداقل ده بیست تا فاصلۀ غیر استاندارد داره. واقعاً توقع بی‌جاییه که ویراستار بشینه دونه‌دونه اینا رو درست کنه.

برای اصلاح فاصلۀ چکشی از این راه استفاده می‌کنیم:

ctrl+h رو می‌گیریم، توی فیلد find what کلیک می‌کنیم و از اون گزینۀ more پایین صفحه special رو باز می‌کنیم و روی optional hyphen کلیک می‌کنیم. برای پیدا کردن جایگزینش و پر کردن فیلد replace width همین مسیر رو می‌ریم فقط به‌جای مورد آخر، zero width non-joiner رو انتخاب می‌کنیم و درنهایت replace all رو می‌زنیم. الان می‌بینید که همۀ چکشی‌ها به مربعی تبدیل شدن.

برای اصلاح مربعی‌ها همون مسیر قبلی رو می‌ریم. گزینۀ آخری که برای find what انتخاب می‌کنیم zero width non-joiner هستش و توی replace width هم RTL mark رو می‌ذاریم و همون ماجرای replace all و این حرفا.

به این نکته توجه داشته باشید این برای وقتیه که هر دو نوع بی‌فاصلۀ غیر استاندارد توی متن باشه، اگر فقط چکشی بود دیگه نیازی نیست کار خودمون رو اضافه کنیم و همه رو به مربعی تبدیل کنیم؛ همون بار اول توی فیلد replace width، RTL mark رو می‌ذاریم و روی replace all کلیک می‌کنیم.

یک اخطار بسیار جدی: قبل از استفاده از این فرمان حتماً یه کپی از فایل‌تون بگیرید؛ چون بارها برای من پیش اومده که بعد از اجرای این فرمان بعضی از کلمات به هم چسبیدن.

یک اخطار بسیار جدی دیگه: این فرمان رو ابتدای کار بدید تا اگه مشکل اخطار قبل پیش اومد، طی ویرایش کلمات رو از هم جدا کنید.

البته این رو هم بگم، متنی دست من بود که هرقدر برای اصلاح بی‌فاصلۀ مربعی فرمان می‌دادم و بعد از کار فایل رو می‌بستم، دفعۀ بعدی که بازش می‌کردم دوباره سرجاشون بودم. چند خط بالاتر عرض کردم توقع بی‌جاییه که ویرایستار دونه‌دونه اینا رو درست کنم، الان خدمت‌تون عرض می‌کنم در این مورد کاملاً باجا هستش؛ چون این هم بخشی از کارشه.

پی‌نوشت بسیار مهم: دفعۀ پیش فراموش کردم بگم که ویرایش رایانه‌ای رو سر کلاس استاد مرتضی فکوری یاد گرفتم؛ ولی متأسفانه هیچ نشانی اینترنتی ازشون ندارم که روی اسم‌شون لینک بذارم. این رو گفتم چون نوشتۀ قبلی‌ام دربارۀ ویرایش رایانه‌ای کامل کپی شده بود و هیچ اسمی از ایشون نیومده بود.


ده دقیقه بیشتره که این صدای ضربات کوتاه و پی‌درپی می‌آد و من تازه الان فهمیدم که این صدای بارونه. دیر فهمیدم چون فکرم درگیره؛ درگیر خودم، درگیر یه سری انرژ منفی، درگیر این مفاهیم: نمی‌شه، نمی‌ذارن، نمی‌خوام، نمی‌خوان، نتونستن، نتونستیم، کم تونستم، نرسیدم. نرسیدم.

این جملۀ تکراری دویدن و نرسیدن، همون قدر که تکراریه دردآور هم هست. حالا من دارم به روی خودم نمی‌آرم، مدتیه بی‌خیالم، حتی الکی‌خوشم گاهی؛ اما اینا باعث نمی‌شه منکر وضعیت موجودم بشم. حالا باز می‌خوام دویدن رو شروع کنم. با افراد کمی درباره‌اش صحبت کردم ولی انگار همون تعداد کم هم با سوگیری حرف می‌زنن؛ دستۀ اول: اصلاً اینجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این حال و روز رو برامون ساختن. دستۀ دوم: اصلاً اونجا دویدن فایده‌ای نداره، لعنت به اونایی که این فکر رو می‌اندازن تو سر مردم. و هیچ‌کس نمی‌گه اصلاً چرا می‌خوای بدویی؟ می‌خوای به کجا برسی؟ می‌خوا چه مدلی بدویی؟ اصلاً تو چرا انقدر همیشه داری به این در و اون در می‌زنی؟ چرا آروم و قرار نداری؟ چرا نمی‌بینی که این کم رسیدن یا نرسیدنه داره یه سبک زندگی می‌شه؟

و من می‌تونم با هر کدوم از این سؤال‌ها هزار بار بخندم و هزار بار اشک بریزم.

پی‌نوشت: نمی‌دونم این اتفاقیه یا از سر بی‌تفاوتیه یا کاملاً هوشمندانه است که خواننده‌های اینجا وقتی می‌بینن ارسال نظر بسته است، نظر خصوصی نمی‌فرستن؛ خودم فکر می‌کنم دلیلش همون مورد آخره. به هر حال متشکرم.


توی جمعی بودم و چند نفر داشتن دربارۀ مزه داشتن خواب صبح توی روزای سرد حرف می‌زدن و اینکه تو این روزا دل‌شون می‌خواد توی رختخواب بمونن و سر کار نرن. گفتم ولی من فکر می‌کنم مزۀ اون خواب به بیدار شدن و طولانی نبودنشه، خب این روزای خودم رو دارم می‌بینم دیگه؛ ولی هیچ‌کدوم‌شون با نظرم موافق نبودن. برای حرفم مصداق‌های بیشتری داشتم ولی اونجا جای گفتنش نبود.

خوندن یه شعر، صحبت کوتاه با یه دوست که بینش هم سکوت معنی‌دار زیاده، خوردن یه تکه شیرینی، گوش دادن به یه آهنگ توی رادیو، دیدن یه شهاب تو آسمون، در آغوش گرفتن یه عزیز، بو کردن گل مورد علاقه و. اینا بعضی از لذت‌هایی هستن که به‌نظرم به‌خاطر ادامه‌دار نبودن مزه می‌دن. شاید دلت بخواد بعضی‌هاش تا آخرین لحظۀ زندگی‌ات ادامه داشته باشه؛ ولی باید پذیرفت که این نه شدنیه نه دل‌پذیر.

شاید به‌خاطر همین مدیریت لذته که از سال 88 تا الآن فقط سه بار فیلم 1900 رو دیدم، امسال اصلاً این آهنگ رو گوش ندادم، گذاشتم چایگاه یه افرادی مخصوص به خودشون باقی بمونه و یه حرف‌هایی رو هنوز به هیچ‌کس نگفتم.

 


اینکه عینکم چطور شکست ماجرای جالبی داره که تعریفش می‌مونه برای بعداً؛ اما این متن دربارۀ تجربۀ دیروزمه. بیشتر از یه سال بود که نرفته بودم معاینۀ چشم، این خراب شدن عینک بهونه‌ای شد برم ببینم اوضاع و احوال چشمم چطوره. بعد از اینکه مثل همیشه پشت اون دستگاهه نشستم و اون خونهه واضح و تار شد و بعدش جهت همۀ Eها رو درست گفتم، دکتر گفت یه قطره می‌ریزم توی چشمات و بعدش دوباره معاینه می‌کنم که یه‌وقت عضلات چشمت انحراف نداشته باشه. منم تو دلم گفتم چه باحال، تا حالا تو چشمم قطره نریختم. هیچی دیگه منشی اومد بالاسرم که قطره رو بریزه گفت برای فردا کلاسی، کاری چیزی که نداری، آخه تا فردا نزدیک رو تار می‌بینی. تو یه لحظه مرور کردم که قرار بود ویرایش یه کتاب رو شروع کنم و تا حالا هم کلی تأخیر داشته، به یه مؤلف پیام دادم که دربارۀ کارش صحبت کنیم، قراره اینجا مطلب بنویسم و. . گفتم کار که دارم اما چه می‌شه کرد، بریزید دیگه؛ البته داشتم با خودم فکر می‌کردم خب مگه قراره چقدر تار ببینم؟ بالاخره یه‌ذره فاصله می‌گیرم از صفحه نمایش و درست می‌شه دیگه.

چند دقیقه گذشت و دیدم ای دل غافل، نزدیکم داره تار و تارتر می‌شه. فقط رسیدم به خواهرم پیام بدم و بگم قضیه چیه. حالت عجیبی بود؛ نمی‌تونستم توی گوشی هیچ نوشته‌ای رو بخونم، اما سرم رو که بالا می‌گرفتم همه‌چی عادی بود.

علی ای حال بدون هیچ مشکلی برگشتم خونه؛ ولی هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. موقعیت اعصاب‌خوردکنی بود؛ خطوط کف دستم محو بود، نمی‌فهمیدم لقمه‌ای که نزدیک دهنمه چه شکلیه، هیچ فعالیتی هم نمی‌تونستم انجام بدم، چه مفید چه غیرش؛ گوشی و لپ‌تاپ تعطیل، درس و کار و کتاب هم که هیچی، فقط می‌موند گزینۀ خواب. خب حقیقت امر اینه که خوابم کوتاه بود و نتونستم متوجه بشم دید نزدیکم تو خواب چطوره.

تو همین حال و اوضاع به این فکر افتادم گاهی ما نمی‌تونیم تا یه‌وجبی صورت‌مون رو درست ببینیم و فقط چشم‌مون به اون دور دورا هستش؛ در اصل یه وقتایی نمی‌تونیم، یه وقتایی هم نمی‌خوایم.

خدا رو شکر شمارۀ چشمم تغییر نکرده بود، هیچ مشکلی هم نداشت.

 


دور هم نشستیم و داریم از قدیم حرف می‌زنیم، از بچگی‌مون. می‌گم من به‌شکل عجیبی برای بزرگ شدن عجله داشتم، برای مدرسه رفتن، برای هجده‌سالگی به بعد و جالب اینه که الآن هم اصلاً دلم نمی‌خواد به گذشته برگردم و هنوز هم برای آینده یه‌کَمَکی شوق‌وذوق دارم؛ تنها دلتنگی‌ام برای عزیزانی هستش که از دست‌شون دادم.

ناشناخته‌ها به‌خاطر ناشناخته بودن‌شون جذابن و به‌نظرم همینه که من رو به آینده علاقه‌مند می‌کنه. خب مطمئناً زندگی من طوری نیست که هر روز توش یه اتفاق جدید و پیش‌بینی‌نشده بیفته، حتی چند تا از اتفاق‌های مهم زندگی‌ام رو هم قبل از افتادن‌ با خواب‌هام فهمیدم؛ اما مگه کِیف زندگی به تغییرات آهسته‌اش نیست؟ همین‌هایی که هر روز پیش می‌آد؛ مثل بالا رفتن مهارت توی یه زمینۀ خاص، پیش بردن یه هدف، ایجاد رابطه‌های جدید، تمرین برای ایجاد یه ویژگی خوب یا تغییر یه ویژگی بد و.

یه بار هانی می‌گفت یکی از دوستام همین که یه رمان رو می‌خره آخرش رو می‌خونه. بهش گفتم خب آخرش که خیلی مهم نیست، مهم اون اتفاقاتی هستش که آخرش رو ساخته. حتی شاید اون رمان، گره و قلۀ خاصی نداشته باشه که آخرش باز بشه و فقط بخواد یه سری مسائل روزمره رو از دید شخصیت‌ها روایت کنه؛ مثل زندگی.

راستش من زندگی رو همین‌طور می‌پسندم؛ روبه‌جلو، با تصمیم‌هایی که باعث می‌شن حتی تجربه‌های نو هم برام هیجان‌های اغراق‌آمیز نداشته باشن و با اتفاقاتی که آخرش مشخص نباشه و من رو به چالش بکشونه.


به‌نظرم یکی از عجایب زندگی اینه که ویژگی‌های مثبت و منفی دیگران رو ساده می‌پذیریم ولی به خودمون که می‌رسه می‌شیم سخت‌گیرترین فرد عالم. از اشتباهات دیگران ساده می‌گذریم اما گاهی سال‌ها طول می‌کشه که یه اشتباه خودمون رو ببخشیم.

حالا یکی از مشکلات من اینه که نسبت به دیگران خوش‌بین‌تر از خودم هستم. تو طول زندگی کوهی از اشتباهات کوچیک رو به دوش می‌کشم و هر روز چندتاش که بی‌هوا افتاده زمین رو برمی‌دارم و می‌گیرم تو دستم تا بیشتر جلوی چشمم باشه.

 توی عربی یه ضرب‌المثل هست که می‌گه ضِغْثٌ علی الإبالة؛ تقریباً معنی‌اش این می‌شه که یه پر کاه روی یه خرمن قرار بگیره؛ معنی کنایی‌اش هم می‌شه بلا پشت بلا اومدن و معادل فارسی‌اش هم می‌شه قوزِ بالای قوز.

من برای این بارکشی اشتباهاتم ـ که حقیقتاً بعضی‌هاش هم اشتباه نیست و خودم می‌دونم ـ از همین عبارت ضغث علی الإبالة استفاده می‌کنم.

امروز کلی با خودم کلنجار رفتم تا دو تا از این موارد نسبتاً سبک رو نادیده بگیرم، بعضی از ویژگی‌های خودم رو بپذیرم، گاهی خودم رو ببخشم و از تصمیم‌های کوچیکم نترسم (یکی از ویژگی‌هام اینه که برای تصمیم‌های بزرگم خیلی راحت و با اعتمادبه‌نفس عمل می‌کنم، اما تصمیم‌های کوچیک مایۀ عذابم هستن)؛ اما خب چند دقیقۀ پیش دوباره به همون حالت قبل برگشتم.


با اینکه دیشب هم از کتاب حرف زدم، به مناسبت روز جهانی نویسنده باز امشب هم حرفم دربارۀ کتابه.

علی صلح‌جو از نویسنده‌هاییه که کتاب‌های خیلی مفیدی ازش خونده‌ام. از گوشه و کنار ترجمه، نکته‌های ویرایش و اصول شکسته‌نویسی سه تا از همین کتاب‌ها هستن که نشر مرکز چاپ‌شون کرده.

از گوشه و کنار ترجمه و نکته‌های ویرایش دو اثری‌ان که براساس مطالعه و تجربۀ نویسنده، و مسائلی که حین کار و آموزش بهشون برخورده گردآوری شده. به‌نظرم این دو کتاب برای آموزش ابتدایی کاربرد چندانی ندارن ـ همون‌طور که خود نویسنده هم توی مقدمۀ ویراست دوم نکته‌های ویرایش بهش اشاره کرده ـ اما برای افرادی که آموزش دیدن و دارن توی زمینۀ ترجمه و ویرایش فعالیت می‌کنن خیلی مفید و کاربردیه. با اینکه بعضی افراد عقیده دارند سبک صلح‌جو توی ویرایش قدیمیه، کتاب نکته‌های ویرایش خیلی برام مفید بود و توی مؤسسه هم جواب خیلی از سؤال‌های خودم و کارورزها از تو همین کتاب پیدا می‌شد.

از ویژگی‌های خوب این دو تا کتاب فهرست‌نویسی و نمایه‌نویسی خوب‌شون، و کوتاهی مباحث مختلفه؛ یعنی نویسنده نیومده شاخ و برگ اضافی به متن بده که حجم کتاب رو بالا ببره، خیلی مفید و مختصر نکتۀ خودش دربارۀ هر موضوع رو گفته و بحث رو جمع کرده.

اما اصول شکسته‌نویسی؛ یه کتاب کم‌حجمه که خیلی ساده قواعد شکسته‌نویسی توی گفت‌وگوهای داستانی رو توضیح داده و برای سبک‌های مختلف با ذکر نام اثر و نویسنده یا مترجمش نمونه آورده. توجه به این قضیه که شکسته‌نویسی یه اصولی داره و نویسنده‌های نوپا با توجه به این اصول می‌تونن سبک خودشون رو انتخاب کنن خیلی مهمه. از نظر من این روش باعث می‌شه نویسنده‌های مبتدی یه سر و گردن از هم‌قطارهای خودشون بالاتر باشن.

خیلی وقت بود که می‌خواستم این سه تا کتاب رو معرفی کنم و مناسبت امروز بهانه‌ای شد که با یه تیر دو تا نشون بزنم؛ هم انجام دادن این کار عقب‌افتاده، هم تأکید روی این موضوع که فقط داستان‌نویس‌ها رو نویسنده ندونم. بعضی از نویسنده‌های غیرداستانی خیلی معلم هستن وگاهی فقط با خوندن یه کتاب ازشون دِین بزرگی به گردن‌ خواننده می‌مونه.

پس‌حرفی: 0.340


کتاب مذکرات طفلة (خاطرات دختربچه) رو امسال از بخش کتب عربی نمایشگاه بین‌المللی خریدم و یکی دو ماه پیش خوندمش. کتاب اولین رمان نوال السعداوی بوده؛ البته منظورم اولین رمان چاپ‌شده نیست، اولین رمانی که نوشته. اون‌طور که خودش تو مقدمۀ کتاب گفته سال اول دبیرستان که بوده دبیر زبان عربی‌شون تکلیفی می‌ده که یه انشای سه‌صفحه‌ای با موضوع آزاد بنویسن و نوال سعداوی هم طی یه هفته یه دفتر رو پر می‌کنه و اسم نوشته‌اش رو هم می‌ذاره مذکرات طفلة اسمها سعاد (خاطرات دختربچه‌ای به نام سُعاد). وقتی نتیجۀ کارش رو به دبیرش تحویل می‌ده یه صفر می‌گیره و موظف می‌شه یه موضوع جدید انتخاب کنه و توی سه صفحه تحویل بده. ـ پناه بر خدا! ـ خودش می‌گه شاید همین نمرۀ صفر بوده که باعث شده به‌جای ادبیات بره سراغ پزشکی.

موضوع کتاب تفکرات و دغدغه‌های یه دختربچه از زمانی که زبون باز نکرده تا قبل از رسیدن به دوازده‌سالگیه که با ازدواج اجباری، یه‌شبه پیر می‌شه و بعد از زایمان اولش هم می‌میره.

سؤال و جواب‌های شخصیت اصلی داستان، سعاد، دربارۀ مسائل و اتفاقات روز، احکام شرعی، وجود خدا و. برام جالبه. موضوعاتی که تقریباً مطمئنم تو زمان کودکی برای خودم سؤال نبود، دغدغه‌هایی که نداشتم و حاضرجوابی‌هایی که نکردم. چه رشک برانگیز!

راوی داستان سوم‌شخصه، عنصر زمان و مکان خیلی معمولی و شفاف اومده توی متن، گرۀ اصلی داستان از نظر من همون ازدواج اجباریه که توی صفحۀ آخر مطرح می‌شه و توی دو خط به‌تلخی باز می‌شه. دربارۀ بیان داستان باید بگم که خیلی روانه، کلاً این سبک نوال سعداویه؛ نمی‌آد یه موضوع پیچیده، مثلاً درگیری‌های ذهنی سعاد دربارۀ خدا و احکام دینی، رو با کلمات ثقیل و جمله‌بندی‌های پیچیده مطرح کنه؛ با اینکه راوی سوم‌شخص هستش و نوع بیانش از اول داستان به یک صورته و تابع سن شخصیت اصلی داستان نیستش.

نویسنده کتاب رو به تمام دختربچه‌ها و پسربچه‌هایی تقدیم کرده که تو فکر نوشتن هستن یا حداقل آرزوش رو دارن.

 

 


این چند روز کار چندان مفیدی نکردم؛ یادگیری یه مهارت جدید رو شروع کردم که فعلاً قصد ندارم ازش حرف بزنم، به‌جز اون تقریباً هیچ کار مفیدی نکردم. تنبلی و کسالت سریع‌تر از اون چیزی که فکر می‌کردم اومده سراغم. نه حال کتاب خوندن دارم، نه حال فیلم دیدن، نه ویرایش، نه ترجمه، نه بیرون رفتن از خونه و نه حتی خیال‌پردازی.

دارم قطار به‌موقع رسید نوشتۀ هاینریش بل رو می‌خونم. خیلی جلو نرفتم؛ ولی تا همین‌جا هم از ترجمه و جمله‌بندی‌هاش خوشم نمی‌آد. کتاب رو کیکاووس جهانداری ترجمه کرده که تا حالا کاری ازش نخوندم و نشر چشمه چاپ کرده و مشکل من همین‌جاست؛ نمی‌تونم این ضعف بیان رو تو اثر همچین نویسندۀ بزرگی از چنین نشری بپذیرم.

بگذریم. چند روز پیش کتاب 504 رو باز کردم و دیدم به‌به. چقدر همه‌چی یادم رفته. امروز هم داشتم با هانی این شعر سید مهدی  رو می‌خوندم، دیدم اصلاً انگارنه‌انگار که n بار خوندمش. دارم نگران حافظه‌ام می‌شم؛ قوی بودن حافظه یکی از صفات شناخته‌شدۀ من برای خودم و دیگرانه. داشتم برای هانی تعریف می‌کردم پیش‌دانشگاهی که بودم منظومۀ آبی، خاکستری، سیاه حمید مصدق رو کامل حفظ بودم. نه فقط من، بیشتر هم‌کلاسی‌هام هم حفظ بودن. سوم که بودیم یکی از بچه‌ها اومد این شعر رو سر کلاس خوند و بیشترمون از روی برگه‌هاش کپی گرفتیم و انقدر خوندیم تا حفظ شدیم. الان که فکرش رو می‌کنم به نظرم می‌آد حتماً اون موقع گندش رو درآورده بودیم. آره می‌گفتم همین امروز که اومدم شعر رو بخونم از کاشکی همچو حبابی بر آب / در نگاه تو تهی می‌شدم از بود و نبود» جلوتر نرفتم. بعدش که رفتم کتاب رو آوردم دیدم تا همون‌جا هم یه بخشی رو جا انداختم.

پی‌نوشت: نوشته‌ها دارن آب می‌رن، هم کمی و هم کیفی.

 


یکی از آرزوهام تجربۀ زندگی روی یه کرۀ دیگه یا یه قمره؛ امشب هم داشتم به همین فکر می‌کردم که با خودم گفتم اگه بخوام به چنین سفری برم، چه بازگشت داشته باشه و چه نه، احتمالاً ابزاری که همراه خودم می‌برم خیلی کمه، تازه همون‌ها هم غالباً ابزاری نیستن که همیشه ازشون استفاده می‌کنم و به‌نوعی بهشون عادت دارم. بعد یه لحظه خودم رو توی اون وضعیت تصور کردم؛ اما با همین دغدغه‌هایی که الآن دارم. این سؤال برام پیش اومد که برای زندگی توی چنین محیطی کدوم دیدگاه، کدوم تفکر، چه نوع جهان‌بینی و چه جنس دغدغه‌هایی همراهم خواهد بود؟

به‌نظرم زندگی خارج از زمین روی احساسات، باورها، تفکرات و درکل جهان‌بینی انسان اثر می‌ذاره. اول فکر کردم همون‌طور که زندگی توی اون محیط تابع قوانین فیزیکی متفاوتی هستش و ابزار نسبتاً متفاوتی می‌طلبه، احتمالاً به ابزار فکری و دستاورهای متفاوتی تو این زمینه هم نیاز داشته باشه؛ بعد دیدم صرفاً تغییر محیط جغرافیایی نیست که موجب چنین تغییری می‌شه، دوری از جمعیت و سازه‌ها و دستاوردهای انسانیه که این تغییر رو امکان‌پذیر می‌کنه؛ مثلاً با فرض عملی شدن پروژه‌هایی مثل داستان مارس وان و پیشرفت‌شون، ازنوسازی تمدن توی یه کرۀ دیگه باعث ازنوسازی اندیشۀ انسان هم می‌شه. احتمالاً وقتی هماهنگی خودمون با محیط جدید و روش جدید زندگی رو ببینیم، ابعاد دیگه‌ای از خودمون رو می‌شناسیم و قاعدتاً دیدگاه‌مون نسبت به زندگی بشری تو زمینه‌های مختلف تغییراتی داره. انگار زندگی روی زمین نذاشته ناشناخته‌های خودمون رو کشف کنیم و جهل نسبت به ناشناخته‌های خودمون هم باعث شده تا نتونیم جنبه‌های ناشناختۀ زمین رو کشف کنیم. به‌نظرم فاصله گرفتن از محیط می‌تونه به‌شکل حیرت‌آوری بهمون کمک کنه.

فکر کنم این موضوع پتانسیلش رو داره که بعداً بیشتر درباره‌اش بنویسم؛ اما به مطالعۀ بیشتری هم نیاز داره.


خواهرم داشت تعریف می‌کرد یه بار که مهمون داشتن، بعد از چیده شدن سفره، مهمون کلی با خودش کلنجار رفته و آخر سر برگشته به خواهرم گفته آخه ببین چقدر خودت رو خفت دادی. ناخودآگاه اون فرد و موقعیت رو با خودم مقایسه کردم که گاهی حساسیتم توی انتخاب کلمات به وسواس تبدیل می‌شه.

اغلب مخاطب‌هام رو به چند دسته تقسیم می‌کنم:

افرادی هستن که خودشون به کلمات و عبارات‌شون خیلی دقت نمی‌کنن و توی کلام مخاطب‌شون هم چنین حساسیتی ندارن؛ خب این افراد انرژی چندانی از من نمی‌گیرن.

یه سری دیگه هستن که توی کلام خودشون این حساسیت رو ندارن، ولی توجه‌شون به گفته‌های مخاطب‌شون بالاست؛ خب من با این گروه هم مشکل چندانی ندارم.

اما یه گروه دیگه هستن رو هر دو بخش دقت ویژه‌ای دارن و از نظر من به دو دسته تقسیم می‌شن؛ اونایی که می‌دونی چی می‌خوان بشنون و اونایی که باید در لحظه به خودت رجوع کنی و باهاشون هم‌کلام بشی. این دستۀ آخر حساسیت من رو خیلی بالا می‌برن و در عین حال گاهی هم‌کلام شدن باهاشون این احساس رو بهم می‌ده که آره، حرف زدن با این آدم، گوش دادن به حرفاش، خوندن نوشته‌هاش و. یه تی توی فکر آدم ایجاد می‌کنه. با درصد بالایی از اطمینان می‌گم که حرف زدن با گروه‌های قبلی تمرین سبکیه برای حرف زدن با این افراد و حرف زدن با این افراد یه کلاس درسیه که توش یه چیزایی دربارۀ فکر کردن و حرف زدن یاد می‌گیرم.

خب جدای از هم‌کلامی با بعضی مخاطب‌های مشخص و نوشتن متنی که می‌دونم خواننده‌شون هستن، گاهی نوشتن برای خودم و مخاطب عام هم حساسیتم رو توی انتخاب کلمات و عبارات بالا می‌بره. بعضی اوقات چندین بار گفته یا نوشته‌ام رو مرور می‌کنم، چه قبل از بیانش چه بعد از اون. یه بار که توی این وضعیت بودم یهو به خودم گفتم که شک آدم کثیرالشک اعتبار نداره. اینکه از یه حکم فقهی توی یه موضوع کاملاً غیرفقهی استفاده کنم خنده‌دار بود، ولی یه‌ذره کارایی داشت. به‌نظرم این‌طوری ارزش شک هم حفظ می‌شه.


پیش‌حرفی: چهارشنبۀ پیش آخرین روز کاری من توی مؤسسه بود، کلید رو تحویل دادم، وسایلم رو کامل جمع کردم و خدانگهدار؛ البته به خدانگهدار رسیدن انقدر ساده هم نبود، نه از طرف من، نه مؤسسه. این پست هم قراره یه‌کم دربارۀ همین حرف بزنه.

حرف اصلی: مدتیه برای انتخاب‌های مهمم به این توجه می‌کنم که هزینه و درآمدم و درنتیجه سود و زیانم به چه شکله. دربارۀ این اتمام همکاری با مؤسسه هم همین دو دو تا چهار تا رو کردم. هزینه و درآمد‌هام دو بخش بودن؛ مالی و غیرمالی.

مالی: تقریباً مشخصه؛ اینکه چقدر درآمد دارم و چقدر هزینه. خب من به‌خاطر فاصله‌ای که با مؤسسه داشتم تقریباً نیمی از درآمدم رو هزینۀ راه می‌دادم و مؤسسه کاملاً از این موضوع خبر داشت و نظرش این بود که خب این وضعیت توئه، به خودت مربوطه.

با این حساب من باید با نیمۀ دیگۀ حقوقم هم خرج‌وبرجم رو مدیریت می‌کردم هم پس‌اندازی کنار می‌ذاشم، که نمی‌شد. البته این رو هم بگم من از ماه پنجم یا ششم بیمه شدم و کل سی درصد رو خود مؤسسه پرداخت می‌کرد. یعنی با درنظرنگرفتن بیمه، درآمد و هزینۀ من تقریباً سربه‌سره، و اون هفت درصد چند ماهی که بیمه بودم از چند ماهی که بیمه نبودم کمتر بود؛ یعنی تقریباً اینجا هم سودی برام نداشت.

غیرمالی: این بخش هزینه برای من خیلی مهم‌تر بود و خودش چند شاخه می‌شد.

هزینۀ زمانی: من از 9 صبح تا 9 شب درگیر کار و راه بودم. وقتی می‌رسیدم خونه زمان چندانی برای کارهای دیگه مثل ترجمۀ خودم، کتاب خوندن، وب‌گردی، وبلاگ‌نویسی، ارتباط با دوستان، ورزش و. نمی‌موند. از همین کمبود زمان هم بود که مجبور بودم توی راه کتاب بخونم؛ ولی توی مترو دقتم خیلی پایین بود. خب البته روزهای پنج‌شنبه و جمعه و تعطیلی‌های رسمی هم بخشی از زمان من بودن که متأسفانه غالباً درگیر سفارش‌‌ها و کارهای مؤسسه بودم.

هزینۀ انرژی: با توجه به مورد قبلی توان چندانی برای انجام کارهای دیگه برام نمی‌موند؛ البته یه موضوع شخصی هم باید اضافه کنم و اون هم خواب‌آور بودن قرص‌هامه که قبلاً یه‌کم درباره‌اش غر زدم.

هزینۀ فرصت: خب من توی همین زمان فرصت‌های زیادی رو از دست دادم، ترجمۀ کتاب، دور افتادن از دو تا مهارتی که پیش‌تر داشتم یاد می‌گرفتم که یکی‌اش درآمدزایی خیلی خوبی برام داشت. رد کردن یه فرصت شغلی دیگه ـ که خودم هم علاقه‌ای به فعالیت توی اون زمینه نداشتم، مهارت و تجربۀ به‌دردبخوری برام نداشت و درعین حال از نظر زمان و انرژی و درآمد مالی به‌صرفه‌تر بود.

حالا به سه تا مورد بالا نداشتن آرامش ـ یا اضطراب همیشگی برای تحویل به‌موقع سفارش‌ها ـ و نداشتن فکر آزاد رو هم اضافه کنید. این نداشتن فکر آزاد خیلی جاها بهم ضربه زد، از مسائل شخصی گرفته تا مسائل حرفه‌ای.

حالا در برابر این هزینه‌ها چه درآمدی داشتم؟

تجربه و مهارت: انصافاً نمی‌شه منکر این شد که توی این مدت علاوه بر بالارفتن مهارتم توی ویرایش ـ البته بیشتر ویرایش صوری و زبانی، توی ویرایش محتوایی مهارت چندانی پیدا نکردم ـ تجربه‌ و اطلاعات بالایی هم دربارۀ صنعت چاپ، بازار نشر، خدمات فنی چاپ و. به‌دست آوردم.

اعتمادبه‌نفس: مسلماً کار کردن به‌عنوان سرویراستار یه مؤسسۀ شناخته‌شده، رضایت مشتری از سفارش‌ها، اشتیاق کارآموزها برای کار کردن با من، استقبال اغلب ویراستارها از همکاری، ارتباط خوب با همکارها و. اعتمادبه‌نفسم رو بالا می‌برد و توی مذاکره‌هایی که با سازمان‌ها، مؤسسه‌ها، ناشرها و. داشتم خیلی خوب این رو متوجه می‌شدم.

این برام خیلی مهمه که توی زمینۀ موردعلاقه‌ام این درآمدها رو داشتم.

راستش این هزینه‌ها و درآمدها هم تقریباً سربه‌سره برام؛ شاید چون کاری بود که خیلی بهش علاقه داشتم.

خب الآن چرا سعی نکردم وضعیت رو تغییر بدم؟ یا چرا همین‌طوری ادامه ندادم؟ دلیل اصلی‌ام این بود که مؤسسه هیچ هدف و برنامۀ مشخصی نداشت، نه کوتاه‌مدت، نه بلندمدت. درواقع من نمی‌تونستم بااطمینان بگم شش ماه دیگه مؤسسه فعالیتش ادامه داره یا نه و این یعنی من هم نمی‌تونستم برنامۀ خیلی مشخصی برای خودم داشته باشم.

دلایلم فقط همین بود؟ نه. باتوجه به خراب شدن بازار چاپ و نشر مؤسسه هیچ برنامۀ تبلیغاتی برای جذب مشتری نداشت، حتی توی یکی از صحبت‌هامون مدیریت از من خواست که این کار رو هم دستم بگیرم که باتوجه به برنامۀ کاری فشردۀ من به‌هیچ‌وجه شدنی نبود.

چیز دیگه‌ای هم بود؟ بله، یه موضوع خیلی مهم؛ بی‌ارزش بودن نیروی کار در نظر مدیر مؤسسه. توضیح این مورد یه کم سخته و در عین حال احتمالاً برای قشر کارمند خیلی ملموس باشه. اینکه هر روز یه وظیفۀ جدید بهت محول بشه، هیچ نیروی کمکی برات درنظر گرفته نشه، قانون کار شامل حالت نشه، امنیت شغلی نداشته باشی و بعد از تمام امتیازات و به‌قول خودم ارزش افزوده‌ای که برای مجموعه‌ات آوردی خیلی راحت کنار گذاشته بشی و بدتر از همه احترامت حفظ نشه.

من به‌خاطر از دست دادن این کار واقعاً غصه خوردم؛ اما حقیقت اینه که هزینه‌های غیرمالی و مورد قبلی باعث شدن که احساسی تصمیم نگیرم.

اینکه انقدر جزئی چنین موضوعی رو توضیح دادم به دو دلیله؛ اول اینکه بعداً بهش رجوع کنم، دوم اینکه با مثال توضیح داده باشم که بهتر درک بشه.

پی‌نوشت 1: عنوان اسم کتابی از جولین بارنز هستش که چون تو مترو می‌خوندم اصلاً پایانش رو درست درک نکردم.

پی‌نوشت 2: 0.852

 


دست راستم که زیر بارون بود هنوز خیسه. رفته بودم زیر سایه‌بون یه جایی پیدا کردم که بارون خیسش نمی‌کرد و نشسته بودم اثر بارش روی زمین رو نگاه می‌کردم. دستم رو از منطقۀ امنم بردم بیرون، چند قطره افتاد روی مچم، فهمیدم مستقیم از آسمون نیست، از یکی از شیارهای سایه‌بون می‌آد. دستم رو طوری گرفتم که قطره‌ها بیفتن کف دستم. احساس خوبی بود ولی اصلاً خاص نبود، حتی تکراری هم بود. یاد یه روز توی خوارزمی افتادم، بارون خیلی شدیدی می‌اومد و بچه‌ها هی می‌گفتن دعا برآورده می‌شه و از این حرفا، اتفاقاً دعای ج هم برآورده شد؛ ولی مال من از اونایی بود که اجابتش معلوم نمی‌شه. بگذریم. امشب دعایی نداشتم، نه که کلاً نداشته باشم‌، اون موقع نداشتم. کف دستم که خیس خیس شده بود رو کشیدم به صورتم، خیسی‌اش کم بود؛ مثل وقتی‌که برای وضو آب کمی توی دست جا می‌مونه. دوباره یاد چند روز پیش افتادم؛ صبحش توی مؤسسه داشتم زیرلب آهنگ می‌خوندم و شب که ازش اومدم بیرون از بغض گلودرد داشتم و ناخودآگاه دستم می‌رفت سمت گلوم، تو تاکسی راننده و مسافر صندلی عقب با هم حرف می‌زدن و مسافر می‌گفت به‌خاطر ساخت‌وسازهایی که توی تهران شده و تغییرات نمی‌دونم چی‌چی آب‌وهوایی، برف قبل از اینکه به زمین برسه آب می‌شه. داشتم فکر می‌کردم لابد این بارون هم تا برسه به زمین یه مقدارش بخار می‌شه. دستم رو پر بارون کردم و دوباره بردم سمت چپ صورت رو کشیدم. اگه قرار بود این‌طوری وضو بگیرم حتماً وضوم نادرست بود. بعد دوباره یاد اون شب و حرف مسافره افتادم و با خودم گفتم حالا مگه همیشه برف و بارون می‌آد؟ اصلاً همین که ما نمی‌تونیم یه دل سیر ستاره‌ها رو ببینیم خودش کم نیست. آب کف دستم رو رسوندم به لبم و همون یه‌ذره رو مکیدم، انگار داشتم خودم رو می‌بوسیدم، از صداش خنده‌ام گرفت، شیرین بود، مزۀ آسمون و این حرفا رو نمی‌داد، فقط یه کم شیرین بود. هنوز احساس می‌کردم یه‌ذره از گلودرد اون روزم مونده. پا شدم رفتم زیر بارون، قطره‌ها خیلی ریزتر از اونی بودن که کف دست من می‌رسید. چشمام رو بستم و خواستم تصویر بارش رو توی سرم ببینم، ولی هیچ‌خبری نبود. برگشتم تو خونه.

یاد نوشته‌ای افتادم که دیشب از شاهین کلانتری خوندم؛ قبلاً هم خونده بودمش ولی نمی‌رسیدم خیلی جدی بگیرمش؛ دربارۀ روزی هزار کلمه نوشتن بود. خب این نوشته هزار کلمه نیست؛ ولی شروعشه. قرار نیست پشت این حرفا چیز خاصی باشه، فقط تمرینیه برای نوشتن؛ اصلاً تمرینیه برای بد نوشتن. از این پست شروعش کردم، عنوان نوشته هم نسبت تعداد کلمات نوشته‌شده به حدنصاب موردنظره. این‌جوری معلوم می‌شه نوشته حرف چندانی برای خوندن نداره، هرچی هست تمرین من برای نوشتنه. همین.

دست راستم دیگه خیس نیست. 


قبلاً اینجا پرسیده بودم که دوست دارید جای چه شخصیتی در چه داستانی باشید، حالا دارم فکر می‌کنم شاید هر کدوم از ما توی برهه‌ای از زندگی شبیه یه شخصیت باشیم، شاید هنوز اون داستان رو نخوندیم یا حتی شاید هنوز اون داستان نوشته نشده باشه. اگه بخوام شخصی به این قضیه نگاه کنم در حال حاضر دارم چیزی شبیه جان ری‌ورز در داستان جین ایر می‌شم. شاید چند ماه دیگه بیام بگم نه این نیستم، شاید هم چند سال دیگه نویسندۀ داستانی باشم که واقعاً دارم از سر می‌گذرونم.

این روزها جای چه شخصیتی هستید؟ دوست داشتید خودتون خالقش باشید؟ اگه احساس می‌کنید داستان الان‌تون هنوز نوشته نشده، چه اسمی براش انتخاب می‌کردید؟ 


پیش‌حرفی: دیدم قول نوشتن از نکات ویرایش رایانه‌ای داره عقب می‌افته گفتم علی‌الحساب بیام یه نکتۀ نسبتاً ساده رو بگم.

حرف اصلی: فکر کنید یه متن دارید که می‌خواید بین دو بخش اسم، دو تا کلمۀ مرتبط به هم یا دو تا کاراکتر فاصلۀ کامل بندازید ولی نمی‌خواید با تغییر فونت و سایز و قطع و. یکی از بخش‌ها انتهای سطر قرار بگیره و دیگری بره ابتدای سطر بعدی؛ مثلاً فکر کنید متن من دربارۀ ناصر‌الدین شاه هستش و می‌خوام این ناصرالدین همه‌جا با یه فاصلۀ کامل به شاه چسبیده باشه. اینجاست که از فاصلۀ نشکن استفاده می‌کنیم. تو محیط word از این آدرس می‌تونید کاراکتر مزبور رو پیدا کنید:

insert> symbol> more symbols> special characters> nonbreaking space

مقابل عبارت nonbreaking space کلید میانبر تعریف‌شدۀ این کاراکتر توی word شما مشخص شده و می‌بینید که شکل این کاراکتر یه دایرۀ توخالی هستش و اگر توی متن show/hide فعال باشه به همین شکل براتون نمایش داده می‌شه.

اما تو محیط وب چطور می‌شه ازش استفاده کرد؟ راستش من فقط کلید alt رو براش بلدم و برای استفاده از این کلیدها هم باید از نام‌پد استفاده کنید و کلیدهای بالای حروف کی‌برد جواب نمی‌ده. علی ای حال کلید alt فاصلۀ نشکن alt+0160 هستش.

یه استفادۀ خیلی کاربردی از این نوع فاصله برای چسبیدن کاراکتر خط تیره توی متنه؛ مثلاً فکر کنید توی متن‌تون جملۀ معترضۀ دعایی دارید که باید قبل و بعدش خط تیره بخوره، توی این مواقع ما به این روش عمل می‌کنیم:

nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space> جملۀ معترضه> nonbreaking space> shift+j> nonbreaking space یا space

یه نکته‌ای که دربارۀ فاصلۀ نشکن باید توجه داشته باشید اینه که معمولاً بعد از درج این کاراکتر فونت شما تغییر می‌کنه:

توی تصویر بالا کاملاً مشخصه که بعد از استفاده از این کاراکتر، فونت IRNazanin متن به Times New Roman تغییر پیدا کرده. راه حل این مشکل هم اینه که بعد از درج کاراکتر، نشانگر رو ببریم روی یه قسمت معمولی متن که با همون فرمت یا استایل و بعد format painter رو انتخاب کنیم و روی بخش مورد نظر اعمال کنیم.

یه نکتۀ مهم دیگه که توی خیلی از سایت‌ها دیدم اینه که برخی به‌اشتباه فکر می‌کنند که برای کنار هم چسبوندن چند کلمۀ مهم یه عبارت باید ابتدا و انتهای اون عبارت از فاصلۀ نشکن استفاده کنند که خب گفتم دیگه این اشتباهه. برای این کار باید بین تمام کلمات اون عبارت فاصلۀ نشکن بندازیم.

خب دیگه، فکر کنم هرچیزی که در این باره لازم بود رو گفتم. سؤالی باشه در خدمت هستم.


حرف اول: همیشه می‌خوای یه تصمیمی بگیری ببین چی رو از دست می‌دی چی رو به دست می‌آری»؛ این جملۀ معروف سرپرست پروژه‌مون توی دادگستری بود. هنوز هم که هنوزه گاهی که من و ن با هم حرف می‌زنیم از این جمله‌اش یاد می‌کنیم. 

گاهی دستاورد بعضی تصمیم‌ها یا بهتره بگم تصوری که از دستاوردشون داریم انقدر بزرگه که ارزش هرجور تلاش و سختی و خستگی و. رو داره؛ ولی وقتی پای ازخودگذشتگی دیگران بیاد وسط می‌بینی همون دستاورد چقدر بی‌مقداره. 

برنامۀ کلی‌ام تا 1400 رو بستم، با دو تا نقشۀ a و b. فقط باید سر پاراگراف بالا با خودم کنار بیام.

حرف دوم: بارش شهابی جبار امشب تو اوج خودشه. این شهاب‌ها زاییدۀ توده ذرات به‌جامونده از دنباله‌دار هالی هستن. هربار که هالی به خورشید نزدیک می‌شه بارش شهابی جبار هم شدیدتر می‌شه. همون‌طور که از اسم این بارش معلومه مرکزش صورت فلکی جبار یا اریون هستش. البته این رو هم بگم که چون تمام طول شب ماه توی آسمون هستش دیدن این شهاب‌ها یه مقدار سخته. 


شگفت‌زده‌اید از اینکه چرا این حرف‌ها را پیش شما می‌زنم؟ آگاه باشید که در ادامۀ زندگی‌تان اغلب به‌طور ناخواسته در وضعیتی قرار می‌گیرید که صندوقچۀ رازهای اطرافیان‌تان شده‌اید. همین‌طور که من فهمیدم، اطرافیان‌تان نیز باهوشمندی می‌فهمند که شما این هنر را ندارید که دربارۀ خودتان خوب حرف بزنید، ولی این هنر را دارید که وقتی فردی از خودش می‌گوید خوب به گفته‌هایش گوش کنید. و بعلاوه پی خواهند برد که شما، خانم ایر، به‌جای اینکه از روی بدذاتی دیگران را به‌دلیل پرده‌گشایی رازهای‌شان سرزنش کنید، با هم‌دردی درونی به اقرارهای‌شان گوش می‌دهید؛ البته این ابراز هم‌دردی همراه تسلی خاطر نیست، زیرا برای گفتن آن بی‌پروایی موردنیاز را ندارید و و بیش از اندازه محجوب هستید.

قسم به تمام عیب‌هایم، روزی می‌رسد که خودم را بسیار دوست خواهم داشت. 

* متن از کتاب جین ایر


فکر کنم اولین باریه که دارم خدا رو به‌خاطر سرماخوردگی شکر می‌کنم. این چند روز انقدر تو مؤسسه جنگ اعصاب داشتم که فقط همین مریضی و عوارضش می‌تونست حواسم رو پرت کنه تا کمتر حرص بخورم. به همین صدای دلبرم قسم.

ن می‌گه تو الآن داغی، متوجه نیستی، دو روز که تو خونه بمونی می‌فهمی چی به چیه. بهش می‌گم من با مهارت‌ها و رزومه‌ای که دارم باید خیلی بی‌عرضه باشم که بی‌کار بمونم. اما الآن که دارم برنام‌هام رو مرور می‌کنم می‌بینم اصلاً زمانی برای کار خارج از خونه ندارم. دربارۀ برنامه‌هام شاید دو سه ماه دیگه نوشتم که تا حدی پیش رفته باشه. 

نظرتون چیه درباۀ ویرایش رایانه‌ای مطلب بذارم؟ چون تا جایی که می‌دونم تو بیان دو سه نفری هستن که دارن دربارۀ ویرایش می‌نویسن، ولی تکنیک‌های ورد رو خیلی کم دیدم. 

 

 


خانم ق گزینۀ پیشنهادی من به دکتر ش به‌عنوان سرویراستار جایگزین خودمه. امروز که داشتیم با هم کار می‌کردیم یهو بحث مهاجرت و فرصت تحقیقاتی و فاند و این حرف‌ها پیش اومد و بعدش به وضعیت کارمون و تصمیم من برای ترک مؤسسه کشیده شد. خیلی حرف زدیم، بحث هی شاخ و برگ پیدا کرد و. بگذریم.

میون حرف‌هاش حداقل دو بار این مثال رو زد؛ گفت تو یه بذر پیدا کردی، چاله کندی، بذر رو کاشتی، روش خاک ریختی، بهش آب دادی، نور خورشید بهش رسیده، حالا که جوونه زده می‌خوای ولش کنی بری دنبال بذرهای دیگه، می‌خوای چاله‌های دیگه بکنی. این حرفش بغض آورد به گلوم. بهش گفتم خیلی سخته با تمام توانت کار کنی، با ذوق و انرژی، با علاقه، همه‌جوره براش هزینه کنی، ولی مدیرت ببینه و به روی خودش نیاره. گفتم نمی‌شه همۀ فشارها روی من باشه بعد انتظار داشته باشن که فشار مالی رو هم تحمل کنم. 

خیلی چیزهای دیگه هم گفتیم؛ ولی اون مثالش خیلی دلم رو سوزوند. راست می‌گفت.


پیش‌نوشت: از این به بعد شخصی‌نویسی‌هام بیشتر خواهد شد، لطفاً پیش از خوندن نوشته‌هام به تگ حرف‌هایی برای خودم پایین متن توجه کنید که وقت‌تون گرفته نشه. 

من کلاً به هر چیزی که قصدش را دارم، زُل نمی‌زنم. چشمم را در حوالی و حواشی‌ش می‌گردانم. من به‌طرزِ دردآوری، زجرآوری، انسان زودخسته‌شونده‌ای هستم. زود دل‌زده می‌شوم و با شتاب ده برابر گرانش به نقطه ملالِ هر پدیده یا رویدادی نزدیک می‌شوم. بیش و پیش از هر کام و التذاذی.

مدام توی فکر بودم و درگیر راه‌های درمان این خوداسپویل‌گری جانکاه، تا این‌که راز قضیه در برابرم برملا شد. ناگهان فهمیدم مغز من تنها و تنها از سوءتفاهم تغذیه می‌کند. من تا آخرین قطره و چکه‌ای که از سوءتفاهم نسبت به یک شیء، مکان، رویداد و یا شخص دارم، به حرکت ادامه می‌دهم، و آن‌گاه که شناخت لعنتی از راه رسید و جواب همه سؤال‌ها را داد، آن‌گاه که اکتشاف تمام شد و هیچ ابهامی نماند که بین تو و آن مفهوم فاصله بیندازد، متأسفانه دیگر تمام است قضیه. قضیه هرچه که باشد.

در این هزاره برملاگر، ما با ته‌مانده سوء‌تفاهمات‌مان است که عشق‌بازی می‌کنیم. شباهت‌ها چه دارند؟ چه می‌آورند؟  

توی مترو نشسته بودم و داشتم مطلب زل نزن سرباز جان، نوشتۀ احسان عبدی‌پور، رو توی مجلۀ سه‌نقطه می‌خوندم. به اینجای متن که رسیدم دیدم چقدر این قضیه برام ملموسه؛ البته اگه بخوام اون لفظ سوءتفاهم رو برای خودم شناخت کم معنی کنم. اوایل فکر می‌کردم این حالت رو فقط نسبت به بعضی وسایل دارم؛ مثلاً یه گوشی نو که به دستم می‌رسید، فقط تا وقتی برام جذاب بود که از زیر و بمش سر درنیاورده بودم، بعد از اون دیگه جذابیتش رو از دست می‌داد. بعضی وسایل دیگه، اپلیکیشن‌ها و نرم‌افزارها هم همین‌طور بودن، بعد از شناخت کامل دیگه جذابیتی نداشتن، فقط ابزار بودن و بنا بر کارایی‌شون بهشون وابسته می‌شدم.

اما بد ماجرا اون‌جاست که فهمیدم این قضیه توی اکثر روابط انسانی‌ام هم راه پیدا کرده. آدم‌ها تا جایی برام جذابن که شناختم ازشون کم باشه، فکرم رو درگیر خودشون کنن و نشون بدن که انسان قابلیت بی‌نهایت بودن رو داره.

شاید یکی از دلایلی که کتاب‌ها من رو خیلی به خودشون جذب می‌کنن همین ویژگی باشه، اینکه نشون می‌دن انسان، ذهنش و دنیاش نامتناهیه. شاید یکی از دلایلی که فضاهای مختلف رو تجربه می‌کنم، روابط دوستانه‌ام با افراد مختلف ـ اما با دوام و عمق کمه، و اینکه بیشتر جذب افرادی می‌شم که تجربه‌ها و اطلاعات متفاوت‌تری نسبت به خودم دارن همین باشه.  

از نظر خودم این‌ها که گفتم نه خوبه و نه بد، فقط ویژگیه.


بیاید تا می‌تونیم معما بسازیم، از خودمون، زندگی‌مون، اهداف و آرزوهامون، علایق‌مون، ویژگی‌های خوب و بدمون، بیاید تا می‌تونیم صراحت رو نادیده بگیریم، اصلاً فیلم بازی کنیم، کی به کیه؟ هیچ ربطی هم نداره این مسیر رو توی فضای دیجیتال طی کنیم یا دنیای زندۀ فارغ از دانلود و آپلود. هرچی باشه ما مردم مشرق‌زمین به رمزگونه‌نویسی مشهور بودیم، حالا قراره بیرق رمزگونه‌زیستی رو هم بالا ببریم. 


مثل آهنگی که گذاشتیم رو تکرار و به‌مدت طولانی گوش می‌دیم و وقتی که قطعش می‌کنیم متوجه می‌شیم چه آرامشی پیدا کردیم؛ مثل فیلم مزخرفی که می‌شینیم تا آخر تماشا کنیمش و وقتی حوصله‌مون سر رفت و تلویزیون رو خاموش کردیم می‌بینیم که چقدر بهتره حال‌مون؛ مثل تلفنی حرف زدن با آدمی که واقعاً حرفاش برامون بی‌معنیه و تا یه حرفش تموم می‌شه دوباره ازش می‌پرسیم دیگه چه خبر، ولی حواس‌مون نیست که هی داریم گرفتار همون دور باطل می‌شیم تا اینکه بالاخره می‌گیم ببین من رو کار دارن، ببخشید باید تلفن رو قطع کنم؛ مثل رستورانی که غذاش رو دوست نداریم، اما باز بهش غذا سفارش می‌دیم

گفتم رستوران و غذا یاد یه خاطره‌ افتادم؛ یه سفری رفته بودیم و من و هانی، خواهر کوچیکم، با چند تا از دخترای هم‌سفرمون دوست شده بودیم. فکر کنم شب آخر بود، اگه اشتباه نکنم شام سوپ و شویدپلو با ماهی بهمون دادن، منو و انتخاب غذایی هم در کار نبود، هرچی بود همون بود. منم اصلاً نمی‌تونستم به اون شویدپلو با ماهی لب بزنم، از طرف دیگه خیلی هم گرسنه بودم و به‌خاطر سرماخوردگی خیلی ضعیف شده بودم. هیچی دیگه، گزینه‌های موجود یکی سوپ بود، یکی برگشت به اتاق و نون و پنیر و گوجه. هانی که به اون سوپ لب نزد، بقیه هم گفتن سوپش اصلاً خوشمزه نیست، ولی من قبول نکردم و یه کاسه گرفتم و خوردم، وقتی تموم شد به این نتیجه رسیدم که واقعاً بدمزه بود و یه کاسه دیگه گرفتم. بچه‌ها می‌گفتن مگه نمی‌گی بدمزه است، پس چرا دو تا کاسه خوردی؟ گفتم برای اینکه باورم نمی‌شد سوپ می‌تونه انقدر بدمزه باشه. 

قضیه همینه، یه وقتایی باورمون نمی‌شه یه تجربه قراره همچین نتیجه‌ای داشته باشه؛ به خاطر همین هی ادامه می‌دیم. فرق نمی‌کنه یه تجربۀ حرفه‌ای باشه، یه رابطۀ عاطفی و دوستانه، رشتۀ تحصیلی یا حتی یه عادت رفتاری که خودمون کاملاً بهش آگاهیم. گاهی باید جرئت داشته باشیم که تمومش کنیم، اما تعیین اینکه کی و کجا این تصمیم باید عملی بشه ساده نیست.

 


بهش می‌گم: من که این‌همه از حقوق ن حرف زدم و فارغ از جنسیت دارم برای زندگی‌ام برنامه می‌ریزم و برنامه‌هام رو اجرا می‌کنم و سعی می‌کنم تو زمینه‌هاهی مختلف ـ البته این روزا بیشتر کاری ـ مفید باشم، چرا به اینجای قضیه که می‌رسم همچین حقی رو از خودم می‌گیرم؟ یعنی حتی گاهی اصلاً به ذهنم نمی‌آد که منم چنین حقی دارم.

می‌گه: حالا می‌خوای برنامۀ تساوی حقوق ن و مردان رو پیاده کنی؟

می‌خندم و می‌گم: نه به این زودی، ولی دارم بهش فکر می‌کنم.

***

بهش می‌گم: دکتر یه حرف جالبی زد، گفت تو خیلی بالغانه، حتی بیشتر والدانه با خودت برخورد کردی، اصلاً به کودک درونت توجه نکردی.

می‌گه: آره ها، اصلاً نمی‌شه تو رو اون‌طوری تصور کرد. 

***

کلی حرف می‌زنیم که اون حس آرامش بعد از حرف زدن و شادی توی خنده‌ها و شوخی‌هامون رو فقط خودمون دوتا درک می‌کنیم. پر واضحه که این حال خیلی لامصبه.

تا حالا  چند دفعه بهش گفتم اگه جنسیت‌مون با هم فرق داشت حتماً باهات ازدواج می‌کردم.


این نوشته رو برای به خاطر داشتن و به خاطر موندن یه تصمیم می‌نویسم.

دو سه ماه گذشته روزهای خیلی‌خیلی سختی رو داشتم، منظورم مسائل کاری و مشکلات ی ـ اقتصادی روز نیست؛ منظورم تکرار روزاییه که تو این چند سال همیشه بابت تموم شدن‌شون خدا رو شکر می‌کردم. روزایی که هم خودشون سخت بودن و هم خودم سخت‌شون کرده بودم، و راستش داشتم این بخش دوم رو نادیده می‌گرفتم. 

نه دیگه، کار از تلفن به ن و دردودل با ف گذشته بود. به نظرم به یه متخصص احتیاج داشتم و از ف خواستم یه مشاور خوب بهم معرفی کنه.

دوشنبه رفتم پیش دکتر ی. خیلی حس خوبی داشت که بدون هیچ ملاحظه‌ای از خودم و مشکلم حرف زدم؛ اینکه من از خودم پیش کسی راحت حرف بزنم خیلی اتفاق نادریه و اینکه شنونده‌ام احساس خوبی بهم نادرتره. و تجربۀ بهتر برام اینه که شروع کنم تا جنبه‌های ناشناختۀ خودم رو بشناسم. 

اگه دو تا کلمه باشه که ازش بیزار باشم اولی‌اش نمی‌تونم هستش. اینکه یکی بدون هیچ تلاشی بگه نمی‌تونم واقعاً حرصم می‌ده و امروز رفتار یکی از بچه‌های مؤسسه همین‌طور اعصابمم رو به هم ریخته بود که یهو به خودم اومدم و دیدم چند سالی می‌شه که از یه نمی‌تونم ساده برای خودم غول ساختم، بدون اینکه حتی یه حرکت کوچیک کنم، یه سعی ساده. حتی خواستم توی این قضیه خودم رو کاملاً بی‌تأثیر بدونم، اما خدا رو شکر تونستم نقش خودم رو تو این قضیه رو ببینم.

یادم نیست قبلاً کجا نوشته بودم که فاعل بودن حس خوبی داره. خوشحالم که دارم این روزای سخت رو یه طور دیگه پشت سر می‌ذارم. 


پیش‌نوشت مهم: غالب مطالب این متن طولانی شخصی‌نویسیه؛ اگر دوست ندارید نخونید. 

دیشب رفتم سراغ ظرفی که شیشۀ قرص‌هام رو توش می‌ذاشتم که متوجه شدم از قرص‌های خارجی‌ام فقط یه شیشه باقی مونده، یه شیشۀ هشت‌تایی، و دوز من هفته‌ای چهارتاس. هیچی دیگه از دوز دیشبم (دوتا 0.5) نصفش رو ایرانی خوردم.

صبح بازحمت خودم رو از رخت‌خواب بیرون کشیدم، باکسالت کامل حاضر شدم و چون همیشه خوابم می‌آد اصلاً این چیزا برام عجیب نبود. وفتی‌ می‌گم همیشه دقیقاً منظورم 24 ساعت روز، 7 روز هفته، 4 هفتۀ ماه و 12 ماه ساله، بله. 

همچنان متوجه عمق فاجعه نبودم تا اینکه دم مترو از تاکسی پیاده شدم، حس کسی رو داشتم که چند کیلومتر رو با کفشای چندکیلویی دوییده. به‌زور خودم رو سرپا نگه داشتم و از تفریح سالمم توی شهر زیرزمینی (پایین رفتن از

پلۀ معمولی با سرعت نسبتاً بالا) صرف نظر کردم. تو مترو مغزم تقریباً غیرفعال بود و فقط داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که رسیدم مؤسسه قهوه درست کنم یا نوشابۀ انرژی‌زا بخرم که خب با توجه به حساسیتم به قهوه به این نتیجه رسیدم که حال خودم رو از این بدتر نکنم و به همون نوشابۀ بدطعم راضی بشم. بعدش هم سعی کردم به 50 تا پلۀ مؤسسه فکر نکنم. 

البته همۀ اینا یه جورایی مقدمه‌ای برای ماجرای قرصام بود.

من از سال 91 دارم این قرص هورمونی خارجی رو مصرف می‌کنم. هم تأثیرش بیشتره هم عوارضش کمتر. راستش اولین بار که قرص ایرانی رو خوردم صبح سر نماز رفتم رکوع و بعدش رو دیگه یادم نبود.

از سال 91 تا پاییز 95 برای پیدا کردن دارو مشکل چندانی نداشتم، اما پاییز 95 گفتن جلوی واردات دارو گرفته شده و این دارو قاچاقه، طوری‌که به داروخانه زنگ می‌زدم می‌گفتم قرصم رو ماه پیش از شما گرفتم منکر می‌شدن و. علی ای حال این ماجرا ادامه داشت و بستۀ دوتایی این قرص (یعنی شیشه‌ای که دوتا دونه قرص 0.5 توش داره) قیمتش از 20هزار تومن به 43هزار تومن رسید و بستۀ هشت‌تایی‌اش هم کلاً نایاب شد؛ لازم به ذکره قیمت بستۀ هشت‌تایی از چهارتا  بستۀ دوتایی کمتره. این شرایط بود و بازحمت بسیار و سفارش این دوست و اون آشنا قرصا رو پیدا می‌کردم تا اینکه تو بهار 96 وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی این دارو رو آزاد کرد؛ البته فقط بسته‌های دوتایی‌اش رو، و داروی مزبور با قیمت 20هزار و پونصد تومن به‌راحتی توی هر داروخانه‌ای پیدا می‌شد و ما هم تقدیر و تشکر از زبون‌مون نمی‌افتاد. خب البته این شرایط خیلی دوام نداشت و از اواخر پاییز 96 دوباره کم‌کم قرصا سخت پیدا می‌شدن و قیمت‌شون به 32هزار تومن (برای بستۀ دوتایی) رسید و از بهار 97 هم دوباره رفتن تو لیست داروهای قاچاق. آخرین نسخۀ من برای تیر ماهه و بعد از کلی این در و اون در زدن تونستم داروخانه‌ای رو پیدا کنم که دارو رو داشت، اونم بستۀ هشت‌تایی‌اش رو. کاملاً توجیه بودم که کل نسخۀ 40تایی من رو یه‌جا نمی‌تونست تهیه کنه و بعد از کلی معطلی نسخه‌ام حاضر شد. درنهایت قیمت نسخۀ آخرم بالای یه میلیون شد. 

آره دیگه، کلاً امروز تا وسطای روز منگ بودم و نوشابۀ بدمزه ناجی‌ام شد.


عکس بالا همچینی یه ماجرایی داره که اول نداشت؛ این بیت از ترانۀ فی عیونک الیسا رو خیلی دوست داشتم و گفتم بذار یه بار تو واتس‌اپ استاتوس بذارمش. یه چند نفری اومدن و دیدن و فقط یه نفر پرسید اینی که نوشتی یعنی چی؟ 

بعد گفتم خب بذار استوری اینستا بذارمش که محدودیتم کمتره و بیننده‌اش بیشتر. باز تعداد بالاتری دیدن، اما فقط یه نفر معنی‌اش رو پرسید. 

فکرم مشغول شد. تقریباً مطمئنم از حدوداً 70 نفری که این عکس رو دیدن فقط یه نفر تونسته بخوندش و معنی‌اش رو بفهمه؛ ولی چرا فقط دو نفر پرسیدن این نوشته یعنی چی؟ 

تیر آخر رو زدم و گفتم اینجا هم بذارمش و ببینم خواننده‌های اینجا چه واکنشی دارن. فقط یه نفر حدسش رو تو کامنت نوشت. 

الآن واقعاً این سؤال برام پیش اومده یعنی همه متوجه شدن این شعر چیه و بی‌خیال از کنارش رد شدن؟ (که تقریباً محاله) یا همه متوجه نشدن و نپرسیدن؟ (که از نظر من این هم باید محال باشه). 

واقعاً چرا؟

حالا اصلاً این شعر چیه؟

فی عیونک الشرق ولیله وسحره

فی عیونک الغرب ونسیمه وبحره

ترجمه (با اختیارات مترجم): در چشمانت شرق و شب و سحرگاهش جای گرفته است، در چشمانت غرب و نسیم و دریایش پنهان است.

عرب‌زبان‌ها وقتی بخوان متن عربی رو با استفاده از حروف انگلیسی بنویسن، از یه سری اعداد لاتین که به حروف عربی شبیهه استفاده می‌کنن؛ مثلاً 3 به‌جای ع، 7 به‌جای ح و 2 به‌جای همزه. این رو هم بگم که تو بعضی لهجه‌ها ـ مثل همین لهجۀ لبنانی ـ قاف، همزه خونده می‌شه. 

حالا دیگه نمی‌دونم این مقدمه و طرح مسئله نتیجه‌گیری هم داره یا نه؟


از همون اول هم تولد ستاره‌ای خیلی برام جالب و در عین حال باورنکردنی بود. فکر کنم انقدر این بخش کتاب اطلس ستارگان و سیارات رو خوندم که نمی‌تونم با جمله‌بندی دیگه‌ای بنویسمش.

فضای بین ستاره‌ای تقریباً خالیه اما گاهی گاز و غباری هم وجود داره که بهش سحابی می‌گن. گرانش، قسمت‌هایی از سحابی رو که چگالی بیشتری داره به‌صورت گوی در می‌آره و این می‌شه هستۀ اولیۀ ستاره. ریزش ماده درون این هستۀ اولیه باعث داغ شدنش می‌شه، به‌قدری حرارت بالا می‌ره که واکنش هم‌جوشی هسته‌ای شروع بشه و هیدروژن به هلیوم تبدیل بشه. ماحصل این فرایند آزادسازی نور و گرما و نفس‌های اولیۀ یه ستارۀ نوپاست.

یعنی ببین چه صبری داره تا به اینجای داستان برسه، شاید باقی ماجرا رو هم بعداً تعریف کنم.


چند روز پیش خواستم از سیستم مؤسسه وارد جی‌میل بشم که با اشتباه زدن رمزم متوجه یه نکتۀ خیلی جالب شدم؛ تنظیمات جی‌میل مؤسسه روی زبان فارسی بود و وقتی نوشته رو خوندم متوجه شدم فاصله‌گذاری‌اش و کلاً فارسی‌نویسی‌اش کاملاً درسته؛ البته نشانه‌گذاری‌اش براساس نسخۀ انگلیسی‌اشه. 

بعد رفتم چندتا سایت فارسی رو چک کردم؛ مثل هتل آزادی، هتل اسپیناس، دانشگاه آزاد واحد کرج و. بعد به خودم گفتم خب قیاسم خیلی هم درست نیست، برم یه چند تا پست الکترونیک داخلی رو چک کنم و به چاپار، میل‌فا، میل‌پست، و هد هم سر زدم و اگر شما هم لطف کرده باشید و به این لینک‌ها رفته باشید و به این توجه داشته باشید که داریم یه سرویس‌دهندۀ غیرفارسی‌زبان رو با چند تا سرویس‌دهندۀ فارسی‌زبان مقایسه می‌کنیم، دیگه حرفی باقی نمی‌مونه. 

 


بگذریم که تا ساعت 5:15 عصر چطوری گذشت و برای بچه‌ها چه بهانه‌هایی آوردم، اوج ماجرا ساعت 5:17 عصر بود، فایل نهایی یه سفارش فوری داشت توی ایمیل آپ‌لود می‌شد که پیام فائلا اومد روی گوشی‌ام. بعد از سلام و احوالپرسی چیزی گفت که اصلاً انتطارش رو نداشتم، نشونه‌ای که از اومدنش ناامید شده بودم، حرفی که توی اون حال واقعاً شوکه‌ام کرد. اول لرزش دستم شدت گرفت و بعد بلافاصله گریه‌ام. 

دوستی داشتم که می‌گفت وقتی برای هم دعا می‌کنید به هم بگید. واسۀ این حرفش دلایلی داشت که الآن کامل یادم نیست و متأسفانه در قید حیات نیست که ازش بپرسم. 

ساعت 5:30 عصر اولین خندۀ بی‌دلیل روز روی لبام اومد.


به این امر معتقدم هر وقت احساس کردم که استاد صبر شدم در چندقدمی لبریز شدن کاسه‌اش هستم، و بله. تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم.

دلم می‌خواد همه‌چی رو ول کنم و زندگی یک‌ساله تو روستای آباء و اجدادی‌ام رو شروع کنم؛ البته سال اول آزمایشیه. 

یعنی یه جوری خودم رو با کار خفه کردم که می‌ترسم از هرچی کتاب و متنه زده بشم؛ بدی‌اش اینجاست که هیچ اجباری درکار نیست، صرفاً انتخاب خودمه. بدی‌اش اینجاست که زندگی‌ام داره تک‌بعدی می‌شه.

با اینکه دلتنگم و با هیچ‌کسم میل سخن نیست، شبا می‌شینم جلوی خواهری و می‌گم یه کم باهام حرف می‌زنی؟

تو همۀ این کسالت‌ها فقط همین آسمون شب برام مونده، آخرش هم با یه آدم فضایی ازدواج می‌کنم، بله.

تفریحم شده گوش کردن آهنگ‌های عربی با لهجه‌های مختلف و فهمیدن شعرا بدون خوندن لیریک‌شون.

+ تیتر: سید مهدی

 


سرم رو برمی‌گردونم و اون گوشه می‌بینمش. خیلی دوره، خیلی‌خیلی دور و حالا حالاها مونده تا به این نزدیکی‌ها برسه؛البته هرقدر نزدیک شه بازم اندازۀ یه دنیا ازش دورم. مثل اونایی که تا چند لحظه پیش می‌دیدم تو چشم نیست. دیگه به بقیه توجهی ندارم، سر تا پا چشم می‌شم و نگاه و حسرت. از اینجا نمی‌شه درست تشخیص داد داره گریه می‌کنه یا می‌خنده؛ اما معلومه داره می‌سوزه تا ستاره بمونه. خب خودزنی مدل‌های مختلف داره دیگه؛ ولی همه‌اش از عمق وجودمون نشئت می‌گیره. دارم احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کنم باهاش که یه لحظه می‌گم با این فاصله‌ای که داره نکنه تا الآن مرده باشه. هرچند فرقی نمی‌کنه، چه زنده باشه چه مرده بازهم از من به خدا نزدیک‌تره.


این نوشته‌ دوتا حرف مرتبط با عنوان داره و یه حرف کاملاً بی‌ربط:

حرف اول: امشب و فردا شب اوج

بارش شهابی برساووشیه. پارسال خیلی مختصر ازش نوشتم، اگه خواستید می‌تونید همون نوشته رو بخونید. لطفاً این اتفاق زیبا رو از دست ندید و آرزوهای اصلی‌تون که تموم شد برای من هم آرزو کنید.

حرف دوم:

کاوشگر خورشیدی پارکر امروز سفر خودش رو به‌سمت ستارۀ من شروع کرد؛ در این باره هم پیش‌تر نوشتم و اگه نخوندید می‌تونید تشریف ببرید و بخونید.

حرف کاملاً بی‌ربط: هر وقت دیدید من چند روز پشت سر هم مطلب می‌ذارم بدونید که کلی کار دارم و برای کم کردن استرسم اینجا رو به‌روز می‌کنم؛ البته غالباً هیچ تأثیری هم نداره. 


به مناسبت سال‌مرگ محمود درویش (2008-1941)

عبده وازن: وقتی در رام‌الله هستی، آیا احساس می‌کنی واقعا در وطنت، فلسطین، هستی؟ وطنت به قطعه زمینی در درونت، شعرت و حافظه‌ات تبدیل شده است؟

محمود درویش: احساس و زبانم بسیار شرمنده است. خیلی احساس در ـ وطن ـ بودن نمی‌کنم. احساس می‌کنم در زندان بزرگی هستم که در سرزمین و وطنم ساخته شده است و، گویی، از تبعیدگاهم رهایی نیافته‌ام. آن‌کس که در تبعیدگاه، وطن را به‌همراه داشت، اکنون تبعیدگاه را در وطن با خود دارد. حد و مرزها بین دو مفهوم وطن» و تبعیدگاه» واقعاً در هم آمیخته است. آزادی نیز، هم شکننده است و هم بسیار زیباست. باید در اسارت آن باقی بمانیم. در این اسارت، در اسارت آزادی، می‌توانیم آزاد شویم. 

این مجاز و استعاره بسیار است و مرز میان اشیا، بسیار درهم‌تنیده است. گاهی به مرز یک معنا نمی‌رسی و گاهی نیز به جست‌وجوی یک معنا می‌روی و نمی‌یابی. اما مهم این است که وطن را از دست و خیال‌مان بر زمین نگذاریم. تلاش‌های زیادی صورت گرفت تا بین ما و این سرزمین فاصله ایجاد شود. اسرائیلی‌ها دیوارها را فقط بین ما و خودشان استوار نمی‌کنند بلکه آن را بین ما و خودمان، بین ما و وجودمان می‌سازند. اما آن‌ها به ساخت حصارهای دیگری هم نیاز دارند: بین تاریخ و خرافه، بین واقعیت و اسطوره؛ و این کاری است که آن‌ها انجام نمی‌دهند. آن‌ها پشت اسطوره‌ای مسلح به کلاهک‌های هسته‌ای پنهان شده‌اند. هیچ اسطوره‌ای در تاریخ سراغ نداریم که با این اسلحۀ مرگ‌بار مسلح شده باشد.


 هر روز زاده می‌شوم؛ گفت‌وگو با محمود درویش و گزیدۀ اشعارش. مؤلف: عبده وازن. مترجم: محمد حزبایی‌زاده. نشر فرهنگ جاوید. 

 


به سر و گوش جمله‌های توی متن یه دستی می‌کشیم، و سعی می‌کنیم جمله‌هایی که تو سر خودمون می‌چرخه رو مرتب کنیم. 

به مؤلف کمک می‌کنیم مفهومی که نتونسته بیان کنه رو بگه، و به هم کمک می‌کنیم حرف‌هایی که توی دل‌مون مونده رو به زبون بیاریم.

برای مؤلف بی‌سواد سربزرگی می‌کنیم، و برای آیندۀ مبهم خودمون خط و نشون می‌کشیم.

 نقش عبارات رو توی متن پیدا می‌کنیم و از نظر دستوری اصلاح‌شون می‌کنیم، و سعی می‌کنیم بفهمیم نقش‌مون تو زندگی بعضی از آدما و نقش اونا تو زندگی ما چیه.

سبک مؤلف توی یک اثر رو با انتخاب جملات کوتاه حفظ می‌کنیم، و سبک خودمون توی زندگی رو با مدل موی کوتاه.

دستور زبان گیوی رو چک می‌کنیم، و دستور پخت ناهارامون رو با هم تطبیق می‌دیم.

کارامون رو بعد از ویرایش نمونه‌خوانی می‌کنیم که شوق به سرانجام رسوندن متن گول‌مون نزنه و اشکالات احتمالی‌اش از چشم‌مون جا نمونه، تجربه‌هامون رو با هم در میون می‌ذاریم که خوشی زندگی حواس‌مون رو پرت نکنه.


این رو گذاشتم استوری اینستا؛ اما فکر می‌کنم کسایی که نوشتن بخشی از زندگی‌شون شده بهتر بتونن جواب بدن. لطف می‌کنید نظرتون رو بگید؟

پی‌نوشت: منظور من صرفا برای یه نویسنده نیست؛ اما یکی از دوستام حرف جالبی زد: ننوشتن برای نویسنده مرگه؛ بد نوشتن ننگ.


می‌شه یه سری حرفا رو با یه به جهنم ساده و حتی سرسری کنار گذاشت.

دیروز یه نفر تمام تلاش کاری‌ام از مهر نودوپنچ تا دیروز رو با کلماتی نسبتا رکیک زیر سؤال برد که خب با یه نمی‌فهمه دیگه، به جهنم مسئله حل شد.

برای یه سری اتفاقات به جهنم کاربردی نداره؛ چون یا خیلی سطحشون پایینه یا واقعا اتفاق بدی نیستن (که در این صورت اصلا نیازی به استفاده از این عبارت نیست) یا چی؟ نمی‌دونم.

دیروز اشتراکی از تمام یاهای مورد قبل توی یه مسئلۀ شخصی جمع شد و واقعیت اینه که همین الآن که تازه از خواب پا شدم هم می‌تونم حال بد دیروز رو حس کنم؛ اما مشکل اینه که دیروز حتی به فکر استفاده از عبارت مزبور نیفتادم، که اگر هم یادم بود هیچ دردی رو دوا نمی‌کرد. 

دارم از ایمان به عبارتی حرف می‌زنم که از ایمان به خودم نشئت می‌گیره. واسه یه مسئلۀ خیلی ساده کلی حال بد رو تحمل کردم؛ چون انقدر اعتمادبه‌نفسم پایین اومده بود (در واقع پایین آورده بودمش) که حتی نتونستم به موضوع منطقی نگاه کنم؛ درواقع چون دید جامعی نسبت به خودم نداشتم. 


سرم رو تکیه می‌دم به پشتی صندلی و چشمم رو می‌بندم. سعی می‌کنم به اون بخش ذهنم برسم که خوابای خوب رو می‌سازه، که دستور خنده‌های سرخوشانه رو می‌ده؛ جایی که نه طنزی داره نه کنایه‌ای، هرچی هست سادگی و خوش‌دلیه.

دستم رو روی چشمم فشار می‌دم. یه تصویر محو می‌آد، شبیه یه تابلوی سرمه‌ای‌رنگ خطاطی عربی به سبکی که نمی‌دونم اسمش چیه. هرچی سعی می‌کنم نمی‌تونم بخونمش؛ مثل دری که توی این چند سال نتونستم بازش کنم.

زیر چشمم رو پاک می‌کنم. خبری از این حرفا نیست.


بله. چند شبی هست که صدای این سریال جدید شبکۀ دو توی خونۀ ما هم می‌پیچه؛ و بله ما هم از این توفیق اجباری بهره‌مند شدیم.

اجازه بدید تا همینجای فیلم برداشت خودم رو با این توصیف تکراری‌ام شروع کنم: داستان فیلم در حد نوشته‌های نودوهشتیاست، اونم نه نودوهشتیای پیش از فوت مرحوم جوشنی، نه، نودوهشتیای همین حالا.

در ادامه باید بگم برای نشون دادن فاصلۀ فرهنگی بین دو گروه مذهبی و غیرمذهبی تا جای ممکن به گروه اول توهین می‌کنه و اختلاف بین این دو رو  انقدر بولد نشون می‌ده که به‌جای محو کردن همچین اختلافاتی تو جامعه و درست نشون دادن مذهب، به این مشکلات دامن می‌زنه. 

یه توهین بسیار بزرگ به من بیننده اینه که برای جذاب نشون دادن شخصیت مذهبی فیلم، طرف رو انقدر ثروتمند نشون داده؛ یعنی داستان‌پردازی فیلم (‌های) ایرانی اینطوریه که اگه قراره دین‌مداری‌ رو نشون بده، یکی از نشونه‌هاش حتما باید ثروت باشه. البته ناگفته نماند که خانواده‌های ایرانی توی فیلمامون یا فقیرن یا پولدار. اصلا انگار قشر متوسط حذف شده و ما وجود خارجی نداریم.

و کلا این‌همه اغراق برای چیه؟ مخصوصا توی شخصیت پسر فیلم. انقدر تخیلی از پنجره پرواز کرد؛ به‌جای استفاده از شرایط موجود، رفت توی کارواش کار کرد؛ بدون هیچ دلیل عقلانی (یعنی به نظر من کاملا احساسی) گناه نکرده رو پذیرفت؛ کلا شخصیت‌پردازی‌اش تناقض داره دیگه، از یه طرف اجازه داد آبروش بره، از طرف دیگه برای حفظ آبروی خودش و همکاراش چک صد میلیونی می‌کشه؛ خب کدوم آدم عاقلی می‌آد چک صدمیلیونی می‌کشه برای همچون موقعیتی؟ تازه اونم وقتی که شاکی راضی بود همراهای پسره رو ببخشه. اصلا چرا پذیرفتن حرف زور رو رواج می‌دین خب؟ 

و بگذریم که کلا به‌نظرم فیلم اقتباسی از دلشکسته است. 

لطفا بیاید به خودمون احترام بذاریم و اسم چنین مزخرفی رو رومانتیک نذاریم.

پی‌نوشت: حالا فقط کافیه یه شب در سال تلویزیون یه فیلم از تیم راث بذاره‌ها، دقیقا همون شب برق کل منطقه قطع می‌شه، حال ما هرشب از یه ربع قبل شروع این فیلم دعا می‌کنیم برق بره، اگه رفت.


پارسال این موقع‌ها شدیداً تو فکر رفتن بودم؛ مهاجرت و بورس تحصیلی و رزومۀ درست و حسابی و آیلتس و. به هرکی هم می‌گفتم می‌گفت تو جوی و این حرفا. تو این مدت که شرایط انقدر تغییر کرده نظر بیشترشون عوض شده و جدی دارن به مهاجرت به‌عنوان یه گزینه فکر می‌کنن. 

اما من دیگه به فکرش نیستم، دغدغه‌ام نیست؛ و دلیلش هم اینه که کارم رو دوست دارم. این اصلاً معنی‌اش این نیست که هیچ مشکلی تو کارم ندارم، حقوق میلیونی دارم، هیچ مشکل صنفی و مالی نداریم و رقابت خیلی سالمه. نه، هرکی ذره‌ای با بازار نشر سروکار داشته باشه این رو می‌دونه که چقدر مشکل داریم؛ اما من کارم رو دوست دارم، دارم توش مهارت پیدا می‌کنم، با افرادی سروکار دارم که اون‌ها هم کارشون رو دوست دارن، و این فوق‌العاده است.

و جدا از همۀ این‌ها من به کتاب احساس دین دارم. برای تمام لحظه‌هایی که درد ندونستن رو به جونم انداخت و درمان کرد، شوق و ذوق بهم داد و تخیلم رو فعال کرد، واسۀ چیزی که هستم و چیزی که نذاشت بمونم.

وقتی می‌بینم خواهرام که اهل کتاب خوندن نبودن حالا خودشون کتاب می‌خرن و بهم کتاب معرفی می‌کنن، وقتی می‌دونم هر وقت م رو می‌بینم یکی از حرفای اصلی‌مون دربارۀ کتاباییه که دستمونه، کتابای مشترکی که خوندیم و کتابای جدیدی که قراره برای هم بیارم، وقتی دوستم توی گروه می‌گه چند وقتیه که کتاب‌ خوندن رو شروع کرده و ازمون می‌خواد بهش کارای خوب معرفی کنیم؛ همۀ اینا من رو سر ذوق می‌آره.

من کارم رو دوست دارم و می‌دونم اینکه بتونم همچین رضایتی رو توی یه کشور دیگه به دست بیارم خیلی خیال‌پردازیه؛ به خاطر همین فعلا می‌خوام زندگی‌ام رو همین‌جا بسازم. البته اینجا دو نکته وجود داره:

1. این جمله شعار نیست، نمی‌گم می‌خوام کشورم رو بسازم. این جمله از کسی که راضی نشد برای انتخابات ریاست جمهوری دورۀ قبل حتی رای سفید بده خیلی مسخره است. من فقط دارم درباۀ برنامه‌های خودم حرف می‌زنم.

2. من مجردم و فقط به آیندۀ خودم فکر می‌کنم؛ پس طبیعیه که دغدغۀ خیلی از افراد متأهل رو نداشته باشم (و با این وضعیت چقدر از این بابت خدا رو شکر می‌کنم، باید برای نداشته‌هام هم شکرگزار باشم).

شاید عجیب باشه که من توی این روزای سخت، عجیب احساس خوشبختی می‌کنم.

و خدا رو شکر.


اولین خاطره‌ای که از فیلم بازی کردنم تو ذهنمه مال پنج‌سالگی‌مه. از طرح یه لیوان که خاله‌ام اون زمان تازه خریده بود و خونه‌شون که تازه اثاث‌کشی کرده بودن سنم رو می‌گم.

اصلا قضیه اینه که هر وقت اون طرح لیوان رو می‌بینم یاد این فیلم بازی کردنم می‌افتم.

اون روز رفته بودیم خونه‌شون، خب اون موقع (حدوداً 22 سال پیش) موز هنوز یه میوۀ لوکس بود. معمولا یه بخشی‌اش برای عصرونه و دسر و. راهی فریزر می‌شد. نمی‌دونم چی شد که خاله گفت قراره اون روز شیرموز یا همچین چیزی درست کنه. خب منم که بچه بودم و خیلی هم موز دوست داشتم چند دفعه‌ای رفتم بهش گفتم کی به اون بخش جذاب مهمونی می‌رسیم که گفت صبر کن و این حرفا.

عصر خسته روی مبل دراز کشیدم، چشمام رو بستم، دیگه دلم نمی‌خواست شیرموز بخورم، نه که یهو بدم اومده باشه، از اینکه چندبار رو زده بودم دلخور بودم. اون حس دلخوری رو قشنگ یادمه. خودم رو به خواب زدم و وقتی خاله عصرونه رو آورد پانشدم. یادمه گفت این بچه چندبار اومد گفت، دلش می‌خواست و. ولی پانشدم. 

الآن که بهش فکر می‌کنم دوتا سؤال برام پیش می‌آد: 

یعنی کسی متوجه نشده بود که دارم فیلم بازی می‌کنم؟

این زمان برای اولین جرقه‌های عزت‌نفس زود نیست؟

فکر کنم قرار بود شیرموز رو تو اون لیوانا بریزه. تا حالا لیوانام چندتا شدن؟

 


* یکشنبه قرار بود وسط روز از مؤسسه برم بیمارستان، وقت دکتر داشتم. به مامان زنگ زدم ببینم نوبت چندم به من افتاده که گفت نمی‌خواد بیای، دیگه نمی‌رسی. منم یه ذره الکی ناراحتی کردم ولی چون کلی کار داشتم واقعا خوشحال شدم. 

مامان مثل دفعۀ پیش، وقت ویزیت زنگ زد بهم و تلفنش رو گذاشت رو بلندگو تا سوال و جواب‌ها با خودم باشه.

دکتر گفت که هم غده کوچک‌تر شده هم میزان ترشح هورمون خیلی پایین‌تر اومده؛ ولی هنوز باید دز دارو رو بالاتر ببریم. این بخش از مکالمه‌مون جالب بود:

- هر روز کورتون می‌خوردی؟

- نه بعضی روزا.

- چرا این داروت رو مرتب نخوردی؟ دارویی نیست که بشه این‌طور خورد.

- والا خانم دکتر می‌ترسونن آدم رو.

- یعنی چی خانم رضایی؟ می‌ترسونن یعنی چی؟ بچۀ تو قراره فردا رو بسازه. به خاطر حرف خاله و عمو و عمه و دایی قرصت رو قطع می‌کنی؟

- خانم دکتر پزشکا می‌ترسونن، مرجع من خاله و عمو نیستن که.

- هر پزشکی که گفت، برام نامه بیار ازش. شیوۀ ویزیتت مال قرن بیست‌ویکه ولی طرز تفکرت مال قرن شونزده هجریه. 

- قرن شونزده هجری که نیومده هنوز :/

- شونزده شمسی.

- :/

* پارسال همین موقع‌ها به‌خاطر همین مشکل زندگی‌ام روی بدی به خودش گرفته بود، خیلی بد. انقدر که به کنسل کردن سفارش‌ها هم رسید. حالا. خدا رو شکر.

* قبلا فکر می‌کردم اگه زمان ناراحتی بی‌کار باشی خیلی سخت می‌گذره، الآن هم همین فکر رو می‌کنم؛ ولی اینا فقط پاک کردن صورت مسئله است.

* این دوهفته سخت بود، همه‌جوره، دوهفتۀ دیگه هم سخته، ولی بیشتر کاری. من با سه تا کارآموز در روز چه کنم؟ اونم وقتی که به موعد تحویل سفارش‌ها نزدیک می‌شیم؟

* هیچ وقت به داشتنی‌ها حسادت نکردم، همیشه این ساختنی‌ها بودن که باعث حسادت من شدن. حالا اسمش هرچی می‌خواد باشه، رشک، غبطه، حسد یا هرچیز دیگه. به‌نظر من این بازی با کلماته.

* جرئت نمی‌کنم برم داروخانه، یعنی داروهام چند شده؟

* شخصی‌نویسی حق منم هست؛ درست مثل حذفش.


تا این لحظه از زندگی، بشر به این نتیجه رسیده که توی تمام کُرات اطراف، زمین تنها سیارۀ قابل سته، و با علم به این موضوع به‌شکل دل‌پذیدی گند زدیم بهش. انقدر دیدن میوه دادن یه درخت برامون طبیعی شده که انگار. انگار چی واقعا؟ الآن هر مثالی بیارم خودش یه معجزۀ دیگه است.

اصلا همین محل تخلیۀ نخاله‌های ساختمانی رو ببین، یه مدت که می‌گذره ازشون علف سبز می‌شه. کلا این زندگی بارآوره، اصلا مگه می‌شه غیر از این باشه؟ به‌هیچ‌وجه نمی‌خوام از این جملات انگیزشی بگم و این حرفا، نه، اتفاقا دارم می‌گم ببین چی کاشتیم که همچین گندی ازش به عمل اومده.
از اون طرف انسان هوشمندترین و توانمندترین موجود شناخته‌شده است. و باز با هر بعد جدیدی از این دنیا که آشنا شدیم طوری وارد عمل شدیم که به‌شکل تحسین‌برانگیزی یه جای سالم باقی نذاشتیم؛ یعنی جفت‌شت، چیزه جفت شش.
به این فکر می‌کنم که هر ویژگی پروردگار که ذره‌ای از اون تو وجود ما هست، بیشتر از اینکه نشون‌دهنده‌ی قدرت و برتری ما باشه عجز و ناتوانی‌مون رو به رخمون می‌کشه. روزی صدبار
 خدا رو شکر کنیم که تمام این ویژگی‌ها فقط تلمیحی ناچیز به صفات خداوند داره، شما فقط فکر کن عدل، رحمت، مغفرت، حکمت و باقی صفات الهی ذره‌ای به اینی که ما هستیم نزدیک بود. نه ولش کن، حتی بهش فکر هم نکن.


یه خورده صمیمی‌ترها متوجه می‌شن که سال ۹۱ زهرش رو به کل زندگی‌ام ریخته؛ البته انگشت‌شمارن کسایی که چون‌وچراش رو بدونن. همونا هم بیشتر به قسمت رمانتیک ماجرا نگاه می‌کردن و بدون کنار هم چیدن شرایط کلی اون موقع به نظرشون می‌اومد که خب حالا خیلی هم نباید مته به خشخاش گذاشت.

حالِ اون موقع‌هام مثل یه نقطۀ جوهر بود، نه رنگی‌رنگی، نه مشکی، توسی بدرنگ. کم‌کم لکه شد، بزرگ شد، اندازه‌ای که کل انرژی و امید ۹۱ و ۹۲ رو گرفت و یه جاهایی به چند سال بعد هم جوهر پس داد. 
کم‌کم فهمیدم عین این جوهرهای شوخیه و هرچی کمتر تو گذشته 
بمونم لکه کوچک‌تر می‌شه، مثل اون دختره تو فروزن که هرچی شادتر می‌شد قدرت انجمادش کمتر می‌شد؛ اما تو روزای شاد همیشه ته دلم می‌گفتم باید الآن می‌بود، توی این روز لعنتی که رو ابرا راه می‌رم، باید می‌بود. تقریبا پذیرفتم که زندگی روزای ناخوشی رو واسه هرکسی یه جور رو می‌کنه  و هرکسی یه جور باهاش کنار می‌آد؛ ولی این روزای شاد

انقدر آسمون ریسمون بافتم که بگم روزای خوب سخت‌تره، که تنهایی تو این روزا بیشتر به چشم می‌آد، که نه می‌شه از ناخوشی فرار کرد نه از خوشی.


ساختمون دوتا کوچه اون‌طرف‌تر خیلی سریع بالا رفته و نمای سنگ‌شده‌اش از توی بالکن مشخصه؛ مثل هر برنامۀ دیگه‌ای بخش‌بخش پیش رفته و به نتیجه رسیده. نمی‌دونم شاید سازندگان این ساختمون هم دارن کم‌کم فراموش می‌کنن که چه ذوقی برای اجرایی شدن این برنامه داشتن؛ مثل من که تو روزمرگی فراموش می‌کنم دارم بخش‌بخش برنامه‌هام رو جلو می‌برم و نمی‌تونم از بیرون ماجرا بهش نگاه کنم و مثل قدیم ذوق کنم. گاهی دعاهام رو فراموش می‌کنم و حواسم نیست که هر بودنی ضعف‌های خودش رو داره؛ ولی اصل بودنش بزرگ‌ترین نقطه‌قوتشه.


هنرپیشۀ مشهور جلوی جمعیت نشسته و با لحن خاصی میگه: باور کنید بازیگری سخت‌ترین شغل دنیاست»؛ لحنش طوریه که انگار خودش هم از صداقت خودش اطمینان نداره و از شنونده می‌خواد مطمئنش کنه.

و چند سال هست که با شنیدن عبارت سخت‌ترین شغل دنیا نه یاد مرزبان‌ها می‌افتم، نه آتش‌نشان‌ها، نه کارگران معدن، نه کادر درمانی نه هیچ شغل دیگه‌ای. زمانی تو آرشیو دادگستری کار می‌کردم و تو طبقۀ ما دوتا شعبۀ اجرای احکام بود؛ راستش توضیح بیشتری ندارم؛ فقط یادمه ماه رمضون اون دو سال همیشه دم افطار هم برای آدمایی که توی اون راهروها گرفتار شده بودن دعا می‌کردم هم برای مأمور اجرای احکامی که وقت اجرای حکم شلاق یا تازیانه، زنی جیغ‌کشان می‌خواست از زیر دستش در بره؛ من که ندیدم و فقط صداش رو شنیدم هنوز نمی‌تونم فراموشش کنم چه برسه به اون که شغلشه. شغلی که نه می‌شه بهش علاقه داشت نه باعث آرامش می‌شه، شاید خیلی جاها حتی نشه دقیق این شغل رو توضیح داد.

هنرپیشۀ مشهور همچنان اصرار داره که شغلش سخت‌ترین کار دنیاست و من با خودم فکر می‌کنم اگر بچۀ مأمور اجرای احکام بهش بگه: دوستام می‌پرسن بابات چی‌کاره است، می‌شه یه روز من رو ببری سر کارت؟» چه جوابی خواهد داد؟


این چند کلمه رو چند وقت پیش، بعد خوندن

این پست نوشتم؛ البته اگر الآن برید به این لینک متوجه می‌شید که نویسندۀ وبلاگ، آیدا، آدرسش رو عوض کرده و چون من نه اینجا و نه تو اینوریدر دنبالش نمی‌کردم، متأسفانه از آدرس فعلی‌اش بی‌اطلاع هستم. در هر صورت، غرض از این توضیحات اینه که می‌خواستم یه نمونه از دیدگاه بینامتنی و مرگ مؤلف رو اینجا بذارم که با گم کردن متن مورد نظرم ابتر موند. راستش خودم هنوز نمی‌دونم این نوشته مال منه یا نویسندۀ مزبور یا جناب نزار قبانی؟

پی‌نوشت: لطفا اگر کسی از دوستان آدرس جدید آیدا رو می‌دونه بهم اطلاع بده تا بتونم متن ایشون رو اضافه کنم.

پی‌نوشت 2: در کلمۀ آخر کاف حرف جره و در مثنی مذکر سالم ی نشانۀ نصب و جر، و الف نشانۀ رفعه. با تشکر از دقت و نظر

سیدطاها تصویر و عنوان نوشته اصلاح شد، فقط نمی‌دونم چطور به اونی که عکس رو کپی کرده خبر بدم نوشته اشتباه بوده.


خطر لو رفتن فیلم آن سوی ابرها (از نشانه‌ها و عوارض حرف نزدن از فیلم)

پیش از حرف اصلی: دیروز با چندتا از دوستان بیان به تماشای آن سوی ابرها رفتیم. نه می‌خوام خاطرات دیروز رو تعریف کنم، نه ماجرای فیلم رو، فقط می‌خوام از چیزی که در شخصیت زن اصلی داستان، تارا، دیدم حرف بزنم.

حرف اصلی: تو فیلم‌هایی که تا الآن دیدم، تارا از معدود شخصیت‌های زنی بود که جنبه‌های مختلف نگی‌ رو به این خوبی نشون داده.

غریزه: با اینکه توی فیلم متوجه می‌شیم به‌خاطر شرایط سخت زندگیش مجبور به تن‌فروشیه، با لبخندی که هنگام خروج از خونۀ مرد (پیش از گرۀ اصلی داستان) رو لبشه، این به ذهنم رسید که انگار کاملاً از این اجبار ناراضی نیست، یا حداقل گاهی غیر از برآورده کردن نیاز مالی انگیزۀ دیگه‌ای هم برای این کار داره، شاید همین هم باعث درگیری‌اش با آکشی شده بود.

مادری: توجهی که تارا به پسربچۀ یکی از هم‌سلولی‌های خودش داره نمایانگر حس مادریشه، تمام احساساتش نسبت به این بچه از حس مادری که در وجودش بود نشئت می‌گیره که به نظرم اوجش در صحنه‌های آخر فیلم نشون داده می‌شه.  

خواهری: کل داستان بر اساس رابطۀ خواهر و برادریه، کمک به برادرش برای مخفی شدن و مخفی کردن جنسش، حمایتش از امیر و حتی صبحانه‌ای که اولین صبح براش درست کرده بود.

حفظ بقا: گویا این ویژگی که با بقای نسل ارتباط مستقیم داره تو ن بیشتره. تارا چندبار در زندان با حالت عصبی به برادرش میگه نمی‌خواد اونجا بمونه و همون‌جا بمیره و برای من هیجانات شدیدش نشان از همین ویژگی داشت. حتی درگیری‌اش با آکشی می‌تونه نمود دیگه‌ای از این هم باشه.

پرستاری: این مورد رو هم می‌شه تو مراقبت از هم‌سلولی مریضش دید.  

نیاز به تکیه‌گاه: ابتدای فیلم که امیر به خونۀ تارا می‌ره، توی بحثی که با هم دارن تارا میگه که بعد از طلاقش روزگار سختی داشته و چقدر به حمایت برادرش نیاز داشته و ازش دریغ شده، این نیاز سرکوب‌شده در گریه‌ها و صحبت‌های تارا خیلی خوب مشخصه.

و تارا انقدر زن بود، و واقعاٌ چندتا فیلم ایرانی این‌همه رو به نمایش می‌ذاره؟


فقط دلم می‌خواد این چند روز یه نفر اسم این نویسنده رو جلوم بیاره؛ الآن چند روزه درگیر ویرایش یه رمان ششصد صفحه‌ای از ایشون هستم که ورژن امریکایی رمان‌های کاربرهای نودوهشتیاست؛ یعنی همون‌قدر مزخرف.

حالا اینش به من ربطی نداره؛ ولی کتاب مزبور استراحت، آرامش و سه تا دیدار دوستانه رو از بنده گرفته.

قبلا گفته بودم سرعت ویرایشم پایینه، خدا رو شکر خیلی خیلی بهتر شده؛ ولی برای این کار هنوز زمانم کمه، احتمالا امشب و فردا شب خواب ندارم.

این چند روز همه‌اش دارم فکر می‌کنم کاش استاد ش زودتر برای بخش ویرایش بهم پیشنهاد همکاری داده بود؛ چون هم مؤسسه به من نیاز داشته هم من به این کار.

پی‌نوشت: اینجا نوشتم که استرسم کم بشه :/


جمعه علاوه بر دوستان وبلاگ‌نویس، چندتا از دوستان دوران کارشناسی رو هم دیدم؛ دوستانی که چهار یا پنج سالی ندیده بودمشون. همگی به اتفاق می‌گفتن اصلا تغییر نکردی (البته پر واضحه منظورشون تغییر ظاهری بود، چون خیلی زمان کمی رو پیششون بودم). یکی از بچه‌ها بعد از اینکه از کاروبارم سراغ‌جو شد، پرسید ازدواج کردی یا نه؟ گفتم نه خدا رو شکر؛ باتعجب پرسید خدا رو شکر؟ گفتم آره دیگه، با این وضعیت باید خدا رو شکر کرد.

این دو سه روز دارم به این فکر می‌کنم چرا درست نگفتم عاشق نشدم که ازدواج کنم؟ نه که بترسم، یا خجالت بکشم. انگار ناراحت بودم که هنوز چنین نعمتی نصیبم نشده. 

راست می‌گفتن، من چهره‌ام فرق نکرده. من هنوز عاشق نشدم.


کلی دل‌دل کردم که زنگ بزنم بهش یا نه؛ آخر گفتم امروز رو به خانم بگلی تبریک نگم به کی بگم؟ اول ساعت چهار و خرده‌ای شماره‌اش رو آوردم، بعد با خودم گفتم شاید بدموقع باشه. بعد دوباره ساعت شش و خرده‌ای رفتم که بهش زنگ بزنم، و زدم، و چهارتا بوق خورد و مثل تمام تماسای تلفنیم گفتم پنجمی اگه برنداره قطع می‌کنم، و دقیقا وسط پنجمی برداشت، و چه لحظات خوشی با صداش به خاطرم اومد. معلم ادبیات سال دوم و سوم دبیرستانم. همه می‌دونستن چقدر معلمه و چقدر بهش علاقه دارم.

مکالمۀ خیلی کوتاهی بود؛ وقتی تلفن رو قطع کردم دیدم صفحۀ گوشیم طول مکالمه رو 1 دقیقه و 36 ثانیه نشون می‌ده. توی همین مدت کوتاه بهش گفتم که خیلی توی رسیدن به این روزهام تأثیر داشته و اگه نگم هر روز، هر هفته به یادش هستم. فقط روزش رو بهش تبریک گفتم.

عنوان: تکه‌ای از شعر سید مهدی


خیلی مختصر، دوستانی که نوشتۀ وبلاگ هیولای درون دربارۀ دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب رو خوندن از این مطلب بگذرن؛ دوستانی هم که هنوز درباره‌اش اطلاع ندارن لطف کنن به این لینک برن (راستش هرجور حساب کردم دیدم باتوجه به خود نوشته و نظرات بچه‌ها گذاشتن لینک بهتر از اینه که من درباره‌اش بنویسم).

برنامۀ خودم هنوز مشخص نیست؛ ولی همه‌جوره دارم سعی می‌کنم که به این برنامه‌ برسم.

پنجشنبه نوشت: به امید خدا فردا می‌آم.


کاوشگر خورشیدی پارکر قراره تابستان امسال سفر خودش رو به سمت خورشید شروع کنه؛ در سال 2017 نام این مأموریت تغییر کرد و برای اولین بار به نام یکی از دانشمندان زنده نام‌گذاری شد؛ یوجین پارکر دانشمندیه که در سال 1950 بادهای خورشیدی رو کشف کرد و خب به نظرم این انتخاب خیلی خوب بوده.

این کاوشگر هفت سال بعد از پرتاب، گردش خودش در مدار خورشید رو شروع می‌کنه و با قرار گرفتن در فاصلۀ 6.2 میلیون کیلومتری از خورشید، هفت مرتبه از هر کاوشگر دیگری که فرستاده شده به خورشید نزدیک‌تر خواهد بود. یعنی ببینید چه سازه‌ای طراحی و ساخته شده که قراره توی اون محیط سوزان دوام بیاره؛ البته فقط حرارت و نور نیست، ولی الان که به ستاره‌ام نگاه می‌کنم فقط همینا به ذهنم می‌رسه :D

هدف پارکر از این ماموریت بررسی جریان گرما و انرژی در تاج خورشید و بررسی علت سرعت گرفتن و دور شدن ذرات باردار از سطح خورشیده (خدا شاهده این جمله رو عینا از

این سایت برداشتم تا بهتر قضیه رو توضیح بدم).

و اما چه کاری از دست ما برمی‌آد؟ راستش دیگه کاری از دست ما برنمی‌آد فقط باید دعا کنیم و تا فردا (یعنی 7 اردیبهشت)  بریم تو

سایت کاوشگر خورشیدی پارکر و نام و نام خانوادگی خودمون رو ثبت کنیم تا برسه به دست خورشید.

ای نامی که می‌روی به سویش از جانب من ببوس رویش؛ یعنی داغ‌ترین بوسۀ ممکن می‌شه‌ها.

منابع:

سایت کاوشگر خورشیدی پارکر

سایت هواپیما

سایت آسمان‌نما

و از همه مهم‌تر جلسۀ فروردین ماه

باشگاه نجوم تهران


حرف اضافه: فردا آزمون عملی ویرایش دارم، امیدوارم خوب بشه. می‌شه.

امروز با تلگرام موسسه داشتم با یه عزیزی دربارۀ همکاری صحبت می‌کردم، حالش رو که پرسیدم گفت خدا رو شکر، از خوب بهترم؛ و من احساس کردم این همه حال خوب از کاریه که با علاقه و پشتکار به اینجا رسونده.

دیروز یکی از مشتری‌ها بهم گفت یه ادارۀ دولتی دنبال یه ویراستار متعهد و محجبه با مدرک ادبیاته؛ منم اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم براتون پرس‌وجو می‌کنم. احساس دختری رو داشتم که دلش پیش کسی گیره و تو ذهنش آینده‌اش رو با اون می‌بینه، یهو یه خواستگار براش می‌آد که خیلی دخترای دیگه آرزوشونه.

پی‌نوشت: والا این پیوندهای وبلاگ تزئینی نیستن :/


راستش خیلی دوست ندارم شخصی بنویسم؛ اما دیدم اگه بخوام همینطور پیش برم اصلا نمی‌نویسم. این شد که گفتم حداقل با اتفاقای سادۀ روزمره اینجا رو به‌روز کنم.

حرف‌های روزمره: شنبه رفتم پیش استاد ش و کل ناامیدیم رو توی یه سؤال نشون دادم؛ صادقانه بگم زود وا دادم. از نیمۀ بهمن توی مؤسسه مشغول کار شدم و تقریبا تمام این مدت اوضاع سفارش‌ها همین‌طور بود. بدیش اینجاست که فرداش (یعنی دیروز) ظهر یه کار خوب بهمون دادن، شب که اومدم خونه یکی از مشتری‌ها که عید کارش رو انجام می‌دادم یه کار دیگه داد، امروز صبح هم یه سفارش دیگه داشتیم که دیگه استاد سپردش به خانم گ. یعنی اگه فقط یه روز دندون رو جیگرم می‌ذاشتم. بگذریم. 

حرف از کتاب: پیرمرد و دریا رو چند روز پیش تموم کردم؛ خیلی خوب بود. اگر خواستید بخونید توصیه می‌کنم ترجمۀ نجف دریابندری رو بگیرید. شخصیت‌پردازی کتاب و بیان نویسنده قوی‌تر از اون چیزیه که فکرش رو می‌کردم، هرچی نباشه همینگویه‌ها. امروز یه رمان عربی رو شروع کردم که پارسال از نمایشگاه خریده بودم؛ داستانش عجیب، عجیب و عجیبه. فعلا فقط اسم کتاب و نویسنده رو می‌گم، باقیش باشه وقتی که کامل خوندمش: عزازیل نوشتۀ یوسف زیدان.


حَفَظَك الله. خدا نگه‌دارت باشه.

ساعَدَك الله. خدا یاورت باشه.

دُمتُم في رعایةِ الله. در پناه خدا باشید.

توی زبان عربی یه اسلوب دعایی هست که فعل دعایی به‌صورت ماضی می‌آد؛ می‌گن باور به اینکه خداوند از قبل دعا رو مستجاب کرده باعث پدید اومدن این اسلوبه. من چنین چیزی رو توی زبان فارسی ندیدم.

آدم‌ها می‌رن، شاید اندیشه‌هاشون رو بسپرن به کلمات و برن. و بعد، با گذر زمان این اندیشه‌ها نیروی کلمات رو بالا می‌برن و می‌شن یه منبع انرژی برای آدم‌ها. 

نگاه کن؛ انگار این کلمات هم قدرت‌شون از ما بیشتره، هم ایمان‌شون.


خب این کاملاً واضحه که متن در زبانی که حالت نوشتاری‌اش از راست به چپه باید راست‌نویس باشه و برعکسش، برعکس. حالا این توضیح واضحات برای چی بود؟ برای اینکه این قضیه رو باید برای خط جداکنندۀ پانوشت هم در نظر بگیریم؛ یعنی اگه متن پانوشت از چپ به راسته، خط هم از چپ به راست باشه و اگه برعکسه، برعکس. گاهی پانوشت‌ها هر دو حالت رو دارن که باتوجه به شیوه‌نامه‌ها باید جهت خط رو تعیین کرد. تا جایی که عقل من قد می‌ده یکی از این حالت‌ها پیش می‌آد:

1. یا دست‌تون توی تنظیم خط جداکننده بازه که در این صورت من پیشنهاد می‌کنم یه خط ممتد بذارید که با تغییر زبان پانوشت دغدغۀ عوض کردن جهت خط رو نداشته باشید.

2. یا بهتون می‌گن فرقی نداره متن پانوشت به چه زبانی باشه، باید همه رو راست‌نویس یا چپ‌نویس کنید که این هم راحته.

3. اما سخت‌ترین حالت اینه که بهتون می‌گن با توجه به زبان اولین پاورقی جهت خط رو انتخاب کنید که هنوز توی word راهی براش پیدا نکردم؛ تنها چیزی که به نظرم می‌رسه اینه که سفارش‌دهنده، خودتون یا کسی رو که شیوه‌نامه رو بهتون داده، متقاعد کنید که یکی از دو راه بالا رو انتخاب کنید؛ البته بنده اولی رو ترجیح می‌دم.

خب حالا اصلاً چطور این خط جداکننده رو تغییر بدیم؟ به‌سادگی.

1. از زبونۀ view روی گزینۀ draft کلیک کنید. توی متن اصلی روی عدد تُک1 کلیک کنید تا پایین صفحه یه بخش جدید باز بشه.

2. اون کشویی که سمت چپ می‌بینید رو باز کنید و footnote separator رو انتخاب کنید.

3. روی خط جداکننده کلیک کنید، بعد برید بالای صفحه، زبونۀ home، از قسمت paragraph جهت خط رو تغییر بدید.

اگر می‌خواید خط رو به خط ممتد تبدیل کنید بعد از اینکه روی خط جداکننده کلیک کردید، پاکش کنید. بعد دوباره از همون زبونۀ home قسمت paragraph، bottom border رو باز کنید، بعد یه خط ممتد افقی انتخاب کنید؛ بدین صورت.

4. اگه خط ممتد انتخاب کردید و پشیمون شدید چی؟ به همین روش خط جداکننده رو پاک کنید، بعد shift+j رو تا به اندازۀ دل‌خواه برسید بگیرید و جهتش رو هم هرطور صلاح دونستید انتخاب کنید.

5. دوباره برید زبونۀ view و print layout رو انتخاب کنید.

و تمام.

 خب حالا که و تمام، یه چند تا نکته دربارۀ مرتب کردن پانوشت‌ها بگم.

1. این پانوشت‌های طفلی همیشه از یادها فراموش می‌شن، خب متن اصلی با فونت IRNazanin نوشته شده، این پانوشت بیچاره چی داشت که فونتش باید همون Calibri Body بمونه؟ سایزش هم یه‌دست نباشه؟ تازه justify هم نشه؟

2. بعد از عدد ارجاع توی پانوشت باید نقطه داشته باشه و بعد نقطه هم یه فاصلۀ کامل با متن اصلی داریم.

3. برای اینکه عدد با متن پانوشت توی یه سطح قرار بگیره، یعنی این‌جوری نباشه، ctrl+a می‌گیریم،یه بار روی superscript کلیک می‌کنیم تا این‌جوری بشه.

یه نکتۀ دیگه هم بگم، غالباً عدد رفرنس‌ها توی هر صفحه از اول شروع می‌شه. این رو چطور تنظیم کنیم؟ می‌ریم تو زبونۀ references و روی اون فلش کوچک سمت راست بخش footnotes کلیک می‌کنیم تا باز بشه. یه نیمچه صفحه باز می‌شه، از تو کشوی numbering گزینۀ restart each page رو انتخاب می‌کنیم و بعدش هم apply رو می‌زنیم.

نه دیگه واقعاً تمام، فقط پاورقی همین متن مونده. امیدوارم مفید بوده باشه.


1. وقتی ctrl+alt+f رو می‌گیریم تا عدد ارجاع پانوشت‌مون بیفته، یه عدد توی متن اصلی به همون شماره می‌افته دیگه، به اون می‌گن عدد تُک.


و چنین آمده است که اجنۀ خانگی برای جذب توجه بانوان خانه‌دار و رفعت‌بخشی به جایگاه خود در خانه‌ها به رب‌النوع خانه‌داری حمله کردند. رب‌النوع خانه‌داری در جنون جن‌زدگی تشریفات نویی به آیین نوروزی افزود از این قرار که پیش از ورود به سال نوی خورشیدی، خانه و کاشانه رفت‌وروب شود تا پلیدی‌ها به سال جدید وارد نشود.

بانوان این مرز و بوم که اجنۀ خانگی را بزرگ‌ترین پلیدی در خانۀ خود می‌دانستند، در نخستین گام آن‌ها را از خانه‌ها بیرون کردند. اجنۀ خانگی که از این پیشامد سخت برآشفته بودند تمام اِف وُردهایی که در ذهن داشتند نثار یکدیگر کردن و خانواده‌های آن مرز و بوم را نفرین کردند که دشواری این آیین تا پابرجا بودن آن، دامن‌گیرشان شود و از آن رهایی نیابند. و چنین شد.1

از شوخی گذشته، اگه از خونه فاصله نداریم، زمانش رو داریم یا می‌تونیم زمانش رو جور کنیم، به خانم‌های خونه یا حتی آقایونی که این وظیفه رو به‌ عهده گرفتن کمک کنیم. نذاریم روزمرگی باعث فراموشی بشه و یه نفر همۀ این بار رو به دوش بکشه. خب دیگه من از منبر بیام پایین، اینجا خیلی سفته، طفلی این واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند.


1. واقعاً توقع دارید این مطلب جایی آمده باشد؟ شوخی می‌کنید؟


نشسته بودم داشتم عکس‌های یه صفحه رو بالاوپایین می‌کردم که یهو احساسش کردم؛ یه لحظه از این‌همه ضعف، احساس قدرت کردم و این یه لحظه ادامه‌دار شد. 

از این‌همه زمین خوردن و دوباره پا شدن با علم به اینکه دوباره زمین می‌خورم. از باورهایی که پاشون موندم با اینکه کمتر کسی پاشون می‌موند، و حالا پای شکستن‌شون هم موندم با اینکه کمتر کسی پاشون مونده. از اعتمادی که به خودم داشتم و باعث شد اعتماد دیگران رو هم جلب کنم، از دوباره ساختن اعتمادهایی که بهش شک شده.

از سماجتم روی بعضی انتخاب‌ها که فقط برای خودم لذت‌بخش بودن و دست کشیدن از تلاش برای چیزهایی که می‌دونستم چیزی جز لذت‌ نداشتن.

از اینکه وقتی از شرایطم یا تصمیم‌هام صحبت می‌کردم، همه بهم می‌گفتن این رو هم در نظر بگیر که تو دختری؛ ولی من هیچ‌وقت برای تصمیم‌گیری و آنالیز شرایطم چنین چیزی رو در نظر نمی‌گرفتم.

ولی واقعیت اینه که من دخترم، و توی جامعه‌ای زندگی می‌کنم که نذاشته هیچ‌وقت با جنسیتم کنار بیام. یاد حرف هیفاء بیطار می‌افتم که گفته بود: واقعاً توی خاورمیانه زن بودن سخته». واقعیت اینه که من دخترم، دختری که چند سالی هست که دو تا مشکل جسمی‌اش مادر شدنش رو نشونه رفتن و معلوم نیست بالاخره به هدف می‌زنن یا نه، و داره آروم‌آروم باهاش کنار می‌آد.

احساس قدرت می‌کنم به‌خاطر نقابی که گاهی به صورتم می‌ذارم. به‌خاطر ریسک‌هایی که می‌کنم. به‌خاطر پذیرفتن بعضی از اشتباهاتم و عذرخواهی. به‌خاطر اینکه گاهی یادم می‌مونه که قدردان باشم. به‌خاطر تلاش‌هایی که احتمال می‌دادم نتیجه نده، ولی نتونستم ازشون دست بکشم. 

به‌خاطر اینکه وقتی همه گفتن تو که همه‌چی‌ات سر جاشه دیگه چی می‌خوای؟ از خودم راضی نشدم و آروم نگرفتم. به‌خاطر اینکه پای تنها انتخاب احساسی زندگی‌ام، یعنی ادبیات، موندم. با تمام سختی‌هاش.

ولی بیشتر از همه به‌خاطر اینکه الان تمام دردها، بغض‌ها، سؤال‌ها، اشک‌ها، تردیدها، ناامیدی‌ها و نرسیدن‌ها با تمام توان سرجاشون وایسادن و من هم همچنان سر جام وایسادم. و این وسط بالاخره احساس می‌کنم که کمی خودم رو دوست دارم و این بهم احساس قدرت می‌ده؛ هرچند مقطعی و کم‌زور. توی همۀ این ناامیدی‌ها یه امیدی سر بیرون آورده که شاید این هم هدیۀ امسال خدا بهم باشه تا نذاره مزۀ از اول شروع کردن، سختی از نو ساختن و درک پایدار نبودن رو از یاد ببرم. 

بله، با تأخیر می‌گم. تولدم مبارک. 


- اصلاً دوستم داری؟

- معلومه، تو مادر بچه‌هامی.

وسط یه جمله از یه کتاب که هیچ ربطی هم به این دیالوگ نداشت دوباره یادش افتادم؛ دیالوگی که توی فیلم‌ها و داستان‌ها و معاشرت‌های زیادی تکرار شده. الان سؤالم اینه که واقعاً این جمله می‌تونه نشون‌دهندۀ مهر و محبت باشه یا صرفاً یه نگاه ابزاریه؟ البته می‌شه جای طرفین سؤال هم عوض بشه؛ ولی باز هم سؤال من همونه.

پی‌نوشت: باور کنید وقتی این سؤال به ذهنم رسید اصلاً به فکر روز مادر نبودم.


جرئت نداشت به پتی سانسر برگردد، شاید چون خیلی هوسش را داشت. به نحوه‌ی فکر کردن خودش به نلی بدگمان و متوجه خطر بود.

پیش او به کنترل رفتار خود نیاز نداشت، راحت بود. پیچیدگی‌های میدانچه‌ی سباستین‌ـ‌دواز ناپدید می‌شد و اهمیت خود را از دست می‌داد، یا به نظر عجیب می‌رسید. 

اگر جلو خودش را نمی‌گرفت بالاخره به ماندن در آنجا عادت می‌کرد و هر بار میلش می‌کشید مشروب می‌خورد و عشقبازی با نلی را می‌چشید.1 

متن بالا داره دربارۀ شخصیت مرد داستان، امیل بوئن، که یه پیرمرد هفتادو سه‌ساله است، صحبت می‌کنه. 

همین‌طور که داشتم این متن رو می‌خوندم یهو متوجه شدم دارم خودم رو جای نلی می‌ذارم و فکر می‌کنم از اینکه امیل دوباره نیومده سراغم ناراحت یا دلخور می‌شم یا نه؟ اینکه بعد از چند سال بیای کافۀ آدم و مثل قدیم‌ها ـ به رغم پیری مثل قدیم‌ها ـ تفریح کنی و بعدش دیگه پیدات نشه، ناراحت‌کننده است یا نه؟

از اینکه خودم رو جای زنی می‌ذارم که نه تو زمانۀ من زندگی کرده، نه هم‌سن منه، نه عادات و افکار و فرهنگش مثل منه و تنها شباهتش با من اینه که او هم زنه برام خیلی عجیب نیست، حتی اگه این زن همسرِ کافه‌داری توی فرانسه باشه که گاهی توی آشپزخونه با مشتری‌های مردش می‌خوابه، اما گوشۀ خودش یا به‌قول نویسنده خلوت خودش رو هم حفظ کرده بود. اینکه خودم رو جای این شخص بذارم برام عجیب نیست، همیشه گفتم، ما زن‌ها هم یه راهبه توی خودمون داریم هم یه روسپی، فقط باید ببینیم به کدوم یکی چه جهتی می‌دیم؛ البته این تفاوت خصلت‌ها رو توی ابعاد دیگه هم دیدم که اینجا جای گفتنش نیست. 

می‌گفتم، از این تعجب می‌کنم که توی ذهنم خودم رو به‌عنوان یکی از طرفین رابطه می‌بینم و چند تا عکس‌العمل مختلف رو متصور می‌شم. ممکنه ناراحت بشم؛ نه به این خاطر که بگم طرف اومد حالش رو برد و رفت که رفت، نه، به این خاطر که یه دوست، یه دوست دیگه رو نادیده می‌گیره، نمی‌تونم بگم از یاد می‌بره، چون اگه از یاد برده بود بعد از چند سال دوباره برنمی‌گشت همین‌جا؛ اما اینکه می‌گم نادیده می‌گیره منظورم تمام جنبه‌هاست. شاید هم اصلاً کَکَم نگزه؛ خب هرچی باشه فقط امیل نبوده که، کلی مشتری این مدلی داشتم دیگه، به این رفتن و برنگشتن‌ها عادت دارم لابد. شاید هم فقط به روی خودم نیارم. 


1. گربه، ژرژ سیمنون، ترجمۀ ناهید فروغان، نشر نیلوفر.


این دلتنگی‌ هم از اون دردهای بد روزگاره‌ها، یه جای خالی که همه‌چی رو می‌بلعه، سیاه‌چاله‌طور؛ همین‌قدر کلیشه‌ای. انگار که روحت چنگ بندازه به گلوت و جونت بیفته به خودخوری. بدمصب موی آدم رو سفید می‌کنه و روزگارش رو سیاه. از اون دردهاییه که آدم دلش نمی‌آد حتی واسه دشمنش بخواد. اون‌وقت من حیرونم که چطوز دانشمندها هنوز کشف نکردن که همین درده که مادر همۀ دردهاست. بغضیه که هرچقدر گریه بشه آروم نمی‌شه؛ ولی می‌دونی. یه وقت‌هایی آدم انقدر دلتنگی به کام خودش می‌ریزه که.


و خب شماها نمی‌دونید خوب نوشتن‌تون ممکنه چه به روز من بیاره، حتی نمی‌گم کسی مثل من، اینجا دارم کاملاً شخصی به قضیه نگاه می‌کنم، با کلی حسرت و حسادت و دلخوری و چیزهای دیگه.

و نمی‌دونید که این خوب نوشتن‌تون من رو یاد چه چیزهایی می‌اندازه، یاد یه سری نشدن‌ها، یه سری انتخاب‌ها، یه سری نتایج و بدتر از همه دیر رسیدن‌ها. اینکه مدتیه فکر می‌کنم چقدر دیر رسیدم و چقدر کُند رفتم. و احتمالاً باز هم نمی‌دونید این دیر رسیدن چه دردی رو توی قفسۀ سینۀ آدم درست می‌کنه که شاید از نرسیدن هم بدتر باشه. و نمی‌دونید که من از یه سری چیزها زدم برای نوشتنم و حالا یه سری چیزها هم هست که من رو از نوشتنم زده کرده.

و اینکه خب به‌هرحال همینه که هست. مثل همۀ نتایجی که این روزها می‌گیرم.


از حال و احوالم بپرسی باید بگم خوبم، دیگه نگران کاروبار نیستم، نگران آینده نیستم، نگران هیچ‌چی نیستم جز دو تا چیز؛ عزیزهایی که ازشون دورم و زندگی‌ای که حساب‌کتابش مونده. 

البته الان یه سری از حساب‌کتاب‌ها انجام شده، کاروبار این طرف هم جور شده، چیه؟ نکنه فکر کردی اگه کسی بمیره دیگه کاروبار نداره؟ 

خب راستش دلتنگی هم دارم، دلخوری هم دارم. غیر از همون روز خاکسپاری دیگه کسی نیومد بالاسر قبرم؛ فکر کنم به‌خاطر اینه که وقتی زنده بودم همیشه از قبرستان و آرامستان و مزار و. دوری می‌کردم. یادمه هروقت می‌رفتیم وادی‌السلامِ قم سر خاک اموات، احوالم ناخوش می‌شد. علی ای حال، اینجا کسی بهم سر نمی‌زنه، خب توقعی هم نیست؛ یعنی اصلاً نمی‌شه باشه؛ مثلاً توقع داشته باشی خانواده‌ات هر و سالگر تولد و مرگت پاشن بیان ینگۀ دنیا که تو حال کنی، لابد توقع داری شب جمعۀ آخر سال برات خاگینه هم بپزن بیارن اینجا خیرات کنن. نه آقا جان، خبری از این چیزها نیست. پس چرا دلخورم؟ نمی‌دونم، خب مرده دل‌نازک می‌شه دیگه، یکی رو می‌خواد که نازش رو بکشه؛ این عادت رو از زمان زندگی با خودش داره؛ ولی وقتی بیای اینجا می‌بینی که خیلی هم خبری از این چیزها نیست؛ البته به خودت برمی‌گرده بیشتر. اینجا دیگه زیادی مستقل می‌شی و احتمالاً آمادگی‌اش رو هم نداری؛ اما کم‌کم جا می‌افتی، کلاً انسان زود انس می‌گیره. 

دیگه چی؟ آقا من یکی دو تا سفارش نصفه‌نیمه دستم بود که حقیقتاً خیلی دلخور شدم که رفت زیر دست زن‌بابا، کتاب آخری که داشتم ترجمه می‌کردم نصفه موند و کسی هم ازش باخبر نشد، موضوع مقالۀ تطبیقی‌ام رو هم دادن به یکی دیگه. ولی باز هم چه می‌شه کرد؟ مرگه دیگه، یهو می‌بینی صدای بوق ماشینی که باسرعت داشته رد می‌شده می‌پیچه تو سرت و چند لحظه بعد با وجود جمعیتی که دورت جمع شدن، خیلی راحت بالاسر خودت وایسادی دیگه. انتظار نداشتی قبلش راننده ازت بپرسه سرکار خانم بنده قصد دارم خیلی اتفاقی به زندگی شما خاتمه بدم، سفارش نصفه‌نیمه‌ نداری؟ حرفی، خاطره‌ای چیزی؟ احساس خوشبختی می‌کنی عمیقاً؟ 

مرگه دیگه، اتفاقاً اگه الان ازم بپرسی می‌گم مرگ نابه‌هنگام و این چیزها حرف مفته، هیچ‌چی توی زندگی به‌هنگام‌تر از مرگ نیست. و من خوشحالم که تجربه‌اش کردم، اون هم زودتر از خیلی‌ها.

ولی گفتم دلتنگم، خیلی نمی‌خوام دربارۀ این حرف بزنم، فقط بگم که بیشتر از همه دلم برای بغل تنگ شده، یادمه اون موقع‌ها هروقت بغلش می‌کردم با خودم می‌گفتم کاش این لحظه هیچ‌وقت تموم نشه، می‌دونستم می‌شه؛ اما تقریباً همیشه مطمئن بودم که دفعۀ آخر نیست. همیشه غیر از اون لحظۀ خداحافظی که هیچ‌کدوم‌مون از هیچ‌چی مطمئن نبودیم. چه می‌شه کرد؟ زندگیه دیگه.

خب دیگه، من باید برم، گفتم که اینجا هم کلی کاروبار داریم. به امید دیدار.

 

پی‌نوشت: فکر کنم دو سه سال پیش توی متمم یه تمرینی رو دیدم که نامه‌ای به خودِ ده سال دیگه‌تون بنویسید؛ البته اگه اشتباه نکنم. آقا ما تا می‌اومدیم یه جمله بنویسیم گریه امان‌مون رو می‌برید. اون رو که کلاً بی‌خیال شدم، برای سلامتی‌ام ضرر داشت. اما برای این بازی وبلاگی تصور من از آینده هم که

امیدرضا شکور دعوتم کرد حالم خیلی بهتر نبود. یعنی چند تا طرح تو ذهنم بود که همگی پتانسیل این رو داشتن که به همون حال دچار بشم؛ ولی این نوشته. گریه کجا بود؟ حقیقتاً یه جاهایی باهاش خندیدم.

پی‌نوشت دیگر: نصف بیان از آینده‌شون نوشتن، نصف دیگه هم یا دعوت شدن یا کرکرۀ وب‌شون رو کشیدن پایین. اگر کسی از غافله جا مونده بفرماید دعوت‌نامه صادر کنیم.


ان‌قدر به جان خانه می‌افتم که بندبند انگشتانم درد می‌گیرد، اما بهار نمی‌آید. 

هِی می‌روم حسم را در شلوغی خیابان‌ها بهاری کنم، اما بهار نمی‌آید.

روی صندلی آرایشگاه نیم‌خیز می‌شوم، نگاهم توی آینه صورتم را بالاپایین می‌کند و صدای ذهنم می‌گوید: بهار نمی‌آید.

سبزه سبز می‌کنم، به مامان می‌گویم گندید، می‌گوید پارچه را بزن کنار. می‌بینم قد کشیده، اما بهار نمی‌آید.

ماهی‌ قرمزها یک هفته قبل از سال تحویل مردند؛ چشم‌شان رو به بالا مانده و روی لب‌هاشان انگار یک جمله ماسیده بود: بهار نمی‌آید.

شب‌های سرد از خَزُن زرد ایسالُن نوبتی تَمُنِن / بهار از راه آرسیدِن زندگی چه جُنِن» امید می‌گیرم و در دلم رسیدنش را آرزو می‌کنم. امید می‌رود، آرزو می‌ماند، اما بهار نمی‌آید. 

دلم می‌خواهد تمام این سرما را توی یک کمد بچپانم و درش را قفل کنم و کلیدش را بگذارم جایی که جلوی چشم باشد و نباشد. سرما از هر درزی بیرون می‌زند، آفتاب را می‌بلعد، شکوفه‌ها را می‌کُشد. بهار نمی‌آید.


صفحۀ ۳۳۹ بودم، ۱۱ صفحه بیشتر نمونده بود کتاب تموم بشه که وسط‌های صفحه از حس طعم یه رمان خوب ایرانی مطمئن شدم. 
سبک و روایت و راوی و شخصیت‌پردازی و زمکان و بیان و کلی اصلاحات ادبی دیگه رو می‌تونم پشت‌سرهم زنجیر کنم و برای هرکدوم یه صفت بذارم؛ اما به‌جای همه‌چی می‌گم اگه دنبال یه رمان خوب ایرانی هستید سمفونی مردگان نوشتۀ عباس معروفی رو بخونید.
تیرگی‌های داستان چندبرابر روشنی‌هاشه و نویسنده هیچ رحمی به شخصیت‌های بی‌نواش نکرده، هیچ رحمی؛ اما این باعث نمی‌شه جنبه‌های قدرتمند رمان رو نادیده بگیرم و بگم شهرتش به‌خاطر سیاه‌نمایی و تلخی‌اشه.

سرمای اردبیل از نوک شاخه‌ها تا ته ریشه‌های خانواده رو سوزونده. سرمایی که کاری نداره بچۀ اردبیل با برف می‌آید»، سرمایی که سیاه می‌کرد. پوست کبود می‌شد، دور ناخن خون می‌افتاد، استخوان تیر می‌کشید و قلب آدم درد می‌گرفت»؛ چون ریشه‌اش توی جهل بود، نه باد و بوران.

نتونستم این رمان رو فقط روایتی از داستان یه خانواده ببینم؛ البته این دید منه. نمادهای زیادی توی داستان می‌شه پیدا کرد که با زندگی و جامعۀ ما مطابقت داشته باشه؛ حالا کمتر یا بیشتر؛ ولی به‌هرحال به‌نظرم انکار این موضوع کم‌لطفی در حق داستان و نویسنده است. 

نویسنده این کتاب رو از سال ۶۳ تا ۶۷ نوشته و ناشرهای مختلفی چاپش کردن؛ کتاب من از نشر ققنوس بود.

عنوان این نوشته هم جملۀ آخر کتابه.


توی تبریک‌های عید یه مفهومی خیلی تکرار شد و احتمالاً باز هم تکرار بشه؛ جملاتی از این دست که: ان شاء الله که تو سال جدید دیگه مشکلات سال قبل رو نداشته باشیم، امیدوارم تو سال جدید زندگی همه غرق شادی و آرامش باشه، یا حتی هرچی خاک نودوهفته بقای عمر نودوهشت باشه. 

من به اقتضای زمان و مکان زندگی‌ام، نه جنگ رو دیدم، نه شیوع یه بیماری سخت و کشنده، نه هیچ نوع بلای طبیعی و درواقع نه هیچ نوع رنج فراگیر؛ اما توی سالی که گذشت دغدغه‌ها، مشکلات، دردها و سختی‌های مشترکی رو با مردم کشورم تجربه کردم. به‌نظرم این که به بهانۀ تغییر سال دعا کنیم که حال و اوضاع‌مون هم تغییر کنه چندان چیز عجیبی نیست؛ اما واقعیت اینه که این دغدغه‌ها، مشکلات، دردها و سختی‌ها ریشه در تصمیمات‌مون توی سال‌های قبل، سال‌های خیلی قبل و سال‌های خیلی‌خیلی قبل‌تر داره، و اگر بخوایم واقع‌بین باشیم باید بگیم احتمال اینکه سال جدید به سختی سال قبل و حتی سخت‌تر از اون باشه کم نیست. 

طبیعتاً من هم برای عزیزانم دعای خیر کردم و در جواب دعای خیرشون آمین گفتم؛ اما راستش رو بخواید، دعایی که واقعاً از تهِ تهِ تهِ قلبم کردم این بود که سال جدید، آغاز و ادامه‌دهندۀ تغییرات و تصمیمات درستی باشه که نتایجش رو سال‌ها بعد، سال‌های خیلی بعد و سال‌های خیلی‌خیلی بعدتر ببینیم. 


الحمدلله رب العالمین سال که نو می‌شه، یه سری از عادات ما هم که توی شلوغ‌پلوغی قبل از سال نو و کاروبار درهم‌برهم ازشون غافل بودیم هم نو می‌شن. 

توی دیدوبازدیدهای کوتاه این ایام که برخی از اقوامْ به‌حق تمام تلاش‌شون رو به کار می‌بندن تا از همین فرصت کمْ بیشترین استفاده رو ببرن و در صحبت کردن گوی سبقت رو از هم بربایند، تا جایی که چند بار باید مبحث قبلی رو یادآوری کنم براشون، یکی از تجربیات شیرین و ناب این حقیر اینه که با کشیده شدن صحبت به دغدغه‌های روزمره‌ام ـ البته در سطح خیلی ساده ـ با این جواب روبه‌رو می‌شم که: خیلی سخت می‌گیری. توجه به این نکته ضروریه که به‌خاطر همون مسئلۀ ضیق وقت و سطحی بودن بحث، چنین جوابی بسیار. بسیار چی؟ واقعاً نمی‌دونم. به اینجای نوشته که رسیدم اون لحن مثلاً طنز و نیم‌مثقال سرخوشی که داشتم هم رفت. فقط همین رو بگم، خودم رو کشتم تا تونستم سر یه سری تصمیمات جدی جلوی نظرهای خیرخواهانه رو بگیرم. هرقدر بگیم حرف دیگران اهمیت نداره، بالاخره به یه جایی می‌رسیم که می‌بینیم همون حرف‌ها چقدر داره با یه سری از واقعیاتی که دست ما نبوده، هماهنگ می‌شه و شک به دل‌مون راه پیدا می‌کنه.  و بالاخره دیدوبازدید عید و فروردین و بهار و. می‌گذره و من نمی‌دونم شکی رو که امسال عیدی گرفتم، چطور خرج کنم.


خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.

بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که ازنوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زمان تغییر می‌کنه.

امیدرضا شکور

امیرمحمد قربانی

امین آرامش

امین هاشمی

آبلوموف

آزاده نجفیان

آقاگل

آقای جیم

بهروز حیدربکی

پریا

تی‌رکس

جوجه کروکودیل متفکر

چارلی

حریر

حمید واشقانی

خورشید

دکتر سین

دل‌آرام

سپهرداد

سید طه

شاهین کلانتری

شیل

صبا

عارفه

عطیه میرزاامیری

علیرضا

علیرضا داداشی

فائلا

کروکدیل بانو

لنی

محمدرضا شعبانعلی

محمدصادق رسولی

محمدمهدی

مرد بارانی

مشغول خودم

مصی ریکا (نمی‌دونم املای مصی رو درست نوشتم یا نه، لطفاً راهنمایی بفرمایید.)

مهدی صالح‌پور

میرزا مهدی

نرگس سبز

هالی هیمنه

هانی

راستی این رو هم بگم که زین پس همۀ وبلاگ‌ها رو با اینوریدر می‌خونم و با بیان هیچ عزیزی رو دنبال نمی‌کنم؛ راستش از اینکه چندجا نوتیفیکیش ببینم اذیت می‌شم.


مدتیه یه فرضیه‌ای به ذهنم راه پیدا کرده از این قرار که یه سری از کتاب‌ها راه‌شون رو به‌سمت‌ خوانندۀ خودشون پیدا می‌کنن. حالا جرقه‌اش چطوری زده شد؟ 
والا اواخر بهمن‌ماه بود که پاشدم رفتم کتاب‌فروشی محله که یه مجموعه شعر از شاملو و رگتایم از دکتروف و نظریه‌های رمان از مجموعۀ مؤلفان رو بخرم. وقتی رفتم بخش اشعار نظرم عوض شد و به‌جای اولی انقراض پلنگ ایرانی با افزایش بی‌رویه‌ی تعداد گوسفندان از مهدی رو گرفتم، دومی و سومی رو هم کلاً نداشت و به‌جاش خاطرات زمستان پل استر رو گرفتم. 
همین‌طوری که داشتم واسه خودم می‌گشتم دو تا فروشندۀ ازهمه‌جابی‌خبر ازم خواستن دربارۀ چند تا از کتاب‌ها نظر بدم و من هم قبول کردم و رفتم سمت منبری که نشونم داده بودن. آقا همچنان که به افاضۀ فضل ادامه می‌دادم متوجه شدم هرچی از این منبره بالاتر می‌رم فاصله‌ام با صندلی‌اش بیشتر می‌شه. درنهایت وقتی که ترس از این ارتفاع به وجود اومده تو چشم هر سه نفرمون مشخص شد، به اتفاق نظر ناگفته‌ای رسیدیم که بهتره تا حادثۀ خطرناکی پیش نیومده، برگردم زمین. جونم براتون بگه بدون​​ اینکه خودم رو از تک‌وتا بندازم، خیلی خانمانه اومدم پایین و همین‌که سفتی زمینِ زیرِ پام خیالم رو راحت کرد، یکی از فروشنده‌ها یه نمایشنامه گذاشت توی دستم. من که هنوز درگیر سرگیجه‌ام بودم فقط متوجه شدم عنوان کتاب برام آشناست: مهمان ناخوانده نوشتۀ اریک امانوئل اشمیت. هیچی دیگه، سرتون رو درد نیارم، کتاب‌ها رو حساب کردم و برگشتم خونه و الخ.
چند روز بعد توی عکس‌هایی که از گوشی قبلی‌ام توی هاردم مونده بود
این اسکرین‌شات از صفحۀ اینستاگرام محمدرضا شعبانعلی رو دیدم که نمی‌دونم مال چند سال پیشه.
چند روز پیش که داشتم می‌رفتم بیرون یه نگاه به کتاب‌های قطع جیبی‌ام انداختم و مهمان ناخوانده رو گذاشتم تو کیفم. 

کتاب به‌غایت روان، پرعمق و کم‌حجمه؛ موضوع این نمایشنامه ایمانه. شخصیت‌های اصلی‌اش فروید، ناشناس و آنا (دختر فروید) هستن. 

فکر کنم قبلاً همین‌جا گفته بودم که اغلب نویسنده‌های غربی ـ برعکس اغلب همتاهای شرقی‌شون ـ وقتی با یه مفهوم پیچیده سروکار دارن لفظ رو ساده می‌گیرن؛ به یه عبارت دیگه، اگه یه سری از مؤلف‌های شرقی می‌خوان هوشمندی خودشون رو با پیچیدگی لفظ نشون بدن تا خواننده به‌سختی مفهوم رو درک کنه و این‌طوری سطح‌ خودشون بالاتر از خواننده شناخته بشه، یه سری از مؤلف‌های غربی به‌واقع هوشمندانه عمل می‌کنن و متن رو طوری تألیف می‌کنن که خواننده بتونه مفهوم رو کامل درک کنه و درنتیجه اون رو نقد کنه، بسط بده و باعث رشد بشه. 
گفتم که کتاب پرعمق و کم‌حجمه، و همین باعث شد که چند ساعت بعد از تموم کردنش، دوباره برم سراغش، و خب این اتفاق به‌ندرت برای من پیش می‌آد.
این اولین اثریه که از این نویسنده خوندم و به‌نظرم خیلی جالب بود که می‌تونستم به‌جای بعضی از دیالوگ‌های بین فروید و ناشناس، بعضی از سؤال‌های خودم رو بذارم، و باید کتاب رو بخونید تا ببینید این درگیری ذهنی چقدر جالبه.
دیگه این رو هم بگم که کتاب رو تینوش نظم‌جو با همکاری مهشاد مخبری ترجمه، آزاده پارساپور ویرایش و نشر نی چاپ کرده.


از حال و احوالم بپرسی باید بگم خوبم، دیگه نگران کاروبار نیستم، نگران آینده نیستم، نگران هیچ‌چی نیستم جز دو تا چیز؛ عزیزهایی که ازشون دورم و زندگی‌ای که حساب‌کتابش مونده. 

البته الان یه سری از حساب‌کتاب‌ها انجام شده، کاروبار این طرف هم جور شده، چیه؟ نکنه فکر کردی اگه کسی بمیره دیگه کاروبار نداره؟ 

خب راستش دلتنگی هم دارم، دلخوری هم دارم. غیر از همون روز خاکسپاری دیگه کسی نیومد بالاسر قبرم؛ فکر کنم به‌خاطر اینه که وقتی زنده بودم همیشه از قبرستان و آرامستان و مزار و. دوری می‌کردم. یادمه هروقت می‌رفتیم وادی‌السلامِ قم سر خاک اموات، احوالم ناخوش می‌شد. علی ای حال، اینجا کسی بهم سر نمی‌زنه، خب توقعی هم نیست؛ یعنی اصلاً نمی‌شه باشه؛ مثلاً توقع داشته باشی خانواده‌ات هر و سالگرد تولد و مرگت پاشن بیان ینگۀ دنیا که تو حال کنی، لابد توقع داری شب جمعۀ آخر سال برات خاگینه هم بپزن بیارن اینجا خیرات کنن. نه آقا جان، خبری از این چیزها نیست. پس چرا دلخورم؟ نمی‌دونم، خب مرده دل‌نازک می‌شه دیگه، یکی رو می‌خواد که نازش رو بکشه؛ این عادت رو از زمان زندگی با خودش داره؛ ولی وقتی بیای اینجا می‌بینی که خیلی هم خبری از این چیزها نیست؛ البته به خودت برمی‌گرده بیشتر. اینجا دیگه زیادی مستقل می‌شی و احتمالاً آمادگی‌اش رو هم نداری؛ اما کم‌کم جا می‌افتی، کلاً انسان زود انس می‌گیره. 

دیگه چی؟ آقا من یکی دو تا سفارش نصفه‌نیمه دستم بود که حقیقتاً خیلی دلخور شدم که رفت زیر دست زن‌بابا، کتاب آخری که داشتم ترجمه می‌کردم نصفه موند و کسی هم ازش باخبر نشد، موضوع مقالۀ تطبیقی‌ام رو هم دادن به یکی دیگه. ولی باز هم چه می‌شه کرد؟ مرگه دیگه، یهو می‌بینی صدای بوق ماشینی که باسرعت داشته رد می‌شده می‌پیچه تو سرت و چند لحظه بعد با وجود جمعیتی که دورت جمع شدن، خیلی راحت بالاسر خودت وایسادی دیگه. انتظار نداشتی قبلش راننده ازت بپرسه سرکار خانم بنده قصد دارم خیلی اتفاقی به زندگی شما خاتمه بدم، سفارش نصفه‌نیمه‌ نداری؟ حرفی، خاطره‌ای چیزی؟ احساس خوشبختی می‌کنی عمیقاً؟ 

مرگه دیگه، اتفاقاً اگه الان ازم بپرسی می‌گم مرگ نابه‌هنگام و این چیزها حرف مفته، هیچ‌چی توی زندگی به‌هنگام‌تر از مرگ نیست. و من خوشحالم که تجربه‌اش کردم، اون هم زودتر از خیلی‌ها.

ولی گفتم دلتنگم، خیلی نمی‌خوام دربارۀ این حرف بزنم، فقط بگم که بیشتر از همه دلم برای بغل تنگ شده، یادمه اون موقع‌ها هروقت بغلش می‌کردم با خودم می‌گفتم کاش این لحظه هیچ‌وقت تموم نشه، می‌دونستم می‌شه؛ اما تقریباً همیشه مطمئن بودم که دفعۀ آخر نیست. همیشه غیر از اون لحظۀ خداحافظی که هیچ‌کدوم‌مون از هیچ‌چی مطمئن نبودیم. چه می‌شه کرد؟ زندگیه دیگه.

خب دیگه، من باید برم، گفتم که اینجا هم کلی کاروبار داریم. به امید دیدار.

 

پی‌نوشت: فکر کنم دو سه سال پیش توی متمم یه تمرینی رو دیدم که نامه‌ای به خودِ ده سال دیگه‌تون بنویسید؛ البته اگه اشتباه نکنم. آقا ما تا می‌اومدیم یه جمله بنویسیم گریه امان‌مون رو می‌برید. اون رو که کلاً بی‌خیال شدم، برای سلامتی‌ام ضرر داشت. اما برای این بازی وبلاگی تصور من از آینده هم که

امیدرضا شکور دعوتم کرد حالم خیلی بهتر نبود. یعنی چند تا طرح تو ذهنم بود که همگی پتانسیل این رو داشتن که به همون حال دچار بشم؛ ولی این نوشته. گریه کجا بود؟ حقیقتاً یه جاهایی باهاش خندیدم.

پی‌نوشت دیگر: نصف بیان از آینده‌شون نوشتن، نصف دیگه هم یا دعوت شدن یا کرکرۀ وب‌شون رو کشیدن پایین. اگر کسی از غافله جا مونده بفرماید دعوت‌نامه صادر کنیم.


شاید بهتر بود این حرف‌ها رو توی

پست قبل می‌نوشتم؛ اما اون موقع یه مفهوم کلی توی ذهنم بود و این کلمات و عبارات هنوز پیدا نشده بودن.

اغلب که از محدود بودن ارتباط حرف می‌شد، این توی ذهنم می‌اومد که فرد مذکور با افراد محدودی در ارتباطه؛ اما الان فکر می‌کنم که فلانی اصل ارتباط رو یه جایی بسته نگه داشته که می‌تونسته گسترشش بده؛ اما بنا به دلایلی این کار رو نمی‌کنه. این فلانی الان می‌تونه هرکسی باشه، من اینجا اسمش رو می‌ذارم حوراء رضائی.

 حوراء (یه نَمه صمیمی شدم باهاش) یه جاهایی می‌تونه دایرۀ افرادی که باهاشون ارتباط داره و میزان و نوع ارتباطش باهاشون رو کاملاً بسته نگه داره؛ یه جاهایی می‌تونه افرادی از اون دایره که هم‌دیگه رو نمی‌شناسن، بنا به دلیلی به هم معرفی کنه؛ گاهی ممکنه به‌دلیلی ازشون بخواد خودش به افراد دایره‌های دیگه معرفی بشه؛ گاهی ممکنه تصمیم بگیره از بعضی دایره‌ها موقتاً یا دائماً خارج بشه و.

مثلاً همین حوراء مدتیه که صفحۀ اینستاگرام و توییترش رو کاملاً غیرفعال کرده و زمان و انرژی‌اش رو گذاشته برای وبلاگش؛ یعنی تصمیم گرفت نوعی از ارتباط رو تموم کنه و نوعی دیگه رو ادامه بده و در حال حاضر هم از تصمیمش واقعاً راضیه. یا مثلاً اینکه بارها دربارۀ ارتباطش با همکارها و دوستانش تغییر رویه داده، از بعضی گروه‌های دوستی خارج شده، به گروه‌های جدیدی وارد شده یا بنا به دلایلی، افرادی از گروه‌های مختلف رو به هم معرفی کرده. حالا یه‌وقت‌هایی این تصمیمش درست بوده، یه وقت‌هایی هم نه.

حالا همۀ این آسمون‌ریسمون‌ها رو بافتم، این رو هم بگم از یه زاویۀ دیگه که بهش نگاه می‌کنم می‌بینم این انتخاب کلمات‌مون چقدر مهمه و گاهی چقدر بهش بی‌توجه هستیم؛ مثلاً اگه از همون اول می‌گفتن افرادی که حوراء باهاشون در ارتباطه، تعداد محدودی دارن، یا ارتباط حوراء توی یه زمینۀ خاص، با افراد محدود و به‌شکل خاصی هستش، خیلی ذهنیتم نسبت به حوراء فرق می‌کرد تا اینکه بگم ارتباطات حوراء کلاً محدوده. آره دیگه، همین.

 


خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.

بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که ازنوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زمان تغییر می‌کنه.

امیدرضا شکور

امیرمحمد قربانی

امین آرامش

امین هاشمی

آبلوموف

آزاده نجفیان

آقاگل

آقای جیم

بهروز حیدربکی

پریا

تی‌رکس

جوجه کروکودیل متفکر

چارلی

حریر

حمید واشقانی

خورشید

دکتر سین

دل‌آرام

سپهرداد

سید طه

شاهین کلانتری

شیل

صبا

عارفه

عطیه میرزاامیری

علیرضا

علیرضا داداشی

فائلا

کروکدیل بانو

لنی

محمدرضا شعبانعلی

محمدصادق رسولی

محمدمهدی

مرد بارانی

مشغول خودم

مسیریکا

مهدی صالح‌پور

میرزا مهدی

نرگس سبز

هالی هیمنه

هانی

راستی این رو هم بگم که زین پس همۀ وبلاگ‌ها رو با اینوریدر می‌خونم و با بیان هیچ عزیزی رو دنبال نمی‌کنم؛ راستش از اینکه چندجا نوتیفیکیش ببینم اذیت می‌شم.


توی تالار عمومی کتابخونه نشسته بودم و نمی‌دونم داشتم برای یادگیری کدوم کلمه از کدوم منبع، روند جدیدم رو می‌رفتم که این جمله به ذهنم رسید و توی نُت گوشی‌ام نوشتمش: یادگیری کلمات سخت توی زبان‌های خارجی یه نمی‌تونمی توی خودش داره که چون می‌دونی به تونستم تبدیل می‌شه، شیرینه.

حالا دارم فکر می‌کنم این یادگیری کلمات جدید، ساختن عبارات و حتی مفاهیم جدید هرقدر هم برای من جالب و مهم و ارزشمند باشه، گاهی آزاردهنده است. آزارش اونجایی بهم می‌رسه که کلی کلمه داشته باشم و نخوام ازشون استفاده کنم، حرف داشته باشم و نخوام بزنم، متن داشته باشم و نخوام یا نتونم بنویسم. اینجاست که اون نوش به نیش تبدیل می‌شه. 


خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.

بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که از نوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زمان تغییر می‌کنه.

امیدرضا شکور

امیرمحمد قربانی

امین آرامش

امین هاشمی

آبلوموف

آزاده نجفیان

آقاگل

آقای جیم

بهروز حیدربکی

پریا

تی‌رکس

جوجه کروکودیل متفکر

چارلی

حریر

حمید واشقانی

خورشید

دکتر سین

دل‌آرام

سپهرداد

سید طه

شاهین کلانتری

شیل

صبا

عارفه

عطیه میرزاامیری

علیرضا

علیرضا داداشی

فائلا

کروکدیل بانو

لنی

محمدرضا شعبانعلی

محمدصادق رسولی

محمدمهدی

مرد بارانی

مشغول خودم

مسیریکا

مهدی صالح‌پور

میرزا مهدی

نرگس سبز

هالی هیمنه

هانی

راستی این رو هم بگم که زین پس همۀ وبلاگ‌ها رو با اینوریدر می‌خونم و با بیان هیچ عزیزی رو دنبال نمی‌کنم؛ راستش از اینکه چندجا نوتیفیکیش ببینم اذیت می‌شم.


الحمدلله رب العالمین سال که نو می‌شه، یه سری از عادات ما که توی شلوغ‌پلوغی قبل از سال نو و کاروبار درهم‌برهم ازشون غافل بودیم هم نو می‌شن. 

توی دیدوبازدیدهای کوتاه این ایام که برخی از اقوامْ به‌حق تمام تلاش‌شون رو به کار می‌بندن تا از همین فرصت کمْ بیشترین استفاده رو ببرن و در صحبت کردن گوی سبقت رو از هم بربایند، تا جایی که چند بار باید مبحث قبلی رو یادآوری کنم براشون، یکی از تجربیات شیرین و ناب این حقیر اینه که با کشیده شدن صحبت به دغدغه‌های روزمره‌ام ـ البته در سطح خیلی ساده ـ با این جواب روبه‌رو می‌شم که: خیلی سخت می‌گیری. توجه به این نکته ضروریه که به‌خاطر همون مسئلۀ ضیق وقت و سطحی بودن بحث، چنین جوابی بسیار. بسیار چی؟ واقعاً نمی‌دونم. به اینجای نوشته که رسیدم اون لحن مثلاً طنز و نیم‌مثقال سرخوشی که داشتم هم رفت. فقط همین رو بگم، خودم رو کشتم تا تونستم سر یه سری تصمیمات جدی جلوی نظرهای خیرخواهانه رو بگیرم. هرقدر بگیم حرف دیگران اهمیت نداره، بالاخره به یه جایی می‌رسیم که می‌بینیم همون حرف‌ها چقدر داره با یه سری از واقعیاتی که دست ما نبوده، هماهنگ می‌شه و شک به دل‌مون راه پیدا می‌کنه.  و بالاخره دیدوبازدید عید و فروردین و بهار و. می‌گذره و من نمی‌دونم شکی رو که امسال عیدی گرفتم، چطور خرج کنم.


ترم چهارم کارشناسی بودم، تربیت‌بدنی۱ رو برداشتم که آمادگی جسمانی و از این چیزها بود و امتحان هم چند بخش بود که یکی‌اش ده دور دوییدن دور زمین یه‌چیزی‌بال بود. پروسۀ گواهی پزشک بردن و معافیت گرفتن هم انقدر سخت و طولانی بود که من از خیرش گذشتم. انقدری این یه واحد برام سخت بود که بارها ادعا کردم ـ و هرچی جلوتر می‌رفتیم حتی التماس می‌کردم ـ حاضرم به جاش دوباره صرف۲ و نحو۲ رو بردارم که مجموعش می‌شد هشت واحد بسیار سخت که خب شدنی نبود. علی أی حال به امتحان و اون بخش سخت ده دور دوییدن رسیدم. خیلی آروم می‌دوییدم؛ یعنی هرجور فکر می‌کردم یه درس یه واحدی ارزشش رو نداشت خودم رو انقدر به‌سختی بندازم، هرچی باشه از سلامتی‌ام بالاتر نبود که. با این حال هر دور رو که می‌گذروندم به خودم می‌گفتم فقط n دور دیگه مونده، فقط باید پاسش کرد و از این‌جور حرف‌ها. حین دوییدن سعی می‌کردم به چیزهایی فکر کنم که بنا بود حواسم رو پرت کنن؛ نمی‌دونم این تکنیک رو از کی دارم؛ اما غالباً زمانی که باید مدتی رو برای کارهای پزشکی مختلف بگذرونم از همین تکنیک استفاده می‌کنم؛ از کارهای دندون‌پزشکی گرفته تا. . داشتم می‌گفتم همین‌طور دورها رو یکی‌یکی می‌گذروندم تا تموم شدن و نمره رو گرفتم و خلاص.

این مقدمۀ طولانی برای این حرف کوتاهه که بگم الان چند ماهی هست دارم هی دورها رو پشت سر هم می‌گذرونم؛ گاهی این دور یه هفته‌ایه، گاهی یه‌روزه و گاهی هم دوساعته. بدون داشتن اون تکنیک، بدون اینکه بدونم چه واحدی رو پاس می‌کنم و اصلاً چرا باید پاسش کنم. فقط به خودم می‌‌گم چیزی نمونده که تموم بشه.

شکی نیست اینکه بشینم از این دوران فرسایشی پیش دیگران نق بزنم و از شرایطی که بدجور به هم گوریده بگم درمان درد نیست که هیچ، حتی مسکن هم نیست؛ درد روی درده، یه جور عادت که شاید ترکش توی این وضعیت موجب مرض بشه. علی أی حال این دور هم می‌گذره.

 


به پهلو دراز کشیده بودم، پشت به بخاری بگی‌نگی توی خودم جمع شده بودم و کف پام رو چسبونده بودم به پایین بخاری. انگشت اشاره و وسطی رو روی زمین عمود کرده بودم و داشتم باهاشون یه چند تا حرکت‌ رقص پا رو می‌رفتم. یکی از انگشت‌هام به‌جای یه بار ضربه، سه بار می‌زد و رقص به هم می‌ریخت. بعد اومدم یه حرکت دیگه رو بزنم ولی چون انگشتْ پاشنه و پنجه نداره بی‌خیالش شدم. 

برای چندمین بار توی چند ساعت پیش حواسم رفت سمت حرف‌هاش. گفته بود برای این باهات دوست شدم که توی مؤسسه یه چیزهایی رو توی تو می‌دیدم که دوست داشتم خودم داشته باشم. و من با شنیدن این حرف به‌جای اینکه خوش‌خوشکم بشه بغضم گرفت. بعد از اینکه هزاربار گفت سخت بگیری سخت می‌گذره و ذره‌ای تغییر حالت توی من ندید گفت آدمی به بدقلقی تو ندیدم. اما مگه خودش قبلش نگفته بود که برای کسی مثل تو که چهارچوب‌های خودش رو داره رسیدن به شرایط مطلوب راحت نیست؟ توی حرف‌هاش تعریف و تمجیدهای زیادی داشت که اغلب‌شون رو یادم رفته؛ چون این روزها گوشم از تو که خیلی فلان و بهمانی پر شده؛ چون به‌نظر خودم اصلاً این فلان و بهمان نیستم و اتفاقاً یه سری فلان و بهمان دیگه‌ام و به‌هرحال کلاً همه‌چیز از بیرون یه جور دیگه است؛ مثل همین که فکر می‌کرد این مدت خیلی آروم بودم و خوشحال بود؛ ولی امروز متوجه شد که درواقع این مدت فقط خیلی ساکت بودم. علی ای حال جلوی زبونم رو گرفتم که با مخالفت و شاخ‌وبرگ اضافه دادن به حرف‌هام سرش رو درد نیارم. کلاً سعی کردم خیلی آه و ناله نکنم پیشش.

برگشتنی که تنها بودم هندزفری تو گوشم بود. گوشی راست این یکی هم مثل اون شونصدتای قبلی چند روزیه خراب شده. توی اتوبوس یه لحظه چپیه رو از تو گوشم درآوردم که متوجه شدم راستیه صداش کاملاً قطع نشده؛ ولی خیلی‌خیلی ضعیفه. یاد حرف‌های آخرش توی ایستگاه دروازه دولت افتادم. برای آخرین بار گفت هرچی سخت بگیری سخت می‌گذره، باور کن تجربه کردم که می‌گم. این فنر تا یه جایی فشار رو تحمل می‌کنه، بعدش یهو ول می‌شه و جوری می‌زنه خراب می‌کنه که نمی‌تونی جمعش کنی. گفت دو تا حورا هستش، یکی که این شرایط سخت رو بدتر می‌کنه و الان قدرت زیادی داره و یکی که آرومه. برای این حورای دومی یه صفتی آورد که هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد چی بود؛ ولی توی اتوبوس احساس کردم اگه چنین چیزی باشه، احتمالاً یه چیزی شبیه گوشی راست هندزفری‌امه.


همان‌طور که برخی آگاهند، چندی است که هولدن نیست؛ البته باقیات صالحاتی از خودش به جا گذاشته که درنتیجه باقی بقاش (بدون هیچ علامت تعجب و دونقطه خطی).

باری به هر جهت (با کلی علامت تعجب و دونقطه خط، و دونقطه دی حتی)؛ دونک امسال سدونک نام دارد. باشد که حضور به هم برسانیم. 


خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.

بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر نام و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که از نوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زمان تغییر می‌کنه.

امیدرضا شکور

امیرمحمد قربانی

امین آرامش

امین هاشمی

آبلوموف

آزاده نجفیان

آقاگل

آقای جیم

بهروز حیدربکی

پریا

تی‌رکس

جوجه کروکودیل متفکر

چارلی

حریر

حمید واشقانی

خورشید

دکتر سین

دل‌آرام

سپهرداد

سید طه

شاهین کلانتری

شیل

صبا

عارفه

عطیه میرزاامیری

علیرضا

علیرضا داداشی

فائلا

کروکدیل بانو

لنی

محمدرضا شعبانعلی

محمدصادق رسولی

محمدمهدی آغاسی

مرد بارانی

مشغول خودم

مسیریکا

مهدی صالح‌پور

میرزا مهدی

نرگس سبز

هالی هیمنه

هانی

راستی این رو هم بگم که زین پس همۀ وبلاگ‌ها رو با اینوریدر می‌خونم و با بیان هیچ عزیزی رو دنبال نمی‌کنم؛ راستش از اینکه چندجا نوتیفیکیش ببینم اذیت می‌شم.


به پهلو دراز کشیده بودم، پشت به بخاری بگی‌نگی توی خودم جمع شده بودم و کف پام رو چسبونده بودم به پایین بخاری. انگشت اشاره و وسطی رو روی زمین عمود کرده بودم و داشتم باهاشون یه چند تا حرکت‌ رقص پا رو می‌رفتم. یکی از انگشت‌هام به‌جای یه بار ضربه، سه بار می‌زد و رقص به هم می‌ریخت. بعد اومدم یه حرکت دیگه رو بزنم ولی چون انگشتْ پاشنه و پنجه نداره بی‌خیالش شدم. 

برای چندمین بار توی چند ساعت پیش حواسم رفت سمت حرف‌هاش. گفته بود یکی از دلایلی که باهات دوست شدم این بود که توی مؤسسه یه چیزهایی رو توی تو می‌دیدم که دوست داشتم خودم داشته باشم. و من با شنیدن این حرف به‌جای اینکه خوش‌خوشکم بشه بغضم گرفت. بعد از اینکه هزاربار گفت سخت بگیری سخت می‌گذره و ذره‌ای تغییر حالت توی من ندید گفت آدمی به بدقلقی تو ندیدم. اما مگه خودش قبلش نگفته بود که برای کسی مثل تو که چهارچوب‌های خودش رو داره رسیدن به شرایط مطلوب راحت نیست؟ توی حرف‌هاش تعریف و تمجیدهای زیادی داشت که اغلب‌شون رو یادم رفته؛ چون این روزها گوشم از تو که خیلی فلان و بهمانی پر شده؛ چون به‌نظر خودم اصلاً این فلان و بهمان نیستم و اتفاقاً یه سری فلان و بهمان دیگه‌ام و به‌هرحال کلاً همه‌چیز از بیرون یه جور دیگه است؛ مثل همین که فکر می‌کرد این مدت خیلی آروم بودم و خوشحال بود؛ ولی امروز متوجه شد که درواقع این مدت فقط خیلی ساکت بودم. علی ای حال جلوی زبونم رو گرفتم که با مخالفت و شاخ‌وبرگ اضافه دادن به حرف‌هام سرش رو درد نیارم. کلاً سعی کردم خیلی آه و ناله نکنم پیشش.

برگشتنی که تنها بودم هندزفری تو گوشم بود. گوشی راست این یکی هم مثل اون شونصدتای قبلی چند روزیه خراب شده. توی اتوبوس یه لحظه چپیه رو از تو گوشم درآوردم که متوجه شدم راستیه صداش کاملاً قطع نشده؛ ولی خیلی‌خیلی ضعیفه. یاد حرف‌های آخرش توی ایستگاه دروازه دولت افتادم. برای آخرین بار گفت هرچی سخت بگیری سخت می‌گذره، باور کن تجربه کردم که می‌گم. این فنر تا یه جایی فشار رو تحمل می‌کنه، بعدش یهو ول می‌شه و جوری می‌زنه خراب می‌کنه که نمی‌تونی جمعش کنی. گفت دو تا حورا هستش، یکی که این شرایط سخت رو بدتر می‌کنه و الان قدرت زیادی داره و یکی که آرومه. برای این حورای دومی یه صفتی آورد که هرچی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد چی بود؛ ولی توی اتوبوس احساس کردم اگه چنین چیزی باشه، احتمالاً یه چیزی شبیه گوشی راست هندزفری‌امه.


خیلی پیش‌تر باید یه بخشی به اینجا اضافه می‌کردم و می‌گفتم که نوشته‌های کدوم عزیزان رو می‌خونم؛ اما خب هی عقب می‌افتاد تا اینکه نوشتۀ چند تا از دوستان باعث شد زودتر دست بجنبونم.

بدون مقدمه برم سر اصل مطلب. لیست زیر اسم و آدرس وبلاگ‌هایی که می‌خونم به ترتیب حروف الفباست؛ بلاگرهایی که از نوشته‌هاشون یاد می‌گیرم و لذت می‌برم. توی صفحۀ اصلی هم یه زبانۀ جدید اضافه کردم و این مطلب رو اون‌جا هم نوشتم؛ البته پر واضحه که صفحۀ مزبور به‌مرور زمان تغییر می‌کنه.

امیدرضا شکور

امیرمحمد قربانی

امین آرامش

امین هاشمی

آبلوموف

آزاده نجفیان

آقاگل

آقای جیم

بهروز حیدربکی

پریا

تی‌رکس

جوجه کروکودیل متفکر

چارلی

حریر

حمید واشقانی

خورشید

دکتر سین

دل‌آرام

سپهرداد

سید طه

شاهین کلانتری

شیل

صبا

عارفه

عطیه میرزاامیری

علیرضا

علیرضا داداشی

فائلا

کروکدیل بانو

لنی

محمدرضا شعبانعلی

محمدصادق رسولی

محمدمهدی آغاسی

مرد بارانی

مشغول خودم

مسیریکا

مهدی صالح‌پور

میرزا مهدی

نرگس سبز

هالی هیمنه

هانی

راستی این رو هم بگم که زین پس همۀ وبلاگ‌ها رو با اینوریدر می‌خونم و با بیان هیچ عزیزی رو دنبال نمی‌کنم؛ راستش از اینکه چندجا نوتیفیکیش ببینم اذیت می‌شم.


هانی می‌گه وقت رقص باید خودت رو رها کنی، چرا این کار رو نمی‌کنی؟ و من هر بار که جلوی آینه‌های باشگاه دارم حرکت جدیدی که ت یادم داده رو تمرین می‌کنم از خودم می‌پرسم چرا خودم رو رها نمی‌کنم؟ 

و هر وقت که دست به نوشتن می‌برم، می‌پرسم چرا خودم رو رها نمی‌کنم؟

و هر وقت که غرق خیالاتم می‌شم از خودم می‌پرسم چرا نیروی تخیلم رو از این داستان‌های تکراری رها نمی‌کنم؟

این رها کردن چطوریه؟ من مانع رو خوب حس می‌کنم، ولی اصلاً نمی‌تونم بشناسمش. تا نشناسمش چطور ازش خلاص بشم؟


حالا ما نه با این کار داریم که چرا کی روزه می‌گیره یا نه، نه می‌ذاریم کسی ازمون بپرسه چرا روزه می‌گیری یا نه؛ چون غالباً نه ما درست دربارۀ این مسائل صحبت می‌کنیم، نه کسی، و کلاً هم قصد توجیه خودمون یا کسی رو نداریم؛ ولی وجداناً چرا وقتی در جواب به روزه‌ای؟» می‌گیم آره»، چُنین متعجب می‌شید؟ خب اگه می‌خوای جواب مد نظر خودت رو بشنوی چرا اصلاً می‌پرسی؟

و به همین صفحۀ مضحک تاپ‌بلاگ نودوشیش قسم هرکی بیاد اینجا بحث عقیدتی راه بندازه چُنان برخوردی باهاش می‌کنم که آخرش مجبور می‌شم وبم رو حذف کنم؛ چون نه‌تنها الان در یکی از خسته‌ترین و داغون‌ترین حالات خودم هستم، فردا هم ساعت هشت صبح وقت دکتر دارم و به احتمال زیاد تا هشت شب قراره نصف آب بدنم از خروجی مجرای اشکم به بیرون سرازیر بشه و تموم درد و غم هفت ماه تا هفت سال پیش بارها رو دورهای متنوع تند و کند و متوسط و. تکرار بشه؛ درنتیجه فردا هم اعصاب این حرف‌ها رو ندارم. کلاً هم نه حال تأیید شنیدن دارم، نه تکذیب، نه والا به خدا!، نه والا چی بگم؟ نه هیچی. اصلاً کامنت رو بستم خیال همه راحت بشه.

پی‌نوشت: الان معنی دقیق کلمۀ داغون رو متوجه شدید؟ چقدر از این کلمه بدم می‌آد، شاید وصف حال من کلمۀ رنجور باشه. آره این بهتره.

پی‌نوشت دوم: حرف‌های بهتر هم دارم بزنم، حتی یکی دوتا حرف جالب از ادبیات و ادبیات داستانی؛ ولی حرف زدنم نمی‌آد. واقعاً شرمنده‌ام.


توی هفته‌ای که گذشت برندۀ بوکر بین‌المللی سال ۲۰۱۹ معرفی شد. از بین شش رمان کاندید امسال، سیدات القمر بود که تونست جایزه رو به نویسندۀ عمانی خودش، جوخة الحارثي، و مترجم آمریکایی‌اش، مارلین بوث، برسونه. این اولین‌باره که یه اثر عربی جایزۀ بوکر رو می‌بره.

تا قبل از سال ۲۰۱۶، جایزۀ بوکر فقط به آثار رمان‌نویس‌های بریتانیایی و بعضی از کشورهای متحدالمنافعش تعلق می‌گرفت؛ اما از این سال به بعد، بخش آثار بین‌المللی بوکر هم تشکیل شده و آثاری رو که به انگلیسی ترجمه شده و توی این کشور منتشر شده، می‌پذیره و جایزۀ پنجاه‌هزارپوندی‌اش به‌صورت مساوی بین نویسنده و مترجم تقسیم می‌شه. 

دربارۀ موضوع کتاب باید بگم هر معرفی‌ای که ازش خوندم من رو تحریک کرد هرطور شده اصل کتاب رو تهیه کنم و امسال بخونمش. گویا سبک داستان رئالیسم جادوییه و از مسائل اجتماعی و ی و وقایع تاریخی توش صحبت شده. از دخترانی که سبک زندگی مادران‌شون رو قبول نداشتن؛ ولی سنت‌های جامعه رو هم نشکستن. زبان داستان هم رسمی (فصیح) هستش و هم لهجه (دارجة) و توی داستان از ادبیات فولکلور و اشعار هم استفاده شده. با اینکه داستان تو یه روستای عمانی و در زمان قدیم تعریف شده، اما بعضی از موضوعاتش مرز خاصی نداره و می‌شه به تمام انسان‌ها تعمیمش داد؛ مثل بخش رمانتیک داستان. و دوباره، با اینکه داستان تو زمان قدیم اتفاق افتاده، ولی مسائل ی‌ای که ازش صحبت شده به وضعیت امروز عمان اشاره داره.

از این حرف‌ها که بگذریم، عنوان این رمان ذهن من رو خیلی به خودش درگیر کرد. وقتی خبر رو خوندم همه‌جا نوشته بود کتاب اجرام آسمانی برندۀ من‌بوکر امسال شده. هر سایت و کانالی رو هم که باز می‌کردم همین رو می‌دیدم. پنج تا کتاب فرهنگ لغت عربی و چند تا سایت ترجمه رو چک کردم ببینم علمم چقدر نم کشیده که هیچ‌جوره نمی‌تونم سیدات ‌القمر رو اجرام آسمانی ترجمه کنم. گویا علم تمام منابعی هم که بهشون سر می‌زدم نم کشیده بود! رفتم سراغ گوگل و به عربی معنی این عبارت رو سرچ کردم که بالاخره به یه مصاحبه با مترجم کتاب رسیدم و اینجا بود که تازه فهمیدم قضیه از چه قراره؛ اختیارات مترجم. مترجم گفته بود که ترجمۀ لفظی عنوان کتاب نمی‌تونست معنای اصلی‌اش رو برسونه، به‌خاطر همین عنوان Celestial Bodies رو انتخاب کرد که با داستان تناسب داره. و بله، برای بار هزارم می‌بینیم که خبرگزاری‌های فارسی‌زبان، چه داخلی و چه خارجی، برای ترجمۀ اخبار عربی حتی یه سرکی به اصل عربی خبر نمی‌زنن.

ترجمۀ تحت‌اللفظی عنوان این اثر به فارسی ن ماه هستش.

 


از بین نام‌هایی که برای خداوند توی دعای جوشن کبیر اومده، چند تا رو طور دیگه‌ای دیدم؛ یکی‌اش يا مَن أضحكَ وأبكى» بود. اینکه خداوند رو با چنین فعلی، با چنین قدرتی مخاطب قرار بدی و صدا بزنی، متفاوته. ای کسی که می‌خندونی و می‌گریونی.

و من از اول ماه مبارک که به شب‌های قدر فکر می‌کنم، این می‌آد تو سرم که توی این یه سال، بین شب‌های قدر پارسال و امسال، چه دل‌ها که ازمون نسوخت. چه دل‌ها که ازمون نسوخت. چه دل‌ها که ازمون نسوخت.


می‌گم حالا شاید بد نباشه یه مدت به اینجا استراحت بدم. چند ماه گذشته حال بدی برای حروف ساختم و باعث شدم خیلی از چیزی که باید باشه، فاصله بگیره. تعارف که نداریم، دلیلش مشخصه؛ این مدت خودم هم اصلاً احوال خوبی نداشتم. می‌گم نداشتم چون خرداد و تیر شلوغی در راهه و احتمالاً این برام یه‌جور مُسکنه؛ یه‌جور مُسکن، و نه بیشتر.

تو این مدت نه از اون صفحه‌های سفید می‌آد روی وب (دروغ چرا؟ جدا از اینکه خیلی این کار برام ناخوشاینده، اصلاً بلد هم نیستم این حرکت رو بزنم :D) ، نه آرشیو رو حذف می‌کنم (که خب اصلاً این چه کاریه؟) و نه کامنت‌ها رو می‌بندم. سعی می‌کنم حرف‌هام رو توی دفترچه‌ام بنویسم و اون‌هایی که به‌نظرم مفیده رو برای اینجا کنار بذارم. به قول کدو قِل‌قِله‌زن می‌رم چاق بشم، چله بشم و این حرف‌ها.

خیلی به دعای خیرتون نیاز دارم، خیلی زیاد. 

 


سؤال نداره، ولی کدوم آدم عاقلی آهن‌ربا رو می‌بره نزدیک بستنی شکلاتی به امید جذب شدن؟ یا سعی می‌کنه برای ایجاد ارتباط یا بهتر بگم، اتصال چند تا چیز به هم از آهن‌ربا و بستنی شکلاتی استفاده کنه؟

شاید جواب این باشه: من؛ چون مجبورم، می‌فهمی؟ مجبور. 

بذارید قبلش یه پرانتز بزرگ باز کنم و علت ناراحتی چند ماه اخیرم رو توضیح بدم و از ابهام متن کم کنم. تیتر پرانتز بزرگ اینه: تصمیم به مهاجرت. علت حال بدم هم اون کلمۀ تلخ مهاجرته و هم اون دو کلمۀ قبلش. چند ماهی هست که دارم به هر دری می‌زنم که یکی بهم بگه این تصمیم اشتباهه؛ ولی فکرش رو بکن، از دوست و آشنا و فامیل و خانواده و روانشناس و روانپزشک و. دارن می‌گن این کار درسته. حتی مامان و بابام هم با تمام مخالفت‌شون قبول دارن که شرایط برای من اصلاً خوب نیست و دارن با این تصمیم کنار می‌آن. اما مشکل اصلی اینجاست که من واقعاً دلم نمی‌خواد از دایرۀ امنم خارج بشم، نمی‌خوام درد دوری رو تحمل کنم، نمی‌خوام باعث بشم دیگران هم این درد رو بکشن، نمی‌خوام بپذیرم که نمی‌تونم همین‌جا به اهدافم برسم؛ ولی، بله یه ولی خیلی بزرگ و بولدشده اینجا هست؛ ولی نمی‌تونم هم با شرایط موجود کنار بیام. از طرف دیگه گفتن نداره که پروسۀ مهاجرت به بعضی کشورها چقدر پیچیده و سخته و ممکنه تمام تلاشت بی‌نتیجه بمونه. همۀ این‌ها به کنار، مهم‌ترین مشکل برای من اینه که هنوز دلم می‌خواد بتونم شرایط رو طوری تغییر بدم که کل این قضیه کنسل بشه. منظورم از همۀ این حرف‌ها با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن نیست؛ قضیه بدتر از این حرف‌هاست، یه جورایی می‌شه از مثال گاو نه من شیرده استفاده کرد.

قرار نیست اینجا از دلایلم برای این تصمیم و شرایط بدی که دارم یه لیست بلندبالا بنویسم، یا کارهایی رو که طی این چند سال انجام دادم و نتیجه نگرفتم، فهرست کنم. بذارید به‌جاش یه‌کم غر بزنم. چیزی که ندارم، و داشتنش برام از اکسیژن ضروری‌تره، امیده. این یه جمله کلمات خیلی‌خیلی ساده و مفهوم خیلی‌خیلی دردناک‌تری داره. 

خب دیگه، بهتره پرانتز رو ببندم.

حال فکر کنید کسی که برای دو سال آینده‌اش متأسفانه فقط یه هدف دوست‌نداشتنی داره و برای رسیدن به اون کلی برنامه، شب که می‌خواد بخوابه به این فکر می‌کنه که هیچ انگیزه‌ای برای بیدار شدن از خوابش نداره. یه جملۀ سادۀ دیگه.

و اینجاست که پیدا کردن هر انگیزه‌ای می‌تونه بسیار دلچسب و درعین‌حال خطرناک باشه. نه، من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم؛ نمی‌شه چنین ریسکی کرد. جدا از اینکه احوال ناخوشم من رو از تمام دوستانم (غیر از ن یا همون نسرین) جدا کرده، عملاً نمی‌تونم با این شرایط خودم رو  به کسی وابسته کنم که قراره چند صباح دیگه ازش جدا باشم. فرقی نمی‌کنه این فرد از خانواده باشه یا فامیل یا دوست‌وآشنا یا غریبه، من توان چنین کاری رو ندارم. من از آدم‌ها حرف نمی‌زنم، دارم از یه‌جور حیله حرف می‌زنم، از چیزی که همه‌مون بهش پناه می‌بریم، زمان بچگی بیشتر، شاید الان کمتر. از تخیل. 

فکر کن وقتی حالم بد بود، که توی چند ماه اخیر تقریباً هرروز بوده، خودم رو مجبور می‌کردم یه بستنی شکلاتی بخورم. خب البته من این کار رو نکردم؛ اما تازه متوجه شدم که می‌شد چنین کاری کرد. خب تو وقتی هرروز یا هفته‌ای چند روز درد و غمت رو با بستنی شکلاتی‌ات در میون بذاری، حالت بد نمی‌شه که حرفت رو نمی‌فهمه، که الکی برات سر ت می‌ده، که می‌گه همه همین‌طوری هستن، که داری باعث ناراحتی‌اش می‌شی. از اون طرف، بستنی هم از اینکه داری وظیفه‌ای بیش از توانش، حتی بیش از ماهیتش بهش می‌دی شاکی نمی‌شه، نه این شخصیت‌بخشی رو می‌پذیره، نه ردش می‌کنه، موقرانه سر جای خودشه تا یا خورده بشه یا آب بشه؛ حتی برعکسِ تو از حیف و میل شدنش هم کلامی به زبون نمی‌آره. وجداناً چقدر باشعوره این بستنی شکلاتی. 

می‌بینی، وقتی حورای منطقی تمام توانش رو به کار می‌بره تا مشکلش رو با همین منطق حل کنه و به نتیجه نمی‌رسه، این تخیله که سعی می‌کنه قدرت مغناطیسی بگیره و بستنی شکلاتی رو به روزهای سخت و برنامه‌های دوست‌نداشتنی وصل کنه تا مثلاً بستنی شکلاتی بشه ناجی‌اش. چون به‌هرحال همه‌جای دنیا بستنی شکلاتی هست دیگه. 


یکم: چقدر نیاز داریم بدونیم دیگران ما رو چطور می‌بینن؟

دوم: چقدر به تعریف و تمجید دیگران نیاز داریم و چقدر دریافتش می‌کنیم؟

سوم: وقتی کسی ازمون می‌خواد دربارۀ ویژگی‌های خوب و بدش صحبت کنیم، چقدر صراحت داریم و چرا؟

 

بعداً نوشت: قشنگ می‌طلبه که بشینم خودم هم جواب این سؤال‌ها رو بنویسم؛ البته توی یه نوشتۀ جدا.


بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی روبه‌روم نشسته بودن. زنده‌هاشون با پای خودشون اومده بودن، مرده‌هاشون رو هم من از قبر کشیده بودم بیرون. دیگه توان خوندن یه خط از نوشته‌هاشون رو نداشتم. جگر زلیخا چیه؟ تاروپود لاجونی که اسمش دل بود، از قلم این‌ها به این روز افتاده بود. اون وقت بعضی‌هاشون مبهوت داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن، بعضی‌ها داشتن با هم پچ‌پچ می‌کردن و قشنگ معلوم بود من اصلاً جایی توی حرف‌شون ندارم، بعضی‌هاشون هم داشتن چرت می‌زدن. فکرش رو بکن، توی اون صحرای م داشتن چرت می‌زدن. همه درست روبه‌روی من بودن ولی هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کرد و این بیشتر خونم رو به جوش می‌آورد؛ جدا از اینکه اصلاً نفهمیده بودن چی کار کردن، انگار براشون ذره‌ای هم اهمیت نداشت که چرا اینجا جمع‌شون کردم. 

عصبانیتم بیشتر از اون بود که بتونم اجازه بدم بغضم مشخص بشه. فریاد زدم آخه چه‌تونه شماها؟ چرا انقدر این شخصیت‌های بی‌نوای داستان‌هاتون رو زجر می‌دید؟ چرا انقدر دنیاتون تلخه؟ چرا تصویری که از زندگی ساختید انقدر پردرده؟ چرا شادی رو از قهرمان‌هاتون دریغ می‌کنید؟

نگاهم پر از غضب و سرزنش بود.

من حرف می‌زدم، اما گوش اون‌ها چیزی نمی‌شنید. انگار که بنویسی، ولی خونده نشی.

انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. سرم رو که برگردوندم، دیدم داره نگاهم می‌کنه. تنها کسی که نگاهم می‌کرد. این جمله توی چشمامش بود: انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. 

توی نگاهش سرزنش بود، ولی غضب نه. حق داشت. این من بودم که نفهمیده بودم قضیه از چه قراره. که نوشتن، روایت کردن، بازگو کردن، هرقدر هم دقیق و هنرمندانه باشه، باز هم ضعیف‌تر از تجربۀ زندگیه. که نویسنده با جوهرِ زخم نوشته که درد خونده شده. که زبون کسایی بوده که زبون‌شون بریده شده بوده. که ببین وجودش از چی پر شده که تلخی رو خلق کرده. که از درد سخن گفتن و از درد شنیدن.


به هانی می‌گم دلم می‌خواد از همه‌جا برم و گم شم. با ناراحتی و ذوق توأمان می‌گه وای همه همین‌طوری شدن انگار. می‌گم دلم می‌خواد مثل اون تصور جین با دو خودم رو از بالای یه سخره پرت کنم پایین، وای که چه حالی می‌ده اون لحظه‌ی اولش، عدم تعلق و هیجانِ با هم. می‌گه خب این رو دوست داری چون تو اون فیلمه دیدی.

فکرم می‌ره سمت کلمه‌ی عدم تعلق. راستش فکر می‌کنم ممکنه این وسوسه‌ی رفتن از همه‌جا به‌خاطر رسیدن به همین عدم تعلق باشه. اما احتمال‌های دیگه‌ای هم به ذهنم می‌رسه. اینکه از دردهامون، ناامیدی‌مون، سقوط‌مون و. نوشتیم ولی هرچقدر صبر کردیم دیدیم خبری از درمان و امیدواری و اوج و. نیست. اینکه نخواستیم یه‌چیزهایی هی جلوی چشم‌مون باشه. می‌ریم چون نمی‌خوایم شاهد رفتن‌های بیشتری باشیم؛ چون به‌هرحال چوب جادو نداریم که برای هر دلتنگی یه وردی بخونیم و سمت قلب‌مون بگیریم و مثل روز اولش بشه. یه بار به حریر حرفی با این مضمون زدم که وقتی یه‌سری‌ها وب‌شون رو می‌بندن و می‌رن، وقتی می‌رم و بهشون سر می‌زنم، حس کسی رو دارم که پاش رو از دست داده ولی احساس می‌کنه قوزک پاش می‌خاره. و خب وقتی یکی می‌خواد بره حتی نمی‌گم نرو، یا چرا می‌خوای بری. 

و باز می‌ریم چون حرمت نگه داشتیم و بی‌حرمتی دیدیم. می‌ریم چون دست‌وپا زدیم که سطحی نباشیم؛ ولی کسی کمک‌مون نکرد هیچ، با رواج سطحی بودن یه لگدی هم نثارمون کرد. و می‌دونی. سطحی بودن درد داره.

می‌ریم چون به خیلی چیزها شک داریم و یکی‌اش اینه که واقعاً حرفی باقی مونده؟ نه، من از گوشی برای شنیدن حرف نمی‌زنم، دقیقاً منظورم حرفی برای گفته شدنه. 

تا جایی که من یادمه بیان دو تا هانس شنیر داشت. یکی‌شون رفته بود و از این صفحه سفیدها گذاشته بود و روش نوشته بود: فکر می‌کنم از همه‌جا باید رفت. و می‌دونی. من تا حالا از همه‌جا نرفتم، هیچ‌وقت انگیزه‌ی کافی رو براش نداشتم؛ خیلی وقت‌ها کم‌رنگ شدم و بعد کلاً از یه‌جا حذف کردم خودم رو؛ ولی همیشه یه آدرسی از خودم گذاشتم؛ اما این روزها انگیزه‌اش رو دارم؛ چون‌که. آخ از این وسوسه‌ی رفتن! آخ از این عدم تعلق!


یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمی‌خوایم این رو باور کنیم و به‌خاطر نداشته‌ها یا ازدست‌داده‌هامون حرص و اندوه حسادت رو توی خودمون تلنبار می‌کنیم. یه‌جورهایی انگار نمی‌خوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی‌دونم، ولی نمی‌ریم. دوست نداریم که این قضیه رو بپذیریم و از طرف دیگه جرئت این ریسک رو هم نداریم که بازی رو تو میدون جدیدی شروع کنیم. شاید هم خودمون رو اون‌قدر باور نداریم که بدونیم بهترین خودمون رو باید توی قضیۀ دیگه‌ای پیدا کنیم. شاید خودمون رو سزاوار آرامش نمی‌دونیم.

پی‌نوشت: پس از سال‌ها توانایی پست گذاشتن در بیان با گوشی برایم میسر شد. باشد که جنبه داشته باشم و هرروز چنین گوهرافشانی نکنم.


شیر آب رو باز می‌کنم و روی ظرف‌ها می‌گیرم. برای بار nام به خودم می‌گم جوون‌ها از یه سنی به بعد دیگه نباید با والدین‌شون زندگی کنن؛ البته این اواخر غیر از خودم این جمله رو به چند نفر دیگه هم گفتم. با خودم می‌گم این جمله به‌اندازۀ کافی گویا هست که نخوام بیشتر از این توضیح بدم؛ ولی بعدش فکرم شاخ و برگ می‌گیره. یاد حرف فـ می‌افتم که می‌گفت اولویت مامانتْ باباته، اولویت بابات هم مامانته. راستش حرفش خیلی درسته. خب خدا رو شکر مامان و بابای من خیلی با هم جورن. صبح به صبح با هم می‌شینن پای کامپیوترشون و تا ظهر با هم کار می‌کنن. تو طول روز هم اخبار ایران و جهان رو با هم می‌شنون و اون چیزهایی رو هم که صداوسیما نمی‌گه خودشون به هم خبر می‌دن. یا چه‌ می‌دونم، مثلاً گزارش‌های مربوط به کارشون رو به هم نشون می‌دن و. راستش از نظر اخلاقی هم خیلی با هم جورن و ما بچه‌ها از این بابت هم آرامش زیادی داشتیم و هم. خب آره ضربه هم خوردیم.

از یه طرف دیگه نمی‌شه این رو هم نادیده گرفت که والدین وقتی وارد این نقش‌شون می‌شن خیلی از اولویت‌هاشون هم فرق می‌کنه. حالا فکر کن من که حتی دوست ندارم پول یه لیوان شربت خاکشیرم رو دوستم حساب کنه یا وقتی می‌رم مهمونی از زحمتی که میزبان برام کشیده معذبم، چطور باید با این‌همه فداکاری‌ای که والدینم داشتن کنار بیام و چقدر به خودم اجازه می‌دم که اولویتم خودم باشم؟ و برای بار nام به خودم می‌گم که به‌نظرم پیچیده‌ترین رابطه، همین رابطۀ والد ـ فرزندیه.

پارچ رو که دارم می‌شورم یاد شـ می‌افتم که با اون‌همه پرحرفی‌اش، روز آخر کارش فهمیدیم که پدر و مادرش از هم جدا شدن. با خودم می‌گم اگه والدین به هر دلیل و شکلی از رابطۀ همسری خودشون خارج بشن و اولویت‌شون از سمت همسر به فرزند تغییر جهت بده، باز هم اون جملۀ گویا، اون گلی که گفتم و دُرّی که سُفتم، کاربرد داره؟

همین‌طور که دارم تابه چدنیه رو می‌شورم هم یهو یاد حرف مـ می‌افتم با این مضمون که آدم‌ها رو نمی‌شه به قالب هم درآورد؛ چون این‌طوری می‌شکنن. موضوع صحبت ما اصلاً این قضیه نبود، ولی خیلی به این شرایط می‌خوره.

سینک ظرف‌شویی رو هم می‌شورم، شیر آب رو می‌بندم و پیش‌بند رو باز می‌کنم. غالباً ظرف شستن آرومم می‌کنه. حالا باید برم سر درسم، امروز هیچ‌چی زبان نخوندم.


یعنی واقعاً شما هیچ‌وقت خواب‌های‌تان را به خاطر نمی‌آورید؟ تمام طول روز گوشه‌ای از ذهن‌تان نمی‌ماند؟ هرروز که نه؛ ولی لطفاً بگویید که هرچند روز یک بار، ماهی یک بار، دست کم سالی یک بار که چنین می‌شود. یعنی شما خبر فوت مادربزرگ‌تان، رتبۀ کنکورتان، عروسی عشق‌تان، مهمان‌های ناخوانده، گرفتاری فلان دوست و خیلی اتفاقات مهم و غیرمهم دیگر را اول از خواب‌های‌تان نگرفتید؟ حالا این‌ها به کنار، یعنی خواب‌های کودکی‌تان را مانند خاطرات بیداری در ذهن خود ندارید؟ مثلاً آن خوابی که اول ابتدایی دیدید، که بالاسر خانم معلم و هم‌کلاسی‌های‌تان پرواز می‌کردید، یا آن یکی دیگر که دختر غریبه‌ای از در حیاط خانه آمد تو و گفت: دیدی گفتم برمی‌گردم، خواهر»؟ یعنی شما به اندازۀ موهای سرتان خواب آسمان شب و ستاره‌های منظم و غیرمنظمش را ندیدید؟ یعنی این اواخر صورت‌فلکی جبار را به‌راحتی بیداری در آسمان خواب‌های‌تان پیدا نمی‌کنید؟ به من بگویید ببینم، یعنی واقعاً آرزوبه‌دل نمانده‌اید که یک بار هم که شده شمارۀ پلیس را درست بگیرید و دقیقاً یک مأمور پلیس جواب‌تان را بدهد و به‌موقع به خانه‌تان بیاید؟ یعنی شما خواب باردار بودن، بچه‌دار شدن، بچه بغل کردن و بچه شیر دادن ندیده‌اید؟ بی‌نهایت‌بار در جاده‌ها و اوتوبان‌ها گم و پیدا نشدید؟ یعنی این اواخر چند شب مختلف خواب آن خیابان و آن ساختمانی را که هیچ‌وقت ازشان رد نشده‌اید، ندیده‌اید؟ یعنی واقعاً شما هفت سال هرروز و هرروز به آن دری فکر نکردید که آن شب پشتش مانده بودید و با خودتان نگفتید پس کی باز می‌شود؟ یعنی تمام زندگی شما در همین گند بیداری‌ست؟ لطفاً بگویید که این حقیقت ندارد.


خب الان می‌خوام یه‌ذره از یکی از ویژگی‌های خودم حرف بزنم؛ این یعنی این متن شخصیه و هیچ نکتۀ آموزنده و مفیدی نداره و صرفاً پاسخ به نیاز برون‌ریزی خودمه.

من می‌تونم یه چیزهایی رو پیش از وقوع‌شون حدس بزنم یا برام مثل روز روشنه که آخر بعضی‌چیزها چطوریه. این هم به‌خاطر یه مثقال حس ششم خوبیه که دارم، هم به‌خاطر حافظۀ نسبتاً قوی و هم دقتم. یعنی یه وقت‌هایی یه نشونه‌های ساده و کوچکی تا مدت‌ها توی ذهنم می‌مونه تا وقتی اتفاق افتاد به خودم بگم خب این که معلوم بود این‌جوری می‌شه. این قضیه امتحانش رو پس داده، واقعاً می‌گم.

حالا نیومدم این‌ها رو بنویسم که بگم واو من چه فلان و بهمانم، نه.

توی big little lies یه جایی بود که جین می‌گفت انگار دارم از بیرون به صحنه‌ای که توش هستم نگاه می‌کنم.

یه جای دیگه هم روانشناس سلست بهش می‌گه فلان اتفاقی رو که برات افتاده تصور کن و یکی از دوستات رو جای خودت بذار.

می‌دونی، حرفم همینه. من نشونه‌ها رو خوب دیده بودم، خیلی بهتر از هرکسی. اگه یکی از عزیزانم جای من بود و ازم می‌خواست صریح قضیه رو براش تفسیر کنم، خیلی راحت این کار رو می‌کردم و بهش می‌گفتم اشتباهش کجاهاست؛ اما نخواستم برای خودم این کار رو بکنم. واقعاً نخواستم.

الان همه‌چی رو پذیرفتم. بی‌حسی عمیقی توی این روزهای من هست که البته گاهی کم می‌شه و من همچنان می‌تونم این درد رو بچشم؛ اما دورۀ سختی‌اش گذشته، طوفان رد شده و حالا من موندم و خرابی‌هایی که به‌هیچ‌وجه قصد از نو ساختن‌شون رو ندارم.

حالا می‌تونم برم سراغ پلی‌لیست آهنگ‌های ممنوعه‌ام و بشینم بی‌حسی خودم رو بسنجم و اگه جایی احساس کردم هنوز اشک و آهی مونده، بالاسر خودم وای‌می‌استم و می‌گم هرقدر که نیاز داری گریه کن، حتی اگه ته حس و حالت چیزی از اون هق‌هق‌های بی‌صدا و گلودردهای پربغض مونده رو کن برای خودت؛ چون دیگه واقعاً این آخرهاشه، حوصلۀ بیشتر از این رو ندارم. من با ورژن جدید خودم کنار اومدم و اگه تو ذره‌ای امید داری که به حورای بهار ۹۷ برگردی باید بگم متأسفم؛ چون آخرین امید من همین طوفانی بود که ماحصلش رو می‌بینی.


مثل خنده که نشونۀ شادی نیست؛ مثل تنفس که نشونۀ زندگی نیست؛ مثل پرواز که نشونۀ عروج نیست؛ مثل موندن که نشونۀ تعهد نیست؛ مثل نگاه کردن که نشونۀ دیدن نیست؛ مثل حادثه که نشونۀ اجابت نیست؛ مثل رد شدن که نشونۀ بخشیدن نیست؛ مثل نگفتن که نشونۀ فراموش کردن نیست؛ مثل عُسر که نشونۀ یُسر نیست؛ مثل سکوت که نشونۀ آرامش نیست؛ مثل بزرگی دریا که نشونۀ مهربونی‌اش نیست؛ مثل کم‌نوری ستاره که نشونۀ کوچکی‌اش نیست؛ مثل خواستن که نشونۀ مهر نیست؛ مثل گذشتن که نشونۀ بی‌مهری نیست؛ مثل بی‌رنگی که نشونۀ پاکی نیست؛ مثل راه که نشونۀ رسیدن نیست؛ مثل خستگی که نشونۀ بریدن نیست؛ مثل انتظار که نشونۀ امید نیست؛ مثل قسم که نشونۀ حقیقت‌گویی نیست؛ مثل شک که نشونۀ ارتداد نیست؛ مثل خیلی‌های دیگه.


بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی روبه‌روم نشسته بودن. زنده‌هاشون با پای خودشون اومده بودن، مرده‌هاشون رو هم من از قبر کشیده بودم بیرون. دیگه توان خوندن یه خط از نوشته‌هاشون رو نداشتم. جگر زلیخا چیه؟ تاروپود لاجونی که اسمش دل بود، از قلم این‌ها به این روز افتاده بود. اون وقت بعضی‌هاشون مبهوت داشتن اطراف رو نگاه می‌کردن، بعضی‌ها داشتن با هم پچ‌پچ می‌کردن و قشنگ معلوم بود من اصلاً جایی توی حرف‌شون ندارم، بعضی‌هاشون هم داشتن چرت می‌زدن. فکرش رو بکن، توی اون صحرای م داشتن چرت می‌زدن. همه درست روبه‌روی من بودن ولی هیچ‌کس به من نگاه نمی‌کرد و این بیشتر خونم رو به جوش می‌آورد؛ جدا از اینکه اصلاً نفهمیده بودن چی کار کردن، انگار براشون ذره‌ای هم اهمیت نداشت که چرا اینجا جمع‌شون کردم. 

عصبانیتم بیشتر از اون بود که بتونم اجازه بدم بغضم مشخص بشه. فریاد زدم آخه چه‌تونه شماها؟ چرا انقدر این شخصیت‌های بی‌نوای داستان‌هاتون رو زجر می‌دید؟ چرا انقدر دنیاتون تلخه؟ چرا تصویری که از زندگی ساختید انقدر پردرده؟ چرا شادی رو از قهرمان‌هاتون دریغ می‌کنید؟

نگاهم پر از غضب و سرزنش بود.

من حرف می‌زدم، اما گوش اون‌ها چیزی نمی‌شنید. انگار که بنویسی، ولی خونده نشه.

انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. سرم رو که برگردوندم، دیدم داره نگاهم می‌کنه. تنها کسی که نگاهم می‌کرد. این جمله توی چشم‌هاش بود: انگار که بنویسی، ولی خونده نشه. 

توی نگاهش سرزنش بود، ولی غضب نه. حق داشت. این من بودم که نفهمیده بودم قضیه از چه قراره. که نوشتن، روایت کردن، بازگو کردن، هرقدر هم دقیق و هنرمندانه باشه، باز هم ضعیف‌تر از تجربۀ زندگیه. که نویسنده با جوهرِ زخم نوشته که درد خونده شده. که زبون کسایی بوده که زبون‌شون بریده شده بوده. که ببین وجودش از چی پر شده که تلخی رو خلق کرده. که از درد سخن گفتن و از درد شنیدن.


به هانی می‌گم دلم می‌خواد از همه‌جا برم و گم شم. با ناراحتی و ذوق توأمان می‌گه وای همه همین‌طوری شدن انگار. می‌گم دلم می‌خواد مثل اون تصور جین با دو خودم رو از بالای یه صخره پرت کنم پایین، وای که چه حالی می‌ده اون لحظه‌ی اولش، عدم تعلق و هیجانِ با هم. می‌گه خب این رو دوست داری چون تو اون فیلمه دیدی.

فکرم می‌ره سمت کلمه‌ی عدم تعلق. راستش فکر می‌کنم ممکنه این وسوسه‌ی رفتن از همه‌جا به‌خاطر رسیدن به همین عدم تعلق باشه. اما احتمال‌های دیگه‌ای هم به ذهنم می‌رسه. اینکه از دردهامون، ناامیدی‌مون، سقوط‌مون و. نوشتیم ولی هرچقدر صبر کردیم دیدیم خبری از درمان و امیدواری و اوج و. نیست. اینکه نخواستیم یه‌چیزهایی هی جلوی چشم‌مون باشه. می‌ریم چون نمی‌خوایم شاهد رفتن‌های بیشتری باشیم؛ چون به‌هرحال چوب جادو نداریم که برای هر دلتنگی یه وردی بخونیم و سمت قلب‌مون بگیریم و مثل روز اولش بشه. یه بار به حریر حرفی با این مضمون زدم که وقتی یه‌سری‌ها وب‌شون رو می‌بندن و می‌رن، وقتی می‌رم و بهشون سر می‌زنم، حس کسی رو دارم که پاش رو از دست داده ولی احساس می‌کنه قوزک پاش می‌خاره. و خب وقتی یکی می‌خواد بره حتی نمی‌گم نرو، یا چرا می‌خوای بری. 

و باز می‌ریم چون حرمت نگه داشتیم و بی‌حرمتی دیدیم. می‌ریم چون دست‌وپا زدیم که سطحی نباشیم؛ ولی کسی کمک‌مون نکرد هیچ، با رواج سطحی بودن یه لگدی هم نثارمون کرد. و می‌دونی. سطحی بودن درد داره.

می‌ریم چون به خیلی چیزها شک داریم و یکی‌اش اینه که واقعاً حرفی باقی مونده؟ نه، من از گوشی برای شنیدن حرف نمی‌زنم، دقیقاً منظورم حرفی برای گفته شدنه. 

تا جایی که من یادمه بیان دو تا هانس شنیر داشت. یکی‌شون رفته بود و از این صفحه سفیدها گذاشته بود و روش نوشته بود: فکر می‌کنم از همه‌جا باید رفت. و می‌دونی. من تا حالا از همه‌جا نرفتم، هیچ‌وقت انگیزه‌ی کافی رو براش نداشتم؛ خیلی وقت‌ها کم‌رنگ شدم و بعد کلاً از یه‌جا حذف کردم خودم رو؛ ولی همیشه یه آدرسی از خودم گذاشتم؛ اما این روزها انگیزه‌اش رو دارم؛ چون‌که. آخ از این وسوسه‌ی رفتن! آخ از این عدم تعلق!


یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمی‌خوایم این رو باور کنیم و به‌خاطر نداشته‌ها یا ازدست‌داده‌هامون حرص و اندوه و حسادت رو توی خودمون تلنبار می‌کنیم. یه‌جورهایی انگار نمی‌خوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی‌دونم، ولی نمی‌ریم. دوست نداریم که این قضیه رو بپذیریم و از طرف دیگه جرئت این ریسک رو هم نداریم که بازی رو تو میدون جدیدی شروع کنیم. شاید هم خودمون رو اون‌قدر باور نداریم که بدونیم بهترین خودمون رو باید توی قضیۀ دیگه‌ای پیدا کنیم. شاید خودمون رو سزاوار آرامش نمی‌دونیم.

پی‌نوشت: پس از سال‌ها توانایی پست گذاشتن در بیان با گوشی برایم میسر شد. باشد که جنبه داشته باشم و هرروز چنین گوهرافشانی نکنم.


معمولاً حرف زدن دربارۀ داستان فارسی برام سخته؛ مخصوصاً آثار نویسنده‌های جدید. داستان‌هایی که اکثراً یا زردن یا سیاه، یا تلفیقی از هردو.  هاسمیک اما این‌طور نیست. مجموعۀ هفت داستان‌کوتاهی که شاید بعضی‌هاش تیره بودن، اما نه سیاه بودن و نه زور می‌زدن که با سیاه‌نمایی واسۀ خودشون جا باز کنن و انقدر واقعی بودن که می‌تونستن روایت ادبی بخشی از یه زندگی‌نامه باشن. اما چیزی که بیشتر از همه من رو جذب کرد قلم پختۀ نویسنده توی روایت و زمان غیرخطی‌ بعضی از داستان‌ها بود. مرجان صادقی نمی‌خواد با پیچ‌وتاب دادن به روایتش خواننده رو گیج کنه تا استادی خودش رو به رخ بکشه؛ فقط پیچ‌وتاب زندگی رو به رخ ما می‌کشه. 

این کتاب ۹۷صفحه‌ای رو نشر ثالث به‌تازگی چاپ کرده. چرا تا داغه خونده نشه؟

پی‌نوشت: بله، نوشتۀ قبلی دربارۀ همین کتاب بود. 


صدای اخبار شبکه یک که داره برای بابا پخش می‌شه تا توی اتاق می‌آد. من توی اتاق‌ام و در بسته است؛ من بیشتر وقتم رو توی اتاقم و در بسته است. صدای اخبار تمرکزم رو کم می‌کنه؛ ولی هدفون نمی‌ذارم که یه صدای دیگه به صداها اضافه نشه و سعی می‌کنم صدای اخبار رو ببرم به حاشیه؛ اخباری که داره از دیدار دانشجوها و نخبه‌ها با رهبری می‌گه. مشغول کتاب خوندنم و مطلبی که می‌خواستم رو به‌زور از گوشه و کنار مصاحبۀ پل استر می‌کشم بیرون و دفترچه‌ی سرخ رو می‌بندم. یه مکالمۀ ذهنی توی سرم هست با این مضمون که قهرمان‌سازی و بت‌سازی دو تا چیز مختلفن؛ ولی یه وجه اشتراک دارن، این که می‌تونن اعتیادآور و خانمان‌سوز باشن. همین وقت‌هاست که صدای اخبار دوباره به متن برمی‌گرده؛ داره از یه‌سری از نخبه‌ها اسم می‌بره که احتمالاً توی دیدار حرف زدن. هیچ‌کدوم‌شون از شاخۀ ادبیات نیستن، شاید هم اولش بودن و من نشنیدم. بی‌خیال.

 می‌رم سراغ کتابی که دو روزه دستمه. حجمش کمه، بیانش روانه و پیچیدگی‌هاش برام سنگین نیست؛ اما دو روزه دستمه؛ چون نویسنده‌اش دختریه هم‌سال من که احتمالاً هم‌محله‌ای هم هستیم. نمی‌خونم چون تنگ‌نظرم، حسود نه، تنگ‌نظر. تنگ‌نظری حسی داره مثل تنگی نفس؛ یه چیزی روی قفسۀ سینه سنگینی می‌کنه و بهت می‌فهمونه که چقدر به خودت بند شدی و در عین حال از خودت دوری. این همون چیزیه که وقتی نوشته‌های خوب رو می‌خونم تجربه می‌کنم؛ زیادی از خودم دور می‌شم؛ ولی دقیقاً وقتی که می‌خوام بال بزنم و اوج بگیرم می‌فهمم چقدر محکم به خودم زنجیر شدم. درد بدیه.

 


هزّي جِذْعَ هذه اللحظةِ

تُساقِطُ عليكِ

موتاً سخيّا

مريم عراقيّة»۱

تنۀ این لحظه را تکان بده

مرگی بخشنده

بر تو فرود خواهد آمد

مریم عراقی»

سنان انطون توی کتاب یا مریم از مسیحیت و مشکلات مسیحیان در عراق نوشته. مخاطب این شعر هم حضرت مریم هستش؛ اگر حضرت مریم عراقی بود.


یا مریم، سنان أنطون، منشورات الجمل، ص ۱۰۴.


نام کتاب: ژه

نویسنده: کریستیان بوبن

مترجم: دینا کاویانی

ناشر: بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۱۲۰

فکر می‌کنید چند نفر از ما این شانس را داشته‌ایم که زنی را با پیرهن نخی قرمز و لبخندی بر لبْ زیر لایۀ دوسانتی‌متری یخ دریاچۀ سن‌سیکست ببینیم که بعد از چند ثانیه به ما چشمک می‌زند؟ شاید جواب این باشد: هیچ‌کدام؛ اما آلبن این شانس را داشت. این پسرک هشت‌ساله در یکی از گردش‌هایش در روستا، ژه را می‌بیند و پس از مدتی چنان با او صمیمی می‌شود که نمی‌تواند هیچ‌کس دیگری را به دوستی بپذیرد.

ژه لبۀ پنجرۀ اتاق خواب آلبن هست، تَرک دوچرخه‌اش می‌نشیند، یا با ماشین او به شهر می‌رود و با مشتری‌هایش آشنا می‌شود. او تنها کسی‌ست که می‌بیند آلبن چطور زندگی یک درخت شاه‌بلوط را درک می‌کند، در خروجی یک روستا محو تشت قرن‌دوازدهمی می‌شود، و خوک‌ها را از زندان‌شان آزاد می‌کند، و می‌داند اگر آلبن کتابی دربارۀ شگفتی‌های دنیا بنویسد، کتاب به‌بزرگی خود دنیا خواهد شد».

آلبن و ژه از این‌سو و آن‌سوی زندگی حرف می‌زنند، از خود زندگی، از مرگ، عشق، آزادی و چگونگی‌شان.
آلبن با ژه بزرگ می‌شود، رشد می‌کند و درنهایت عاشق می‌شود؛ عاشق مادر و دختری که برق نگاه ژه را در چشمان‌شان و شادی لبخندش را بر لب دارند. آخر می‌دانید، ما فکر می‌کنیم افراد را دوست داریم؛ درحقیقت، دنیاها را دوست داریم».

داستان بیانی روان دارد و از پیچ‌وخم بازی با الفاظ دور است و به‌جای آن سعی می‌کند مفاهیم را گسترش دهد؛ اما از حق نگذریم ترجمه و ویرایش این نسخه چنگی به دل نمی‌زند. اگر قصد خواندن کتاب را داشتید پیشنهاد می‌کنم از نشرهای دیگر هم سراغی بگیرید.

پی‌نوشت اول: این نوشته فقط معرفی کتاب است، نه پیشنهاد آن.

پی‌نوشت دوم: گاهی هم به زبان رسمی. wink

 


نمی‌دونم دیگران هم این سؤال براشون پیش می‌آد یا نه. ببخشید اول باید می‌گفتم سؤالم دربارۀ چیه. یکی از مشکل‌های عجیبی که من دارم اینه که فراموش می‌کنم دیگران از دانسته‌هام باخبر نیستن، و هرچی اون موضوع برام واضح‌تر باشه، این فراموشی هم قوی‌تره.

زمینۀ سؤالم اینه: می‌ریم توی سایت، وبلاگ یا صفحۀ یه شخصی توی شبکه‌های اجتماعی و می‌بینیم که ایشون بازدیدکننده، فالوور یا مخاطب قابل‌توجهی داره. بعد می‌ریم زیر یکی از نوشته‌هاش و کلی عرض ارادت و لایک و ریت و بوس و الخ می‌بینیم (این عبارت تقریباً مسروقه است). اون‌جاست که سؤال موردنظر پیش می‌آد؛ واقعاً چند نفرشون اومدن که فیدبک بدن و چند نفر فقط دنبال راهی هستن که تور بندازن و فالوور جمع کنن؟ چند نفر به‌خاطر اینکه جزو توراندازان شمرده نشن فیدبک‌شون رو خوردن؟ از اون طرف مخالفت کی‌ها حقیقیه؟ کلاً چیزی به اسم رفتارشناسی توی فضای دیجیتال تعریف شده یا نه؟

پس‌حرفی: یعنی اگه من توی تب و هذیون یه مطلب نوشتم و منتشر کردم، یکی نباید بیاد بگه عنوانت اشکال تایپی داره؟ پست قبلْ دو روز با عنوان به‌قت هذیون نمایش داده شد و من توی این دو روز فقط نگران این بودم که آیا نیم‌فاصلۀ بین به و وقت زده شده یا نه. انگار که به دلم افتاده باشه یه چیزی این وسط درست نیست. 


بهش می‌گم بیا بریم این سیبه رو بخوریم. نمی‌آد. از گوشه‌ی دنجش ت نمی‌خوره. حتی سرماخوردگی و صدای گرفته هم دلش رو نرم نمی‌کنه. منم بی‌خیال غلت می‌زنم به اون سمت و گوشی‌ام رو برمی‌دارم تا باقی رمانم رو بخونم. کف پاهام دنبال خنکی تشک می‌گرده و از خودم می‌پرسم یعنی تب دارم؟ وقتی تب داشته باشی باید خیالی هم داشته باشی که بتونی باهاش هذیون بگی، یا فکر کسی باشه که بی‌فکری اون ساعات رو پر کنه. من ندارم، پس می‌رم سراغ همون رمان. می‌رسم به این بخش: 

بیشتر زوج‌ها کسل هستند و در سکوت، منتظر رسیدن غذای‌شان هستند؛ انگار منتظر یک ناجی هستند. وقتی کسی را دوست داشته باشیم، همیشه، تا آخر دنیا، چیزی داریم که به او بگوییم.

به اینجا که می‌رسم ساز مخالفم کوک می‌شه. من که هروقت کسی رو دوست داشتم چیزهایی داشتم که بهش نگم، حتی بیشتر از اونایی که بهش گفتم. انقدر نگفتم که یادم رفت. حالا که بعضی از این نوشته‌ها رو جایی می‌بینم به خودم می‌گم یعنی واقعاً این حرف‌ها مال منه؟ معلومه که نه. این حرف‌ها مال اون‌ها بوده که من پیش خودم نگه داشتم. حالا می‌خوان اسمش رو بذارن خساست یا تصرف عدوانی، بازم خدا رو شکر کنن همینش رو نگه داشتم و مثل اون کرور کرور حرف دیگه نرفته به ناکجای ناآباد.

برای زوج‌های اینجا، آخر دنیا سر رسیده است.۱

این جمله‌ی بعدیه. باز بهش اصرار می‌کنم بیا بریم اون یه دونه سیبی که باقی مونده رو بخوریم. اصلاً یه‌جور عجیبی مقاومت می‌کنه؛ انگار که از وقتی از بهشت افتادیم رو زمین، فوبیای تعارف سیب گرفته باشه. دلم می‌خواد بهش بگم بیا این یه دونه سیب رو هم بخوریم، خدا رو چه دیدی، شاید یه تیکه‌اش پرید توی گلوم و سفرم کوتاه‌تر شد. یعنی چرا از همون راهی که اومدیم برنگردیم؟ هان؟


۱. ژه، کریستین بوبن، ترجمه‌ی دینا کاویانی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه.

 


آره دیگه عزیز من، حرص و جوش الکی واسۀ چی؟ مگه وقتی هزار جای دیگه رو فیلتر کردن چی شد؟ حالا این هم هزار و یکمی. دارم دربارۀ همین شاهکار آخر خانم یا آقای فیلترینگ (نه به تبعیض جنسیتی تا این حد) یعنی همین فیلتر کردن سایت‌های دانلود فیلم و سریال صحبت می‌کنم. البته همین‌جا باید موضع خودم رو دربارۀ رعایت کپی‌رایت مشخص کنم که یه‌وقت از فرهیختگی‌ام کم نشه و به اعتبار این نوشته (!) لطمه نخوره. به‌نظر من افرادی که در حد خودشون برای ترجمه و دوبلۀ فیلم‌ها زحمت می‌کشن واقعاً حق دارن شاکی بشن که ماحصل کارشون داره جای دیگه به‌صورت رایگان عرضه می‌شه؛ یعنی این دیگه أظهر من الشمسه. کلاً این نظر رو دربارۀ اکثر صاحبان آثار توی حوزه‌های مختلف دارم؛ ولی از اون‌طرف تو کَتَم هم نمی‌ره که رعایت کپی‌رایت رو فقط به مرزهای ایران محدود کنم و واقعاً صاحبان آثار خارجی رو محق می‌دونم که شاکی بشن آثاری که کرور کرور بابت تولیدش هزینه شده، داره رایگان استفاده می‌شه. و خب با همچین دیدی می‌دونم این آثار خارجی رایگانی که استفاده کردم (بیشتر فیلم و موسیقی و کمتر کتاب) حق بزرگی به گردنم گذاشتن و حداقل چون معتقدم اون دنیایی هم در کاره یا باید همین‌جا حسابم رو پاک کنم یا اون‌جا. 

اما داشتم می‌گفتم، حرص و جوش الکی واسۀ چی؟ فیلترینگ باید تا الان متوجه شده باشه که یکی از مصادیق بارز جملۀ یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت (از ترتیبش مطمئن نیستم)، همین مسخره‌بازی‌های ایشونه. من که گاهی به‌شوخی می‌گم اگه این‌همه وقت و انرژی و  ترفندی رو که ما برای عوض کردن IP و امتحان کردن VPNهای مختلف به کار می‌بریم تا ایرانی بودن خودمون رو دور بزنیم یه‌ جا جمع می‌کردن، احتمالاً می‌تونست توی بهبود روابط بین‌المللی مؤثر باشه. 

دیگه چه می‌شه کرد؟ یه چند صباحی باید از ذخایر فیلم‌های دیده‌نشده‌ام ارتزاق کنم، دست‌به‌دامن شبکه‌های معاند انگلیسی‌زبان روی گوشی‌ام بشم، به یوتوب سر بزنم یا به‌عنوان حربۀ نهایی به این و اون رو بزنم که فلان فیلم و بهمان سریال دوبله‌نشده رو دارید، تا سرورهای این سایت‌ها به خارج‌ از مرزهای فرضی منتقل بشه و احتمالاً با پرداخت یه حق اشتراک دوباره بتونیم فیلم‌هایی رو تماشا کنیم که لذت شنیدن صدای اصلی بازیگر و تأسف بابت زیرنویس‌های فارسی بومی‌سازی‌شده رو با هم بهمون بده. 

پس‌حرفی: خودمونیم این موضع مشخص کردن چه حالی داره‌ها. بی‌خود نیست یه‌سری‌ها راه‌به‌راه موضع مشخص می‌کنن. آدم چشمش رو می‌بنده، باد به غبغبش می‌اندازه و نطق صادر می‌کنه. مثلاً برای منی که تا دیروز شعارم این بود که زنده هستم پس هستم، یه شعار جدید ساخته می‌شه که موضع مشخص می‌کنم پس هستم.

 


یکی از معدود ویژگی‌هایی که از دوران نوجوانی باهام مونده اینه که توی داستان‌های ذهنی‌ام نیروی شر تعریف نشده؛ البته اگه نظر شخصی من رو بپرسید این می‌تونه یه بیماری مزمن در نظر گرفته بشه که داره هی به زندگی واقعی‌ام سیخونک می‌زنه و حتی چند تا جای کبودی هم به جا گذاشته از خودش.


دیشب قبل از خواب به هانیه گفتم معنی این کلمه از ذهنم رفته، تو یادت نیست معنی‌اش چیه؟ گفت نه. گوشی‌اش رو گرفتم که از توی دیکشنری‌اش پیدا کنم؛ اما املای درستش یادم نمی‌اومد. یه لحظه با خودم گفتم فردا حتماً توی یه متنی که انتظارش رو ندارم پیداش می‌کنم، و فردایی که امروز بود واقعاً توی یه متنی که انتظارش رو نداشتم به چشمم خورد. 

قبلاً دربارۀ این فرضیه حرف زده بودم که کتاب‌ها ما رو پیدا می‌کنن؛ اما الان می‌خوام فرضیه‌ام رو با محدودتر کردنش گسترش بدم و بگم که احتمالاً این کلمات هستند که ما رو پیدا می‌کنن. افراد زیادی با عبارات و ادبیات متفاوتی گفتن که ما چیزی جز کلمات نداریم، و به‌نظر من واقعاً همین‌طوره. ما این شانس رو پیدا می‌کنیم که یه‌سری از کلمات رو درست زمانی که انتظارش رو داریم، دریافت کنیم؛ شاید چون ما باور داریم که قراره این اتفاق بیفته. ته ته دل‌مون به این اتفاق باور داریم. ولی می‌دونی، یه‌وقت‌هایی می‌دونیم ایمان‌مون یه حجم توخالی از امید واهی و خوش‌باوریه و وقتی این بادکنک می‌ترکه، به‌جای اون کلمات یه صدای ناهنجار گوش‌مون رو پر می‌کنه.


پیش‌حرفی: وقتی ویرت می‌گیره که توی وبت یه چیزی بنویسی و در عین حال چیز به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی و نمی‌تونی از مطالبی که خوندی یه جمع‌بندی درست‌وحسابی داشته باشی نتیجه می‌شه چنین مطلبی در چهار بخش.

حرف اصلی:

یک خب همه یه‌سری سرگرمی‌ها و تفریحات تک‌نفره برای خودشون دارن دیگه؛ حالا یا از دیگران یاد گرفتن یا به ذهن خودشون رسیده. یکی از همین تفریحات تک‌نفرۀ من اینه که توی جاهای امن و غالباً خلوت با چشم بسته راه برم. یادم نیست دقیقاً کی و کجا اولین بار این رو امتحان کردم؛ ولی قدیمی‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم به دوران کارشناسی برمی‌گرده.

من کارشناسی‌ رو دانشگاه خوارزمی گذروندم. نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی دانشگاه، دانشکدۀ ادبیاته که خب پرواضحه من هم همین دانشکده درس می‌خوندم. همین نزدیک‌ترین دانشکده به در اصلی کلی فاصله باهاش داره که تا یه جایی اطراف خیابون پر از دار و درخته و از یه جایی به بعد کنار پیاده‌رو یه زمین بایره که تا خط افق امتداد داره! این زمین بایر توی یه بازۀ زمانی از فصل بهار یه‌دست با گل‌های صحرایی سفید می‌شه، توی برف زمستون هم همین‌طور؛ این دو تا وقت امتدادش تا خط افق خیلی زیبا می‌شه. 

داشتم می‌گفتم قدیمی‌ترین خاطره‌ای که از این تفریحم دارم توی همین پیاده‌روئه. وقت‌هایی که تنها بودم و تا مسافت قابل‌قبولی هم عابر دیگه‌ای نبود، چشم‌هام رو می‌بستم و راه می‌رفتم و از بازی رنگ‌های نارنجی و سیاه پشت پلکم لذت می‌بردم. نمی‌دونم اگه یکی از پشت سر می‌دید من رو چی می‌گفت با خودش؛ چون پرواضحه که نمی‌تونستم توی یه خط صاف راه برم. کلاً هم دو چیز جالب می‌کنه این قضیه رو: یکی این که هر سری باید از سری قبل زمان بیشتری چشمم بسته بمونه؛ دوم هم این که سعی کنم توی یه خط صاف راه برم.

الان هم اگه برگشتم از جایی شب باشه و کوچه‌مون خلوت باشه این بازی رو دارم؛ یا مثلاً وقت‌هایی که می‌رم کتابخونه ملی از سمت موزه دفاع مقدس و باغ کتاب می‌رم و معمولاً مسیر موزه خلوته و اینکه یه شیب روبه‌پایین داره بر کیف قضیه اضافه می‌کنه.

دو قبلاً این‌جوری بود به دانشجوهای یه رشته که می‌خواستن انتقالی بگیرن یه دانشگاه دیگه می‌گفتن باید یه دانشجوی هم‌رشتۀ خودت از دانشگاه مقصد پیدا کنی و جات رو به اون بدی و این حرف‌ها. حالا اینکه سیستم و قوانینش دقیقاً چطور بود رو نمی‌دونم. امروز داشتم فکر می‌کردم حالا که انقدر آه و ناله از شغل‌های غیرمرتبط با رشتۀ تحصیلی می‌شنویم و گلایه داریم که چرا نمی‌تونیم توی رشته‌ای که بهش علاقه و توش مهارت داریم فعالیت کنیم، چه خوب می‌شد اگه یه سیستمی طراحی می‌شد که افراد با رعایت یه‌ مواردی شغل‌شون رو با هم عوض می‌کردن. بله، این اواخر بیشتر از قوۀ تخیلم استفاده می‌کنم.

سه این مورد نوشته شد، اصلاح شد، بخشی‌اش کات شد تا بعداً جای دیگه پیس بشه و درنهایت حذف شد. فقط بگم که یه چیزی دربارۀ حلقۀ افراد صمیمی و تعدادشون و عزیزان و اخلاق مزخرف نگارنده و این حرف‌ها بود.

چهار یه‌وقت‌هایی هم دلت نمی‌خواد یه کتاب یا فیلم تموم بشه. برای من الان دقیقاً همون وقته و نمی‌خوام شرلوک رو تموم کنم و در عین حال نمی‌تونم. بالاخره تا آخر دنیا که نمی‌شه ادامه دادش؛ ولی می‌شه به تخیل بشر امیدوار بود. 


روزهای شاد، روزهای سخت، روزهای بد، روزهای عادی، روزهای پرتنش، روزهای تلخ. خب من خیلی زندگی‌ام رو این‌طوری تقسیم نمی‌کنم. فراموش نمی‌کنم روزهایی رو که چند ساعتش رو به‌شدت خندیدم و چند ساعتش رو به‌شدت گریه کردم. یا روزهایی که خیلی بی‌خیال شروع شده و پرتنش تموم. البته دورانی بوده که خیلی سخت بوده؛ مثل سال ۸۶ یا سال‌های ۹۱ و ۹۲، یا همین ۹۷ و ۹۸ خودمون؛ دورانی که هیچ‌جوره دلم نمی‌خواد برگردم بهشون. خب توی این دوران هم روزهای خوب و شیرینی بوده قطعاً، ولی زنجیرۀ اتفاقات ناراحت‌کننده یه تصور منفی ازشون برام ساخته. ولی بذار واقع‌بین باشم، همین اتفاقات منفی خیلی توی شکل‌گیری منِ امروز تأثیر داشتن و ازشون خیلی متشکرم. 

و دیروز، امتداد یکی از همین اتفاقات ناخوشایند بود. دکتر قرار بود بهم یه خبری بده که یا بد بود یا بد نبود؛ یعنی هیچ خبر خوبی در کار نبود به‌هرحال. از یه طرف، به‌نظر من اون خبر بد می‌تونست بد نباشه و اون خبری که بد نبود، بد باشه. اما توی راه بیمارستان که بودم یه‌جورایی آروم بودم؛ چون انگار تاک‌تیک زندگی‌ام دستم اومده بود؛ یعنی این‌طور که اگه برای یه‌ اتفاق بد خیلی نگران باشم، اون اتفاق نمی‌افته و اگه هیچ‌چیز نگران‌کننده‌ای وجود نداشته باشه احتمال وقوع اتفاق بد هست؛ البته این یه قانون کلی نیست و من رو به جملۀ بعد از خنده، گریه است» مؤمن نمی‌کنه؛ ولی زندگی رو مثل ژانوس می‌بینم که برای من یه صورتش دیوه و یه صورتش فرشته. وقتی به اون‌جایی رسیدم که صورت دیوِ زندگی خودش رو حسابی لابه‌لای زمکان جا داده، می‌تونم کمی امیدوار باشم که قرار نیست اون اتفاقی که براش خیلی نگران بودم، پیش بیاد؛ ولی وقتی اون صورت فرشتۀ زندگی بهم نزدیک می‌شه تا ببوستم. خب بالاخره جای نگرانی هست که یهو دیو زندگی زورش بچربه و توی لحظۀ آخر به‌جای بوسه نیشش رو تو پوستم فرو کنه. احتمالاً به‌خاطر اینکه دیوها کارشون برعکسه.

دکتر خبر بد رو نداد؛ شاید چون خودم رو کاملاً براش آماده کرده بودم؛ شاید چون خبر بدْ دیگه بد نبود. 

پی‌نوشت: افراد گاهی برای چک‌آپ با پای خودشون به بیمارستان می‌رن، این یک اتفاق کاملاً معمولیه. laugh


خرداد و تیر امسال توی یه دفتر اظهارنامۀ مالیاتی می‌زدم. یکی از مؤدی‌هام یه خانمی بود که مغازه‌اش رو اجاره داده بود و می‌خواست اظهارنامۀ مالیات بر درآمد اجاره بزنه. مثل همه یه سری سؤال ازش کردم که ببینم چه معافیت‌هایی می‌گیره یا نمی‌گیره و یکی از سؤال‌هام هم این بود که خدا نکرده بیماری خاصی نداره و هزینۀ درمانی نمی‌ده؟ گفت چرا برای کنسر سینه کلی خرج کرده و بعدش من یه سری توضیح دیگه دادم و سؤال و جواب‌ها ادامه داشت تا اظهارنامه‌اش تموم شد و رفت. اما از همون لحظه که کلمۀ کنسر رو شنیدم یاد این قضیه افتادم که خودم هم اغلب که می‌خوام دربارۀ مشکل قلبی‌ام صحبت کنم از عبارت انگلیسی‌اش استفاده می‌کنم و به‌جای افتادگی دریچۀ میترال می‌گم پرولاپس دریچۀ میترال. اولین دلیلی که به ذهنم رسید این بود که شاید به‌خاطر بودن توی فضای درمانی و استفادۀ اصطلاحات غیرفارسی این جور توی ذهن‌مون جا گرفته، یا شاید هم یه سرش به این دید مضحک برگرده که استفاده از اصطلاحات انگلیسی کلاس داره؛ ولی بعدش به یه سری اصطلاحات دیگه فکر کردم؛ مثلاً توی بعضی از صحبت‌ها به‌جای دوشیزه از ورجین استفاده می‌کنیم، یا مثلاً توی کافه می‌گیم اسموکینگ طبقۀ بالاست یا توی تعریف یه داستان یا فیلم می‌گیم فلان نقش حسابی های بود و. اینجا بود که یه دلیل مهم‌تر به ذهنم رسید، اینکه از اصطلاحات فارسی استفاده نمی‌کنیم تا یه‌جورایی از صراحت کلمات کم کنیم. انگار که قدرت کلمات توی زبان مادری بیشتره و می‌تونه علاوه بر چیزی که می‌گیم و می‌شنویم چیزهای دیگه‌ای رو هم به ذهن‌مون بیاره که نخوایم‌شون، یا حد اقل توی اون لحظه نخوایم‌شون.


یه رفتار جالبی هم هستش که وقتی یه نفر می‌آد دربارۀ یه ویژگی فردی خوب یا بد صحبت می‌کنه، بخش قابل توجهی از مخاطب‌ها واکنش‌شون نسبت به اون صحبت اینه که خب خدا رو شکر من ـ و گاهی من و عزیزانم ـ هم این ویژگی خوب رو داریم (با ذکر مثال)، یا خب خدا رو شکر ما همچین ویژگی‌ بدی رو نداریم (باز هم با ذکر مثال) و در ادامه نسبت به بعضی از دارندگان اون ویژگی بد اظهار انزجار می‌کنن و نسبت به خودشون و دارندگان اون ویژگی خوب مباهات.

حالا فرقی هم نمی‌کنه این حرف کجا زده بشه، توی اتوبوس، جمع خانوادگی یا صفحات کاربری فلان برنامه و بهمان سایت. و باز هم فرقی نمی‌کنه بحث نژادپرستی باشه، کتاب‌خوانی باشه، مرد/ زن/ فرزندسالاری باشه، کمک برای هزینۀ ازدواج دو تا جوان باشه، رعایت کپی‌رایت یا.، غالباً اکثر واکنش‌ها همون‌طوریه؛ البته یه سری افراد اجتماعی‌نشده هم هستن این وسط که خیلی هنجارشکنانه می‌آن و دربارۀ اصل قضیه صحبت می‌کنن و از یه سری زوایای کمتر دیده‌شده به قضیه نگاه می‌کنن و حتی به یه چند تا منبع هم ارجاع‌ می‌دن که اگه کسی خواست بتونه اطلاعات بیشتری بگیره، که خب این گروه کلاً از مرحله پرت هستن؛ چون اصل این جور بحث‌ها برای تأیید و تکذیبه و بحث و بررسی جایی توش نداره و یه قرار نانوشته‌ و حتی ناگفته‌ای این وسط هستش که بعد از اینکه انگشت اتهام از گوینده و شنونده برداشته شد و کف‌های افتخار زده شد، بحث تموم می‌شه و یه موضوع جدید می‌آد وسط.

البته خدا رو شکر من که خودم اصلاً این‌طوری نیستم؛ نشونه‌اش هم همین که هیچ‌کدوم از افعال این نوشته به صیغۀ متکلم وحده نبود.


توی مینی‌بوسی که ما رو می‌برد تا دم ورودی نشسته بودم و خواستم پردۀ جلوی شیشه رو کنار بزنم که یه لحظه از فکر اینکه چه دست‌هایی بهش خورده و ممکنه چقدر کثیف باشه چندشم شد. به ثانیه نکشید که فکر کردم اگه با لمس اون پارچه تمام احساسات و افکاری که اون آدم‌ها وقت لمسش داشتن، از حافظۀ پارچه به من منتقل می‌شد، چی می‌شد؟ پارچه رو دست گرفتم و چند لحظه‌ای چشمم رو بستم تا شاید این اتفاق بیفته؛ مثل تمام وقت‌هایی که خیال می‌کنم ممکنه یه اتفاقی بیفته و در عین حال می‌دونم که حداقل توی اون زمان و برای من غیرممکنه.

باز با خودم فکر کردم اگه با لمس هرچیزی احساسات و افکار لمس‌کنندۀ قبلی تو اون لحظه، بهمون منتقل می‌شد چی؟ اولش خیلی هیجان‌انگیز به نظر اومد؛ یعنی فرق نمی‌کنه آسفالت کف ستارخان باشه یا کاه‌گل دیوار یه خرابه توی روستای آباءواجدادی. فکر کن باهاش چه سؤال‌ها که به جواب نمی‌رسید؛ حالا می‌خواد کشف ماهیت اصلی اون 699 تا کتیبۀ کاخ شروان‌شاهان باشه که دکتر رضوانفر احتمال می‌داد طلسم باشن یا مثلاً قضیۀ اون تیکه‌های رنگی‌رنگیِ فرش‌مانند که کف پیاده‌روهای خیابون انقلاب چسبیده و فکر می‌کردم که اگه به هم بچسبن شاید قالی سلیمان رو درست کنن!

فکر کن با لمس تنۀ یه درخت نفس‌هایی که کنارش حبس شده، اشک‌هایی که ریخته شده، خنده‌هایی که خورده شده، قدم‌هایی که سست شده، سنگینی بعد از غذا، لگد یه جنین به رحم مادرش، ایدۀ نابی که به ذهن یه فرد خلاق رسیده، گلایه‌های بی‌سروته، زیرآب‌زنی‌ها، پشیمونی‌ها و غیره و غیره رو درک کنی.

فکر کن اگه با لمس نوشته‌های یه نفر تمام چیزهایی که پشت هر کلمه جمع شده مشخص بشه؛ یعنی چیزی بیشتر از لفظ و معنا. حالا می‌خواد اون نوشته یه پیام احوال‌پرسی باشه که یه دوست برات فرستاده یا نوشته‌های نویسندۀ موردعلاقه‌ات.

همین‌طور که سؤال‌ها به جواب می‌رسن، رازها هم بر ملا می‌شن؛ یعنی یه‌جورهایی خیلی سریع هرج‌ومرج درست می‌شه. پس بیا فکر کنیم اگه به جای هر نفر، فقط یکی از اطرافیان‌مون این قدرت رو داشته باشه چی می‌شه؟ اگه این دنیا انقدر خوب باشه که این قدرت فقط به کسی برسه که شایستگی‌اش رو داشته باشه. اون کسی که باید.

 


- یه اپ جالب دیدم اون‌دفعه. از این اسم جدیدها داشت.

+ اسم جدیدها؟

- همین‌ها که آخرش و داره دیگه.

+ آهان! فیدیبو؟

- نه.

+فیلیمو؟

- نه.

+فیدیلیو؟

- نه.

+ فلایتو؟

- نه، این مگه سایت نبود؟

+ فلافلینو؟

- این که غذاخوریه.

+ وینیو؟

- یادم اومد، پیدو، واسه درخواست سوخته گویا.

+ دلینو؟

- ولش کن. یادم اومد.

+ لینو؟

- غلط کردم. می‌گم ولش کن. ولش کن!

+ آیلینگو؟

- .

+ دولینگو؟

- ــــــــــــــــــــــــــ .


پیش‌حرفی: این نوشته رو به دعوت آقای سربه‌هوا می‌نویسم؛ البته ایشون اسم داستان من و وبلاگ‌نویسی رو برای این نوشته انتخاب کرده؛ ولی ازاونجایی که من تعریف مشخصی برای اصطلاح داستان دارم و ملانقطی بودن من بر کسی پوشیده نیست، از عنوان ماجرای من و وبلاگ‌نویسی استفاده کردم.

حرف اصلی:

نوشتن

همیشه تصمیم گرفتن دربارۀ شروع یه مسیر جدید برام زمان‌بره و نوشتن مسیر سختیه که بدون اغراق از بچگی دوست داشتم توش وارد بشم و اگر فکر کردید این باید محرکی باشه که خیلی سریع من رو به راه رفتن وادار کنه، باید بگم که سخت در اشتباه‌اید. من با خوندن آثار خوبْ جذب نوشتن شدم؛ پس طبیعیه که همیشه از بد نوشتن بترسم.

یه‌مدت کوتاه توی فیس‌بوک نوشتم. هم‌زمان توی تاپیک خاطره‌نویسی روزانۀ سایت نودوهشتیا هم بودم و خیلی کلی و محو از احوالاتم می‌نوشتم. بعدش هم رفتم سراغ اینستاگرام. همون اوایل که صفحۀ اینستا رو ساخته بودم، نمی‌دونم چطوری یه پست از یا دربارۀ یه استادی خوندم که اصلاً نمی‌شناختمش. حالا که فکر می‌کنم اصلاً یادم نیست که اون پست چی بود، فقط یادمه انقدری جذب شدم که برم صفحۀ استاد مزبور رو پیدا کنم و نوشته‌هاش رو بخونم. یه چند تا عکس که دیدم با خودم گفتم اِ! من می‌شناسمش. همونیه که یه بار توی تلوزیون دربارۀ فروش صحبت کرده بود.

محمدرضا شعبانعلی

داشتیم خانوادگی تلوزیون می‌دیدیم. یادم نیست چه برنامه‌ای از چه شبکه‌ای بود. و باز یادم نیست موضوع برنامه و مجری کی بود. فقط یادمه مهمان برنامه داشت دربارۀ فروش صحبت می‌کرد. اینکه چطور بتونم خودم یا کشورم رو بفروشم و من درگیر ایهام این جمله بودم. فکر کنم از خلاقیت توی حرفه هم صحبت می‌کرد و از شخصی مثال زد که برای واکس زدن یه جفت کفش پنجاه‌هزار تومن حق‌احمه می‌گیره (جا داره تأکید کنم پنجاه‌هزارتومن اون موقع). راستش چیز زیادی از حرف‌های اون برنامه توی ذهنم نمونده؛ ولی چهرۀ مهمان برنامه توی ذهنم بود. به‌خاطر همین بعد از دیدن چند تا پست از اون استاد گفتم اِ! من می‌شناسمش.

آقای شعبانعلی هنوز توی اینستاگرام می‌نوشت و اگر پستی دربارۀ مطالب روزنوشته‌ها بود، لینکش رو بالای صفحه می‌ذاشت. کم‌کم تحت تأثیر قرار گرفتم. راستش رو بخواید من سخت تحت تأثیر قرار می‌گیرم؛ سخت در هر دو معنا.

من همچنان هم اینستاگرام‌شون رو می‌خوندم و هم روزنوشته‌ها رو تا اینکه قاطعانه گفتن تمام وقتی رو که توی فضای آنلاین می‌ذاشتن رو به روزنوسته‌ها و متمم اختصاص می‌دن؛ چون به نظرشون استانداردهای تعامل و یادگیری در اون فضاها بالاتره.

راستش با خوندن مطالبی که دربارۀ وبلاگ‌نویسی نوشته بودن، ترغیب شدم این نوع نوشتن رو شروع کنم.

حروف

با یه‌ سرچ ساده می‌شد فهمید که توی سرویس‌های وبلاگ‌نویسی ایرانی، حال بیان از همه بهتره. حروف رو ۱۳ اردیبهشت سال ۹۵ ساختم؛ اما اولین نوشته‌ام رو ۱۳ دی‌ماه ۹۵ منتشر کردم؛ البته چند تایی اسم عوض کرد تا به حروف رسید؛ ولی وقتی نوشتن رو شروع کردم دیگه این اسم قطعی شده بود. با این تفاصیل عمر وبلاگ‌نویسی من از سه سال کمتره.

نوشتن توی حروف

راستش از همون اول سعی کردم برای نوشتن توی این فضا یه‌ چارچوبی داشته باشم. سعی کردم از چیزی ننویسم که نتونم ازش دفاع کنم؛ یعنی باید اطلاعاتم اونقدری باشه که بتونم در حد خودم از حرفم دفاع کنم. اینه که مثلاً من ی‌نویسی ندارم، دربارۀ مسائل فرهنگی و اجتماعی هم خیلی کم می‌نویسم؛ یا مثلاً دربارۀ فیلم و موسیقی گاهی از سلایقم حرف زدم و بس. علمش رو ندارم؛ پس نمی‌نویسم.

دوست ندارم موج‌سواری کنم؛ یعنی می‌گم اگه حرفی از خودم ندارم چرا باید از دیگرانی که بازار حرف‌شون داغه بنویسم؟ حالا می‌خواد قضیۀ گرفتن پنالتی رونالدو باشه، یا دختر آبی یا مرگ میترا استاد که ناخواسته با یکی از عزیزانش همکار شدم و ناخواسته‌تر از جزئیاتی خبردار شدم که اصلاً علاقه‌ای به دونستن‌شون نداشتم.

نمی‌خوام خودم رو به‌زور به چیزهایی علاقه‌مند نشون بدم که نیستم؛ مثلاً حتی توی جام‌ جهانی هم از فوتبال ننوشتم؛ هرچند که پتاتسیل جذب مخاطب داشت.

این بود که بیشتر از خودم نوشتم و ادبیات و کتاب‌هایی که می‌خونم و ترجمه و ویرایش و. . سعی کردم با نوشتن از اتفاقات روزمره وقت خواننده رو نگیرم، مگر اینکه مطلب جالبی توشون باشه.

راستش نوشتن از خودم باعث شد که همیشه یه احساس دوگانه دربارۀ اینجا داشته باشم.
چون خب خواننده چه گناهی داره که باید ناله‌های ناخوش‌احوالی من رو بخونه. یا درکل شخصی‌نویسی‌های من چرا باید برای خواننده جالب باشه آخه؟
چون از اول با اسم خودم نوشتم و تا زمانی که اکانت اینستاگرامم رو غیرفعال نکرده بودم، لینکش رو بالای صفحه‌ام گذاشته بودم، و غیر از خواهر کوچیکم و چهار تا از دوست‌هام نمی‌دونم کی اینجا رو می‌خونه.
چون یه بار دوستم بهم گفت توی حروف خیلی خودتی و بهش گفتم دلیلش اینه که خیلی درگیر خودم هستم.
چون اینکه تغییراتت رو تو طول زمان ببینی واقعاً حس لذت‌بخشی داره؛ حتی اگه بفهمی نظری که دو سال پیش دربارۀ فلان موضوع داشتی پخته‌تر از الان بود. حتی اگه یه‌جاهایی حس کنی که قبلاً بهتر می‌نوشتی.

جالبه که چند ساعت قبل از اینکه آقای سربه‌هوا کامنت بذاره برام که دربارۀ این موضوع بنویسم، داشتم این اسکرین‌شات رو می‌دیدم؛ آخرین پستی که توی اینستاگرام گذاشتم و گفتم چرا دیگه نمی‌خوام توی اون فضا بنویسم.

دوستان وبلاگی

تعریف دوستی می‌تونه برای افراد مختلف فرق داشته باشه و بنا بر این تعریف ممکنه شما کسی رو دوست خودتون بدونید، ولی مصداقی برای تعریف اون فرد از دوست نباشد. این پیش‌زمینه رو چیدم چون کلاً روابط وبلاگ‌نویس‌ها با هم خیلی متفاوت‌تر از اون چیزی بود که من توی فضاهای دیگه تجربه کرده بودم.

اما بعد؛ تأثیر دورهمی نمایشگاه کتاب پارسال توی رابطۀ دوستانۀ من غیرقابل انکاره، طوری‌که می‌تونم دوستی‌های وبلاگی‌ام رو به قبل و بعد از اون تقسیم کنم. شاید تا قبلش فقط امیدرضا شکور رو می‌تونستم به‌عنوان دوست وبلاگی خودم بدونم؛ اما بعدش امید ظریفی، امین هاشمی، خورشید،

زهرا حبیبی، سید طاها، عارفه و هولدن کالفیلد هم اضافه شدن که فرد آخر پس از بوسیدن چهارگوشۀ هیولای درون و خداحافظی ازش، از دستۀ دوستان وبلاگی خارج و به دستۀ دوستان غیروبلاگی وارد شد. و جا داره اضافه کنم که شما چه می‌دونید از اخلاق ناملایم نگارنده. و باز چه می‌دونید که نبودن‌شون چقدر می‌تونه سخت باشه.

آخرش چی؟

 راستش رو بگم از کار بی‌هدف بدم می‌آد. نوشتن توی حروف خیلی هدفمند نیست و مدتیه که دارم به وبلاگی فکر می‌کنم که بتونم توش هدفمندتر بنویسم. فعلاً دارم کتاب می‌خونم و فیش برمی‌دارم و سعی می‌کنم بیشتر دربارۀ این سبک نوشتن یاد بگیرم؛ یه‌جورهای مثل کسی که داره خونۀ جدید می‌سازه و هی به نقشه و مصالح و ابزار و دکور و. فکر می‌کنه. همیشه این توی ذهنم بود که حروف رو از بیان اجاره کردم و حالا ذوق این رو دارم که زودتر خونۀ خودم رو بسازم و مستقل بشم.

دعوت

دلم می‌خواد از کسایی که  حروف رو خاموش می‌خونن دعوت کنم که ماجرای خودشون و وبلاگ‌نویسی‌شون رو بنویسن؛ البته اگه وبلاگ‌نویس هستن؛ چون منظورم فقط دنبال‌کننده‌های خاموش بیان نیست؛ تمام کسایی که اینجا رو می‌خونن و می‌دونن که من خبر ندارم. و به‌شکل مشخص‌تر دلم می‌خواد از هالی هیمنه و سپهرداد دعوت کنم که دربارۀ این موضوع بنویسن.

لطفاً درصورتی که قبول کردید و نوشتید، لینکش رو زیر مطلب مربوط، توی وبلاگ آقای سربه‌هوا بذارید.


- یه اپ جالب دیدم اون‌دفعه. از این اسم جدیدها داشت.

+ اسم جدیدها؟

- همین‌ها که آخرش و داره دیگه.

+ آهان! فیدیبو؟

- نه.

+فیلیمو؟

- نه.

+فیدیلیو؟

- نه.

+ فلایتو؟

- نه، این مگه سایت نبود؟

+ فلافلینو؟

- این که دیگه غذاخوریه.

+ وینیو؟

- یادم اومد، پیدو، واسه درخواست سوخته گویا.

+ دلینو؟

- ولش کن. یادم اومد.

+ لینو؟

- غلط کردم. می‌گم ولش کن. ولش کن!

+ آیلینگو؟

- .

+ دولینگو؟

- ــــــــــــــــــــــــــ .


F5

 و اینکه یه سالی هست که دارم دنبال دکمۀ F5 زندگی‌ام می‌گردم؛ بلکه با ری‌لود کردن یه‌سری از گیر و گورهاش از بین بره؛ ولی نه‌تنها این کی‌برد لامصب بدجور به هم ریخته، دست سرنوشت هم روی تمام دکمه‌هاش برچسب‌های اشتباه چسبونده و احتمالاً فکر کرده این کارش خیلی بامزه‌ست و من هم خیلی باجنبه‌ام؛ چون فقط به یه برچسب روی هر کلید اکتفا نکرده و حسابی نشسته مبحث احتمال رو مطالعه کرده تا ببینه باید روی هر کلید چند تا برچسب بچسبونه که بتونه با همۀ کلیدهای کی‌برد این مسخره‌بازی‌اش رو ادامه بده. فکر کنم این تنهابار توی زندگی‌ام باشه که به دست سرنوشت اعتقاد پیدا کردم.


وسط‌های فیلم سلینجر ـ مستندی که دربارۀ جی. دی. سلینجر ساخته شده ـ یه جمله از جرج اورول نقل می‌شه که یه بار گفته: نوشتن یه نبرد ترسناک و خسته‌کننده است، هیچ‌کسی اگه جن توی جلدش نره به‌هیچ‌عنوان همچین کاری نمی‌کنه»؛ بعد گوینده حرفش رو این‌طوری ادامه می‌ده: و به‌نظر من، او (سلینجر) اجنه‌ای داشت که به دام می‌انداختنش». 

اینجای فیلم من یه لبخند کش‌داری زدم؛ چون یاد حرف دیگه‌ای با همین مضمون افتادم. این از اون لحظه‌هاییه که خودت با خودت ذوق می‌کنی؛ چون شاید این چیزها توی ذهن فرد دیگه‌ای نیاد یا شایدهم اون‌قدری که برای تو جالبه برای دیگری نباشه. 

قضیه از این قراره که همون ترم‌های اول کارشناسی که داشتیم بیشتر از ادبیات دورۀ جاهلی و روی بورس بودن شعر و بازار عکاظ سر در می‌آوردیم، به این مطلب رسیدیم که اعراب اون زمان باور داشتن شعرا جن‌هایی دارن که اشعارشون رو بهشون الهام می‌کنن. حتی از همون موقع این ذهنیت برام به وجود اومده بود که توی آیۀ ۳۶ سورۀ صافات وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَجْنُونٍ، مجنون می‌تونه همین معنی رو داشته باشه؛ البته توی هیچ ترجمه و تفسیری این رو ندیدم و حتی فرهنگ‌های لغت هم مجنون رو به‌صورت اسم مفعول از جنّ و به‌معنی جن‌زده نیاوردن. 

آره دیگه، این شد که بعد از شنیدن اون جملۀ جرج اورول لب‌هام کش اومدن. اما سؤالی که توی ذهنم اومد این بود که این فقط یه شیوۀ توصیف بوده؟ یا جرج اورول واقعاً به این قضیه باور داشته (فارغ از باورپذیر و امکان‌پذیر بودنش)؟ یا یه ذهنیت قدیمیه که طی قرن‌ها بین خالق‌های آثار ادبی گشته.  


مدتیه دارم رمان به روایت رمان‌نویسان نوشتۀ میریام آلوت رو می‌خونم. تا اینجای کار اگه قرار باشه از مهم‌ترین نکته‌ای که توی دعوای داستان‌نویس‌ها سر واقع‌گرایی (realism) و طبیعت‌گرایی (naturalism) یاد گرفتم، حرف بزنم، به این می‌رسم که اتفاقات نامحتمل و غیرعادی هم بخشی از همین واقعیت و طبیعت زندگی هستن. ازقضا این یکی از مهم‌ترین حرف‌های پل استر توی کتاب دفترچه‌ی سرخ هم هستش. معمولاً وقتی می‌بینم کسی می‌ره سمت آثار استر بهش می‌گم که این کتاب رو هم بخونه؛ چون می‌تونه حکم دفترچۀ راهنمای باقی نوشته‌هاش رو داشته باشه. یه کتاب کم‌حجم و پرمحتوا که شهرزاد لولاچی ترجمه و نشر افق منتشرش کرده. 

پی‌نوشت: خیلی هم طرف‌دار موجزگویی هستم.


​یا مثلاً کاشکی یه پزشکی بود که تخصصش قلم‌درمانی بود. بعد من به‌زحمت یه وقت ازش می‌گرفتم و می‌رفتم مطبش، تو اتاق انتظار می‌نشستم و برای مراجع‌های قبل و بعد خودم داستان می‌بافتم توی ذهنم که استرسم کمتر بشه، تا بالاخره منشی می‌گفت خانم رضایی، هروقت مراجعی که داخله اومد بیرون، شما برید. منم هی حرف‌هایی که باید آماده می‌کردم رو پس می‌زدم تا درلحظه، پیش دکتر، هرچی توی سرمه رو بریزم بیرون؛ این روش من برای بهتر حرف زدن توی بعضی از موقعیت‌هاست.
وقتی می‌رفتم داخل، دفترچه‌‌ام رو می‌دادم به دکتر و می‌گفتم آقای دکتر، من خیلی وقته دچار خشکی قلم شدم؛ اما این اواخر دیگه امانم بریده شده. شما یه نگاه به این دفترچه بندازید، ببینید چه نوشته‌های بی‌بو و خاصیتی توشه. دکتر هم دفترچه رو باز می‌کرد و شروع می‌کرد به خوندن بعضی برگه‌ها؛ ولی هیچ حالتی توی چهره‌اش مشخص نمی‌شد. درنهایت می‌پرسید خودت فکر می‌کنی دلیلش چیه؟
جوابم باید این باشه که دقیق نمی‌دونم؛ اما خب من با ترجمه شروع کردم، بعد با ویرایش ادامه دادم. شاید به‌خاطر همین باشه که نمی‌تونم قلمم رو خوب پیچ‌وتاب بدم. آخه می‌دونید، یه مترجم یا ویراستار همیشه تحت تأثیر مؤلفه. نقشش همون‌قدر که اساسیه، سایه‌ای هم هست. شما بگید چی اندازۀ سایه، نور رو درک می‌کنه؟
دیگه چی؟
اینکه وقتی یکی یه نوشتۀ ضعیف از آدم می‌خونه، نمی‌آد بگه ضعیفه. انگار که ما فقط راهِ نشون دادن نقاط قوت رو بلدیم.
چیز دیگه‌ای هم به ذهنت می‌رسه؟
آفرین! همین که گفتید، ایده‌های جدید به ذهنم نمی‌رسه، یا اگرهم برسه فقط می‌خوام گزارش‌وار بنویسم که زودتر تموم بشه. اصلاً پردازشی تو کار نیست. قلمم زیادی خامه.
بعد از این حرف‌ها دکتر یه‌کم خیره می‌موند به میزش، بعد یه صفحه‌ی سفید دفترچه رو پیدا می‌کرد و شروع می‌کرد به نوشتن. ولی می‌دونید مشکل اصلی کجاست؟ اینجا که نمی‌دونم چی ممکنه نوشته باشه.


وسط‌های فیلم سلینجر ـ مستندی که دربارۀ جی. دی. سلینجر ساخته شده ـ یه جمله از جرج اورول نقل می‌شه که یه بار گفته: نوشتن یه نبرد ترسناک و خسته‌کننده است، هیچ‌کسی اگه جن توی جلدش نره به‌هیچ‌عنوان همچین کاری نمی‌کنه»؛ بعد گوینده حرفش رو این‌طوری ادامه می‌ده: و به‌نظر من، او (سلینجر) اجنه‌ای داشت که به دام می‌انداختنش». 

اینجای فیلم من یه لبخند کش‌داری زدم؛ چون یاد حرف دیگه‌ای با همین مضمون افتادم. این از اون لحظه‌هاییه که خودت با خودت ذوق می‌کنی؛ چون شاید این چیزها توی ذهن فرد دیگه‌ای نیاد یا شایدهم اون‌قدری که برای تو جالبه برای دیگری نباشه. 

قضیه از این قراره که همون ترم‌های اول کارشناسی که داشتیم بیشتر از ادبیات دورۀ جاهلی و روی بورس بودن شعر و بازار عکاظ سر در می‌آوردیم، به این مطلب رسیدیم که اعراب اون زمان باور داشتن شعرا جن‌هایی دارن که اشعارشون رو بهشون الهام می‌کنن. حتی از همون موقع این ذهنیت برام به وجود اومده بود که توی آیۀ ۳۶ سورۀ صافات وَيَقُولُونَ أَئِنَّا لَتَارِكُو آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَجْنُونٍ، مجنون می‌تونه همین معنی رو داشته باشه؛ البته توی هیچ ترجمه و تفسیری این رو ندیدم و حتی فرهنگ‌های لغت هم مجنون رو به‌صورت اسم مفعول از جنّ و به‌معنی جن‌زده نیاوردن. 

آره دیگه، این شد که بعد از شنیدن اون جملۀ جرج اورول لب‌هام کش اومدن. اما سؤالی که توی ذهنم اومد این بود که این فقط یه شیوۀ توصیف بوده؟ یا جرج اورول واقعاً به این قضیه باور داشته (فارغ از باورپذیر و امکان‌پذیر بودنش)؟ یا یه ذهنیت قدیمیه که طی قرن‌ها بین خالق‌های آثار ادبی گشته؟  


پیش‌حرفی: این نوشته رو به دعوت آقای سربه‌هوا می‌نویسم؛ البته ایشون اسم داستان من و وبلاگ‌نویسی رو برای این نوشته انتخاب کرده؛ ولی ازاونجایی‌که من تعریف مشخصی برای اصطلاح داستان دارم و ملانقطی بودن من بر کسی پوشیده نیست، از عنوان ماجرای من و وبلاگ‌نویسی استفاده کردم.

حرف اصلی:

نوشتن

همیشه تصمیم گرفتن دربارۀ شروع یه مسیر جدید برام زمان‌بره و نوشتن مسیر سختیه که بدون اغراق از بچگی دوست داشتم توش وارد بشم و اگر فکر کردید این باید محرکی باشه که خیلی سریع من رو به راه رفتن وادار کنه، باید بگم که سخت در اشتباه‌اید. من با خوندن آثار خوبْ جذب نوشتن شدم؛ پس طبیعیه که همیشه از بد نوشتن بترسم.

یه‌مدت کوتاه توی فیس‌بوک نوشتم. هم‌زمان توی تاپیک خاطره‌نویسی روزانۀ سایت نودوهشتیا هم بودم و خیلی کلی و محو از احوالاتم می‌نوشتم. بعدش هم رفتم سراغ اینستاگرام. همون اوایل که صفحۀ اینستا رو ساخته بودم، نمی‌دونم چطوری یه پست از یا دربارۀ یه استادی خوندم که اصلاً نمی‌شناختمش. حالا که فکر می‌کنم اصلاً یادم نیست که اون پست چی بود، فقط یادمه انقدری جذب شدم که برم صفحۀ استاد مزبور رو پیدا کنم و نوشته‌هاش رو بخونم. یه چند تا عکس که دیدم با خودم گفتم اِ! من می‌شناسمش. همونیه که یه بار توی تلوزیون دربارۀ فروش صحبت کرده بود.

محمدرضا شعبانعلی

داشتیم خانوادگی تلوزیون می‌دیدیم. یادم نیست چه برنامه‌ای از چه شبکه‌ای بود. و باز یادم نیست موضوع برنامه و مجری کی بود. فقط یادمه مهمان برنامه داشت دربارۀ فروش صحبت می‌کرد. اینکه چطور بتونم خودم یا کشورم رو بفروشم و من درگیر ایهام این جمله بودم. فکر کنم از خلاقیت توی حرفه هم صحبت می‌کرد و از شخصی مثال زد که برای واکس زدن یه جفت کفش پنجاه‌هزار تومن حق‌احمه می‌گیره (جا داره تأکید کنم پنجاه‌هزار تومن اون موقع). راستش چیز زیادی از حرف‌های اون برنامه توی ذهنم نمونده؛ ولی چهرۀ مهمان برنامه توی ذهنم بود. به‌خاطر همین بعد از دیدن چند تا پست از اون استاد گفتم اِ! من می‌شناسمش.

آقای شعبانعلی هنوز توی اینستاگرام می‌نوشت و اگر پستی دربارۀ مطالب روزنوشته‌ها بود، لینکش رو بالای صفحه می‌ذاشت. کم‌کم تحت تأثیر قرار گرفتم. راستش رو بخواید من سخت تحت تأثیر قرار می‌گیرم؛ سخت در هر دو معنا.

من همچنان هم اینستاگرام‌شون رو می‌خوندم و هم روزنوشته‌ها رو، تا اینکه قاطعانه گفتن تمام وقتی رو که توی فضای آنلاین می‌ذاشتن به روزنوشتهها و متمم اختصاص می‌دن؛ چون به نظرشون استانداردهای تعامل و یادگیری در اون فضاها بالاتره.

راستش با خوندن مطالبی که دربارۀ وبلاگ‌نویسی نوشته بودن، ترغیب شدم این نوع نوشتن رو شروع کنم.

حروف

با یه‌ سرچ ساده می‌شد فهمید که توی سرویس‌های وبلاگ‌نویسی ایرانی، حال بیان از همه بهتره. حروف رو ۱۳ اردیبهشت سال ۹۵ ساختم؛ اما اولین نوشته‌ام رو ۱۳ دی‌ماه ۹۵ منتشر کردم؛ البته چند تایی اسم عوض کرد تا به حروف رسید؛ ولی وقتی نوشتن رو شروع کردم دیگه این اسم قطعی شده بود. با این تفاصیل عمر وبلاگ‌نویسی من از سه سال کمتره.

نوشتن توی حروف

راستش از همون اول سعی کردم برای نوشتن توی این فضا یه‌ چارچوبی داشته باشم. سعی کردم از چیزی ننویسم که نتونم ازش دفاع کنم؛ یعنی باید اطلاعاتم اونقدری باشه که بتونم در حد خودم از حرفم دفاع کنم. اینه که مثلاً من ی‌نویسی ندارم، دربارۀ مسائل فرهنگی و اجتماعی هم خیلی کم می‌نویسم؛ یا مثلاً دربارۀ فیلم و موسیقی گاهی از سلایقم حرف زدم و بس. علمش رو ندارم؛ پس نمی‌نویسم.

دوست ندارم موج‌سواری کنم؛ یعنی می‌گم اگه حرفی از خودم ندارم چرا باید از دیگرانی که بازار حرف‌شون داغه بنویسم؟ حالا می‌خواد قضیۀ گرفتن پنالتی رونالدو باشه، یا دختر آبی یا مرگ میترا استاد که ناخواسته با یکی از عزیزانش همکار شدم و ناخواسته‌تر از جزئیاتی خبردار شدم که اصلاً علاقه‌ای به دونستن‌شون نداشتم.

نمی‌خوام خودم رو به‌زور به چیزهایی علاقه‌مند نشون بدم که نیستم؛ مثلاً حتی توی جام‌ جهانی هم از فوتبال ننوشتم؛ هرچند که پتاتسیل جذب مخاطب داشت.

این بود که بیشتر از خودم نوشتم و ادبیات و کتاب‌هایی که می‌خونم و ترجمه و ویرایش و. . سعی کردم با نوشتن از اتفاقات روزمره‌ام وقت خواننده رو نگیرم، مگر اینکه مطلب جالبی توشون باشه.

راستش نوشتن از خودم باعث شد که همیشه یه احساس دوگانه دربارۀ اینجا داشته باشم.
چون خب خواننده چه گناهی داره که باید ناله‌های ناخوش‌احوالی من رو بخونه. یا درکل شخصی‌نویسی‌های من چرا باید برای خواننده جالب باشه آخه؟
چون از اول با اسم خودم نوشتم و تا زمانی که اکانت اینستاگرامم رو غیرفعال نکرده بودم، لینکش رو بالای صفحه‌ام گذاشته بودم، و غیر از خواهر کوچیکم و چهار تا از دوست‌هام نمی‌دونم کی اینجا رو می‌خونه.
چون یه بار دوستم بهم گفت توی حروف خیلی خودتی و بهش گفتم دلیلش اینه که خیلی درگیر خودم هستم.
چون اینکه تغییراتت رو تو طول زمان ببینی واقعاً حس لذت‌بخشی داره؛ حتی اگه بفهمی نظری که دو سال پیش دربارۀ فلان موضوع داشتی پخته‌تر از الان بود. حتی اگه یه‌جاهایی حس کنی که قبلاً بهتر می‌نوشتی.

جالبه که چند ساعت قبل از اینکه آقای سربه‌هوا کامنت بذاره برام که دربارۀ این موضوع بنویسم، داشتم این اسکرین‌شات رو می‌دیدم؛ آخرین پستی که توی اینستاگرام گذاشتم و گفتم چرا دیگه نمی‌خوام توی اون فضا بنویسم.

دوستان وبلاگی

تعریف دوستی می‌تونه برای افراد مختلف فرق داشته باشه و بنا بر این تعریف ممکنه شما کسی رو دوست خودتون بدونید، ولی مصداقی برای تعریف اون فرد از دوست نباشید. این پیش‌زمینه رو چیدم چون کلاً روابط وبلاگ‌نویس‌ها با هم، خیلی متفاوت‌تر از اون چیزی بود که من توی فضاهای دیگه تجربه کرده بودم.

اما بعد؛ تأثیر دورهمی نمایشگاه کتاب پارسال توی رابطۀ دوستانۀ من غیرقابل انکاره، طوری‌که می‌تونم دوستی‌های وبلاگی‌ام رو به قبل و بعد از اون تقسیم کنم. شاید تا قبلش فقط امیدرضا شکور رو می‌تونستم به‌عنوان دوست وبلاگی خودم بدونم؛ اما بعدش امید ظریفی، امین هاشمی، خورشید،

زهرا حبیبی، سید طاها، عارفه و هولدن کالفیلد هم اضافه شدن که فرد آخر پس از بوسیدن چهارگوشۀ هیولای درون و خداحافظی ازش، از دستۀ دوستان وبلاگی خارج و به دستۀ دوستان غیروبلاگی وارد شد. و جا داره اضافه کنم که شما چه می‌دونید از اخلاق ناملایم نگارنده. و باز چه می‌دونید که نبودن‌شون چقدر می‌تونه سخت باشه.

آخرش چی؟

 راستش رو بگم از کار بی‌هدف بدم می‌آد. نوشتن توی حروف خیلی هدفمند نیست و مدتیه که دارم به وبلاگی فکر می‌کنم که بتونم توش هدفمندتر بنویسم. فعلاً دارم کتاب می‌خونم و فیش برمی‌دارم و سعی می‌کنم بیشتر دربارۀ این سبک نوشتن یاد بگیرم؛ یه‌جورهای مثل کسی که داره خونۀ جدید می‌سازه و هی به نقشه و مصالح و ابزار و دکور و. فکر می‌کنه. همیشه این توی ذهنم بود که حروف رو از بیان اجاره کردم و حالا ذوق این رو دارم که زودتر خونۀ خودم رو بسازم و مستقل بشم.

دعوت

دلم می‌خواد از کسایی که  حروف رو خاموش می‌خونن دعوت کنم که ماجرای خودشون و وبلاگ‌نویسی‌شون رو بنویسن؛ البته اگه وبلاگ‌نویس هستن؛ چون منظورم فقط دنبال‌کننده‌های خاموش بیان نیست؛ تمام کسایی که اینجا رو می‌خونن و می‌دونن که من خبر ندارم. و به‌شکل مشخص‌تر دلم می‌خواد از هالی هیمنه و سپهرداد دعوت کنم که دربارۀ این موضوع بنویسن.

لطفاً درصورتی که قبول کردید و نوشتید، لینکش رو زیر مطلب مربوط، توی وبلاگ آقای سربه‌هوا بذارید.


حالا درسته که من توی نوشتۀ قبلی گفتم که اتفاقات نامحتمل و غیرعادی هم بخشی از همین واقعیت و طبیعت زندگی هستن؛ لکن اینگونه نباشد که منِ خواننده تا فصل آخر کتاب منتظر باشم ببینم اون اتفاقی که زندگی شخصیت اصلی داستان رو از این رو به اون رو کرده چیه و هی به خودم بگم نکنه سانسورش کردن، بعد ببینم شخصیت اصلیْ آخر داستان بازهم اصرار می‌کنه اتفاقی که براش افتاده واقعاً همونیه که می‌گه؛ یعنی این‌طور بگم که وقتی کتاب تموم شد، شخصاً فکر کردم شاید حرف و حدیث‌هایی که پشت دختر کشیش بوده خیلی هم بی‌اساس نبوده و انگار نویسنده می‌خواسته این قضایا رو یه‌جورهایی لاپوشونی کنه.

اما از شوخی گذشته، گرۀ اصلی داستان حادثۀ بزرگیه که نویسنده خیلی سرسری ازش حرف می‌زنه و بدون هیچ توضیحی دُروتی، شخصیت اصلی داستان، رو توی حوادث بعدی قرار می‌ده. مشکل من اینجاست که چرا نویسنده حوادث کوچک و بی‌اهمیت رو با جزئیات توضیح داده و حوادث بزرگ رو خیلی کلی روایت کرده. اگر قراره داستان به سبک رئالیسم باشه، که من می‌گم این داستان قرار بوده به این صورت باشه، تمرکز روی حوادث باید یکسان باشه یا حداقلْ اولویت با حوادث اصلی باشه.

اگه بخوام بدون لو رفتنِ داستان ازش حرف بزنم، باید بگم که دربارۀ دُروتی، دختر کشیش بخش نایپ هیل، هستش که تمام زمان خودش رو وقف کارهای کلیسا می‌کنه؛ حتی این‌طور به نظر می‌رسه که بیشتر از پدرش به کارهای کلیسا توجه داره و براشون زحمت می‌کشه. توی این بخش از داستان می‌شه دربارۀ بعضی از باورهای مسیحیت و فرقه‌هاش و تفکر حاکم به کلیساهای مختلف بریتانیای اون زمان اطلاعات خوبی گرفت. نقدهای اجتماعی و فرهنگیْ خیلی ملایم توی کل کتاب اومده. توی بخش دوم جرج اورول دوباره از تجربۀ بی‌خانمانی و خیابان‌گردی‌اش استفاده کرده. می‌گم دوباره چون اولین کتابی که نوشته آس‌وپاس‌های پاریس و لندن هستش که براساس تجربۀ شخصی خودش نوشته و یه‌جور مجموعۀ خاطرات یا اتوبایوگرافی ناقصه.

یکی از موضوع‌های جالبی که توی کتاب اومده نقد سیستم آموزشی اون زمانه که من با خلاص شدن از قید زمان و مکان و با کمک کمی اغراق تونستم بپذیرم که همچین توصیفاتی با وضعیت دانشگاه آزاد تطابق داره.

اما از حق نگذریم این طور به نظر می‌رسه که جرج اورول نتونسته برای دُروتی شخصیتی مستقل از خودش بسازه و علاوه بر اینکه راوی رو تفسیرگر یا مداخله‌گر (intrusive narrator) انتخاب کرده، از تغییر باورها و شکی که به ایمان دُروتی افتاده باتناقض حرف زده و این‌طور به نظر می‌رسه که نمی‌دونسته باید دقیقاً چی بگه که نه سیخ بسوزه و نه کباب، یا به‌عبارتی بتونه از یه طرف باورهای خودش و واکنش جامعه رو کنار هم نگه داره و از طرف دیگه ارزش شک و ایمان رو یکی نشون بده؛ حالا چه از زبان راوی، چه از زبان شخصیت‌ها. و فکرش رو بکنید این‌همه در کنار هم چه شَلم‌شوربایی می‌شه.

کتاب من رو غلامحسین سالمی ترجمه و نشر امیرکبیر چاپ کرده، و باید بگم غلامحسین سالمی ترجمۀ روان و خوبی داشته؛ مخصوصاً لهجۀ اجتماعی شخصیت‌ها رو خیلی خوب درآورده.

و درنهایت بگم که درسته اغلب جرج اورول رو با قلعۀ حیوانات و 1984 می‌شناسن، اما من هنوز این دو تا کتاب رو نخوندم. اولین کتابی که ازش خوندم آس‌وپاس‌های پاریس و لندن بود و دومی همین. و انقدر از این کتاب خوشم نیومد که وقتی بستمش گفتم: این همه جن جن که می‌گفتی این بود، آقای جرج اورول؟ پییییشش!


معمولاً حرف زدن دربارۀ داستان فارسی برام سخته؛ مخصوصاً آثار نویسنده‌های جدید. داستان‌هایی که اکثراً یا زردن یا سیاه، یا تلفیقی از هردو.  هاسمیک اما این‌طور نیست. مجموعۀ هفت داستان‌کوتاهی که شاید بعضی‌هاش تیره بودن، اما نه سیاه بودن و نه زور می‌زدن که با سیاه‌نمایی واسۀ خودشون جا باز کنن و انقدر واقعی بودن که می‌تونستن روایت ادبی بخشی از یه زندگی‌نامه باشن. اما چیزی که بیشتر از همه من رو جذب کرد قلم پختۀ نویسنده توی روایت و زمان غیرخطی‌ بعضی از داستان‌ها بود. مرجان صادقی نمی‌خواد با پیچ‌وتاب دادن به روایتش خواننده رو گیج کنه تا استادی خودش رو به رخ بکشه؛ فقط پیچ‌وتاب زندگی رو به رخ ما می‌کشه. 

این کتاب ۹۷صفحه‌ای رو نشر ثالث به‌تازگی چاپ کرده. چرا تا داغه خونده نشه؟

پی‌نوشت: بله، نوشتۀ قبلی دربارۀ همین کتاب بود. 


نام کتاب: ژه

نویسنده: کریستیان بوبن

مترجم: دینا کاویانی

ناشر: بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، ۱۳۹۵

تعداد صفحات: ۱۲۰

فکر می‌کنید چند نفر از ما این شانس را داشته‌ایم که زنی را با پیرهن نخی قرمز و لبخندی بر لبْ زیر لایۀ دوسانتی‌متری یخ دریاچۀ سن‌سیکست ببینیم که بعد از چند ثانیه به ما چشمک می‌زند؟ شاید جواب این باشد: هیچ‌کدام؛ اما آلبن این شانس را داشت. این پسرک هشت‌ساله در یکی از گردش‌هایش در روستا، ژه را می‌بیند و پس از مدتی چنان با او صمیمی می‌شود که نمی‌تواند هیچ‌کس دیگری را به دوستی بپذیرد.

ژه لبۀ پنجرۀ اتاق خواب آلبن هست، تَرک دوچرخه‌اش می‌نشیند، یا با ماشین او به شهر می‌رود و با مشتری‌هایش آشنا می‌شود. او تنها کسی‌ست که می‌بیند آلبن چطور زندگی یک درخت شاه‌بلوط را درک می‌کند، در خروجی یک روستا محو تشت قرن‌دوازدهمی می‌شود، و خوک‌ها را از زندان‌شان آزاد می‌کند، و می‌داند اگر آلبن کتابی دربارۀ شگفتی‌های دنیا بنویسد، کتاب به‌بزرگی خود دنیا خواهد شد».

آلبن و ژه از این‌سو و آن‌سوی زندگی حرف می‌زنند، از خود زندگی، از مرگ، عشق، آزادی و چگونگی‌شان.
آلبن با ژه بزرگ می‌شود، رشد می‌کند و درنهایت عاشق می‌شود؛ عاشق مادر و دختری که برق نگاه ژه را در چشمان‌شان و شادی لبخندش را بر لب دارند. آخر می‌دانید، ما فکر می‌کنیم افراد را دوست داریم؛ درحقیقت، دنیاها را دوست داریم».

داستان بیانی روان دارد و از پیچ‌وخم بازی با الفاظ دور است و به‌جای آن سعی می‌کند مفاهیم را گسترش دهد؛ اما از حق نگذریم ترجمه و ویرایش این نسخه چنگی به دل نمی‌زند. اگر قصد خواندن کتاب را داشتید پیشنهاد می‌کنم از نشرهای دیگر هم سراغی بگیرید.

پی‌نوشت اول: این نوشته فقط معرفی کتاب است، نه پیشنهاد آن.

پی‌نوشت دوم: گاهی هم به زبان رسمی. wink

 


شاید تا چند سال پیش می‌شد خیلی جدی‌تر از جبری بودن اسم و فامیلی‌مون گلایه کنیم؛ اما حالا که با یه اکانت حتی می‌تونیم شخصیت خودمون رو هم از نو خلق کنیم، دیگه ساختن یه اسم و فامیل جدید نباید خیلی سخت باشه؛ پس یه‌کم می‌تونیم از احساس ناخوشایند این جبر کم کنیم. منم توی بعضی فضاها با اسم غیرواقعی نوشتم. جاهایی که بودنم خیلی محو و بی‌اثر بود. هنوز هم همین‌طوره. با اسم‌هایی که برام توخالی‌‌ان؛ هیچ‌چیزی رو به ذهنم نمی‌آرن و بود و نبودشون برام یکیه.

از نوجوانی دوست داشتم سارا سهرابی باشم. با خودم می‌گفتم شاید یه روزی با این اسم کتاب‌هام رو منتشر کنم. می‌دونم چرا سارا، اما سهرابی رو نه. درواقع هیچ سهرابی‌نامی تا امروز دوروبر خودم ندیدم. اما سارا. وقتی خودت رو توی آینه می‌بینی دیدت عمیق‌تر از چیزیه که به‌نظر می‌آد. و من همیشه چیزی شبیه سادگی نابی می‌بینم که با اسم سارا به ذهنم می‌آد. چیزی که هیچ‌وقت توی اسم حورا ندیدم. حوراء یعنی زن زیباچشمی که سفیدی چشمش بیش از حد سفید و سیاهی‌اش بیش از حد سیاهه. حوراء لقب دختر پیامبره. حوراء آدم رو یاد بهشت و وعده‌های پرحاشیه می‌اندازه و. من اسمم رو دوست دارم؛ اما من کجا و این حرف‌ها کجا.

تعداد دقیق ساراهایی که شدن شخصیت اصلی داستان‌های ذهنی‌ام مشخص نیست. حتی اوایل که رفتم اینستاگرام نشستم به سرچ سارا سهرابی؛ می‌خواستم ببینم واقعی‌هاش چه شکلی‌ان، حتی قبل از اینکه به ذهنم برسه حورا رضایی‌ها رو سرچ کنم؛ اما چون جواب خوبی برای تخیلاتم پیدا نکردم، سارا سهرابی ذهنم بیشتر پروبال گرفت.

اما هیچ‌وقت و هیچ‌جا با این اسم ننوشتم. حورا رضایی‌ای که منم هیچ‌وقت اون‌قدر سارا سهرابی نبود؛ اون‌وقت سارا سهرابی هم می‌شد نقابی که هیچ‌وقت نتونستم بپذیرمش؛ یه‌جورهایی دورویی بود به‌نظرم. اسمش رو می‌ذارم اصل وفاداری به خود. شاید این اسم به اون من آرمانی تعلق داره که هیچ‌وقت بهش نرسیدم.


دید اول: نگارنده دیگر توان حرف زدن ندارد انگار، حرف‌هایش هم دیگر توان به آوا تبدیل شدن ندارند انگار. هرازگاهی کمی در جای خودشان توی سرش می‌لرزند و بعد آرام می‌شوند انگار.

دید دوم: نگارنده زنگ می‌زند به دوستش تا حرف بزنند، حرف هم می‌زند؛ ولی احساس می‌کند که نمی‌زند.

دید سوم: نگارنده حدوداً پنج پست وبلاگی را در ذهنش سروسامان می‌دهد و به حال خودشان رها می‌کند بی‌جان‌مانده‌ها را.

دید چهارم: نگارنده انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌هایش را خورده، انقدر حرف‌هایش را خورده که حالش از هرچه حرف است به هم خورده.

دید پنجم: نگارنده اول انگشت انداخت ته گلویش بلکه حرف‌ها را بالا بیاورد، نیاورد. به‌جایش رفت انبر آورد این حرف‌ها را یکی‌یکی کند و انداخت توی این حرف‌دانی.

دید ششم: نگارنده هرچه می‌بیند و نمی‌بیند وارد سرش می‌کند، ورودی‌ها پردازش می‌شوند، خروجی می‌شوند، ولی خارج نمی‌شوند. می‌لولند در هم، می‌چسبند گَل هم، دیگر نمی‌توان جدای‌شان کرد. حالا هی دارند بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند.

دید هفتم: نگارنده سرطان ذهنی گرفت. 


آدمه و مفهوم ساختن، نماد ساختن برای همون مفهوم، نشونه گذاشتن، بسط دادن. آدمه و معنی دادن به اشیاء. آدمه و حالی به حالی شدن از این ساخت‌وسازهاش.

آدمه و قراردادهایی که کسی ازشون سر در نمی‌آره، مفاهیمی که به لفظ نمی‌رسونه. آدمه و. آره، آدمه و سه‌نقطه‌هاش. 


یَله شدم توی اتاق و دارم توی پلی‌لیستی که به لعنت خدا نمی‌ارزه دنبال یه آهنگ می‌گردم که به این بی‌عاری خانمان‌سوزم بیاد. توی همین احوال‌ام که یه صداهایی از سمت چپم تو اتاق می‌آد، همون‌جایی که میز و قفسه‌های کتاب هستن. اولش بی‌محلی می‌کنم؛ ولی می‌دونم صدای چیه؛ کتاب لغت انگلیسی‌ام و چندتا کتاب ادبیات داستانی و نان و شراب و سررسیدم با هم صداشون بالا رفته. می‌زنم به مظلوم‌نمایی بلکه اثر داشته باشه:

- ببینید دوستان، نمی‌دونم قضیه چیه و از تنبلیه که بی‌انگیزه شدم یا از بی‌انگیزگیه که تنبل شدم، به‌هرحال وضعیت ناخوشایندیه.

سرم رو برمی‌گردونم توی گوشی. یهو یکی می‌گه:

- به من بگو خر.

بُراق می‌شم که:

- بی‌خود، چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم توی این اتاق که هیچ، توی خونه نیست اصلاً. من اون کتاب رو از کتابخونه گرفته بودم. 

بعدش باز خیال می‌کنم الانه که آروم بشن؛ اما گویا این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست. سررسیدم شروع می‌کنه به غر زدن که:

- تو که نمی‌خواستی این داستان رو تموم کنی، چرا اصلاً شروعش کردی؟ حالا این کلمه‌ها افتادن به جون کاغذهای من، یه  دقیقه هم آروم و قرار ندارن. 

سروصدای بقیه بالاتر می‌ره. می‌آم مثل راس دست‌هام رو مشت کنم و به هم بکوبم که می‌گم زشته، کلمه‌ان، حرمت دارن. از همین حربه استفاده می‌کنم و می‌گم: 

- خجالت داره، مثلاً کلمه‌اید، یه‌کم عفت کلام داشته باشید.

همین باعث می‌شه شروع کنن به ساختن فحش‌های مؤدبانه۱ و منم کلاً گوشی رو بی‌خیال می‌شم و سعی می‌کنم از هر چهارتا فحشی که می‌دن به یکی حداقل جواب بدم؛ چون گویا دارن با ت دشمن دشمن من دوست منه» پیش می‌رن که انقدر هماهنگ‌ان و از این ور ت من یه چیزی تو مایه‌های اول سبزی آش رشته رو می‌ریزن، بعد رشته‌اش رو» هستش. 

هرچی باشه کلمه‌ان و هرجور حساب کنی سوادشون از من بیشتره. مثلاً همین کلمۀ اگر رو در نظر بگیریم. خیلی سخت می‌شه متنی رو پیدا کرد که این کلمه توش نیومده باشه. یه کلمۀ شرطی که هویت داره، اصالت داره، حتی اگه حساب کنیم که گر بوده و اگر شده یعنی تغییر مثبتی داشته، و انقدر انعطاف‌پذیر بوده که با شکسته‌نویسی کنار اومده و اگه شده؛ یعنی اصلاً انقدر باهوش هستش که بدونه کجا و چطور باید این تغییر رو بپذیره. فارسی‌پرستانه‌اش رو هم که نگاه کنی این کلمه از هیچ زبان دیگه‌ای وارد فارسی نشده و توی فارسی دری هم همین‌جوری تلفظ می‌شه. 

هزار جا شک رو انداخته به جون مفهوم. چه اگر، آن‌گاه‌ها که با ایشون به نتیجه نرسیده. چه قانون‌ها که ساخته نشده، حتی بیشتر از این حرف‌ها، واسۀ قانون چارچوب ساخته؛ البته احتمالاً نظارت روی این قانون رو گذاشته روی دوش یه‌سری کلمات دیگه‌؛ یعنی می‌دونی، علاوه بر اینکه از خودش شناخت کافی داره، گستاخ یا مستبد هم نیست؛ انقدر کنار کلمه‌های مختلف توی متن‌های مختلف اومده که به این تشخیص رسیده باشه که هر کلمه‌ای چه جایگاه، توانایی و قدرتی داره. 

همین که رهبری این وضعیت دست یه اگر باشه یعنی فاتحۀ من خونده‌ست.

خب دیگه، دارم دست‌هام رو می‌برم پشت گوشم و هم‌زمان اطمینان می‌دم که هیچ پاک‌کن و غلط‌گیری از پشت گوشم درنمی‌آد. من زورم به اگر و همتاهای انگلیسی و عربی‌اش نمی‌رسه، تسلیم می‌شم و خودم رو جمع‌جور می‌کنم و برمی‌گردم پشت میزم.  


۱. فحشی‌ست در دلم که شدیداً مؤدب است / در من تناقضی‌ست که هر روزش از شب است (سیدمهدی )


این مدت هی با خودم فکر می‌کنم که بالاخره هرکسی این را تجربه می‌کند، دیر و زود دارد، سوخت‌وسوز هم دارد اتفاقاً؛ همین که فقط خودت هستی و خودت، و درعین‌حال هرچه رشته‌ای به مویی بسته است که پنبه شود. این‌که دیر و زودش چطور بود برایم مشخص نیست؛ اما سوخت‌وسوزش چرا. اما حرفم این‌ها نیست؛ این است که هنوز نمی‌دانم وقتی از بهتش درآمدی و توانستی دوباره راهی برای خودت پیدا کنی، درواقع همین که توانستی مقصدهای جدیدی بسازی و مسیرهایت را انتخاب کنی و به راه بیفتی، برای دست‌اندازهایی که برایت می‌سازند، کامیون‌های نخاله‌ای که توی جاده خالی می‌کنند، یا حتی بدتر از این‌ها، دستی که بامحبت دستت را می‌گیرد که تو را از ادامۀ مسیر منصرف کند، چه تصمیمی باید بگیری؟

نه که بگویم اتفاقات روز مملکت بی‌تأثیر است؛ اما انقدر در خودم غرق‌‌ام که هیچ‌جوره نمی‌توانم این حرف‌ها را به نفت و بنزینی که عمری‌ست ما را سوزانده ربط بدهم. این حرف‌ها باشد برای آن‌ها که خوب بلدند هر حرفی بزنند.


از بی‌رحمی‌هایی که فرد می‌تونه در حق خودش کنه، می‌شه به این مورد اشاره کرد که با علم به ناملایمی‌های روزگار و شرایط نامطلوب، انگشت یا انگشت‌های اتهام رو بگیره سمت خودش، اون هم خیلی محکم؛ چراکه دستش از همه‌جا کوتاهه و فقط به یقۀ خودش می‌رسه. این روش از یه جهت باعث سبک شدن و از چند جهت دیگه باعث سنگین شدنش می‌شه؛ مثلاً شاید کمی قفسۀ سینه و سرش خالی بشه؛ اما حجمی از مواد نادیدنی و بعضاً ناشناخته گلو و چشمش رو پر می‌کنه. بعد از گذشت چند ثانیه یا دقیقه، سرش دوباره پر می‌شه. و من حیث المجموع کار عبثی هستش و دردی از کسی درمان نکرده که هیچ، موجب خصومت شخصی فرد با خودش هم می‌شه که بعضی‌ها با نام خوددرگیری هم ازش یاد کردن.

نکنیم این کارها رو، مگه آدم کی رو داره غیر از خودش.


یه زمانی خیلی دلم می‌خواست یکی وبلاگم رو بخونه و نظرش رو بهم بگه، یکی که هم نوشتن رو بشناسه و هم من رو. خب همچین زحمتی رو گردن هیچ‌کس ننداختم؛ اما اگر همچین کسی پیدا می‌شد، دوست داشتم با صراحت و صداقت تمام باهام حرف بزنه؛ حقیقتش ادعا نمی‌کنم آدم خیلی صادقی باشم، اما شدیداً طرفدار صراحت‌ام. داشتم می‌گفتم، دوست داشتم اینجا رو در حد چندتا نوشته نبینه؛ حتی بعضی‌ها می‌گن نوشته‌ها یا وبلاگ‌شون شبیه بچه‌شونه؛ اما من اینجا رو بیشتر از هرچیزی شبیه خودم می‌دونم، شَمایی، نمایی، انعکاسی از من اینجا هست که شاید خیلی راحت نشه جاهای دیگه‌ای از دنیای من پیداش کرد؛ مثل اغلب وبلاگ‌ها. این آسمون ریسمون‌ها رو می‌بافم چون چند روزی هست که وقتی دست به نوشتن می‌برم، سرم پر از اما و اگر می‌شه؛ چون احساس می‌کنم اون چیزی که ازش می‌ترسیدم و خیلی بعید می‌دونستم اتفاق افتاد. چون انگار بین من و این بخش وجودم فاصله افتاد. فاصله انداختم. فاصله انداختیم.

نمی‌خوام بگم دیگه نمی‌نویسم و این حرف‌ها، فقط دارم بیشتر برای خودم حرف می‌زنم. با صدای بلند. خب این هم قسمتی از وبلاگ‌نویسیه دیگه.


از دیشب، از وقتی ح تماس گرفت و خبری رو بهم داد که پارسال این موقع منتظرش بودم، از بعد از تموم شدن صحبت‌مون و رسوندن خبر به خانواده‌ام، احساس عجیبی دارم. دارم سعی می‌کنم بتونم احساسم رو تجزیه‌وتحلیل کنم و به همین خاطر سعی می‌کنم تاجایی که ممکنه محیط آروم باشه؛ اما همین الان هم از به‌هم‌ریختگی این متن مشخصه که نمی‌تونم افکارم رو مرتب نگه دارم و از همین الان می‌گم که برای حفظ اصالت احوالم، جمله‌ها رو جابه‌جا نمی‌کنم.

قضیۀ خیلی پیچده‌ای نیست؛ فقط حالا که حساب می‌کنم بعد از مدت‌ها یه خبر خوب شنیدم؛ منظورم این نیست که هیچ خبر خوبی توی کار نبوده، نه؛ بعد از مدت‌ها یه خبر خوب شنیدم که مال خودمه، نه دیگران. با یه مرور سرسری این‌طور دستم می‌آد که آخرین‌بار بهمن ۹۶ توی این موقعیت قرار گرفته بودم. حالا نمی‌دونم چرا به‌سختی می‌تونم خوشحال باشم.

دیروز با عزیزی صحبت می‌کردم و بهش گفتم وقتی می‌فهمم که گریه کرده، خوشحال می‌شم. همون‌طورکه بغض داشت خندید و یه چیزهایی بارم کرد. بهش گفتم خوشحالم که بعد از مدت‌ها داره به خودش اجازۀ گریه می‌ده. به این برون‌ریزی نیاز داره. 

حالا دارم به خودم نگاه می‌کنم که باید از این خبر خوب خوشحال باشم، باید واقعاً خوشحال باشم؛ اما انگار سدی درونم مانع این کار بشه، انگار که به عمر کوتاه خوشحالی ایمان پیدا کرده باشم، انگار بترسم. 

شدم مثل وقت‌هایی که سعی می‌کنم از یه موضوع ناراحت‌کننده حواسم رو پرت کنم. لپ‌تاپم رو گذاشتم رو پام و می‌خوام بشینم یه قسمت از شرلوک رو ببینم و از تکراری بودنش شاکی نباشم. یه کتاب از پل استر هم گذاشتم کنارم؛ چون پل استر انقدری ذهنم رو درگیر می‌کنه که رفیق روزهای سخت باشه. حتی شاید عصری برم و بین افرادی باشم که خیلی وقته فهمیدم هیچ اشتراکی باهاشون ندارم و یه سالی هست که ازشون دوری می‌کنم. 

دیروز که به اون عزیز گفتم از گریه‌اش خوشحالم، دقیقاً یاد ضربه‌ای افتادم که بعد از تولد پشت نوزاد می‌زنن؛ ولی واسۀ الان و این لحظۀ خودم هیچ توصیفی تو ذهنم ندارم. 


به شکلک‌های بی‌معنی‌ای فکر می‌کنم که وسط حرف‌های بامعنی برای هم می‌فرستیم. واقعاً چه راهی ساده‌تر از این برای عقیم کردن کلام؟ خیلی ساده می‌پرسم: چرا به‌جای شکلک گذاشتن سعی نمی‌کنیم با هم حرف بزنیم؟ چرا اونچه تو سرمونه رو به کلمه تبدیل نمی‌کنیم؟ انگار بخوایم همه رو از سر خودمون باز کنیم، و توی یه صحبت چی راحت‌تر و دمِ دستی‌تر از شکلک گذاشتنه؟


از خودم می‌پرسم: با اینکه همیشه در حال از دست دادن هستیم، چرا همچنان ازش می‌ترسیم؟ 

به خودم جواب می‌دم: احتمالاً ما با از دست دادن کم‌ارزش‌ترهامون راحت‌تر کنار می‌آیم؛ اما ارزشمندترها. نبودشون، آگاهی و درک اینکه دیگه نداریم‌شون، درد بزرگی داره. شاید حتی نشه درست تشخیص داد که درد این اتفاق بزرگ‌تره یا ترس وقوعش؟

بعد نمی‌دونم چرا یاد این نوشتۀ روژان می‌افتم که پایینش ازش پرسیدم چطور توی زمان حال زندگی می‌کنه؟ البته به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

به بزرگ‌ترین ازدست‌داده‌هام فکر می‌کنم. الان بدترین سؤال اینه که خب یه نگاه به امروز خودت بنداز، مگه به زندگی برنگشتی؟ و شاید کلیشه‌ای‌ترین و در عین حال واقعی‌ترین جواب این باشه که مگه من همون آدم قبل از این اتفاق‌ام؟ مگه این زندگی‌ای که بهش برگشتم، دیگه همون شکل سابق رو داره؟ همون ارزش رو داره؟ اصلاً ترس و دردش برای همینه که باید بدون داشتن‌شون کنار بیایم. فکر کردی بی‌حسی این روزها همیشگیه؟ چون اصلاً متوجه نیستی، هیچ درمانی در کار نبوده، این‌ها فقط اثر مسکن، فقط اثر بی‌حس‌کننده بوده. یا شاید هم نتیجۀ طولانی‌مدت یه شوک باشه. از کجا معلوم که شوک بعدی باعث نشه سیستم عصبی‌ات سرزنده‌تر از همیشه به کار بیفته و همه‌چی رو باکیفیت‌تر درک نکنی؟


به شکلک‌های بی‌معنی‌ای فکر می‌کنم که وسط حرف‌های بامعنی برای هم می‌فرستیم. واقعاً چه راهی ساده‌تر از این برای عقیم کردن کلام؟ خیلی ساده می‌پرسم: چرا به‌جای شکلک گذاشتن سعی نمی‌کنیم با هم حرف بزنیم؟ چرا اونچه تو سرمونه رو به کلمه تبدیل نمی‌کنیم؟ انگار بخوایم همه رو از سر خودمون باز کنیم، و توی یه صحبت چی راحت‌تر و دمِ دستی‌تر از شکلک گذاشتنه؟


این آدمیزاد هم تغییرات عجیب‌غریبی داره‌ها؛ مثلاً خود من مدتیه دیگه دوست ندارم کسی بهم کتاب پیشنهاد یا هدیه بده؛ چون یه‌جورهایی تمرکزم پایین می‌آد و هی به خودم می‌گم ببینی فلانی وقت خوندن این جمله چی گفته، چی فکر کرده، برداشتش چی بوده و به چی ربطش داده. یه زمانی این حرف‌ها خیلی برام جذاب بود؛ الان احساس می‌کنم روی استقلال فکری‌ام اثر می‌ذاره. حالا اگه قرار باشه بعد از خوندن کتاب با کسی درباره‌اش حرف بزنم همه‌چی خوبه‌ها. این قضیه توی فیلم و موسیقی هم صادقه. 

آره دیگه، گفتم یه‌ وقت پا نشید برید برام کتاب هدیه بگیرید، الان این مدلی شدم. 

و در باب تیتر باید عرض کنم که مضاف بر این قضیه، شرایط طوری تغییر کرده که نمی‌دونم این خودسانسوری‌ْ از جو دادن الکیه، از بزدلیه یا احتیاطه واقعاً. 


چند روز پیش توی جمعی بودم که هیچ برنامه‌ای برای بودن پیش‌شون نداشتم. یه بی‌نظمی از جانب دیگران من رو هول داد توی سالنی که پر بود از حرف‌هایی که قبول‌شون نداشتم؛ اما نه تو جایگاه و شرایطی بودم که بتونم این رو نشون بدم، نه از نظر ذهنی توانایی این کار رو داشتم. اون‌ طرف یه سری بحث‌های عرفانی و اخلاق اسلامی بود که بخش قابل‌توجهی‌اش راجع‌ به دعا و استجابت بود و این طرف من ذهنم درگیر ویرایش رایانه‌ای و کار روی کاغذ و این‌جور مسائل بود. توی همین حیص‌وبیص بغل‌دستی‌ام شروع کرد به اظهار نگرانی که مدتیه هرچی فکر می‌کنه، می‌بینه که هیچ درد و مشکلی توی زندگی‌اش نداره. برق از سرم پرید. یه‌کم براندازش کردم و دیدم قضیۀ ژن خوب و مرفه بی‌درد و این حرف‌ها هم نیست انگار. اصلاً همین‌که گفت هیچ درد و مشکلی نداره ذهنم رفت به یک سال گذشتۀ خودم، بعدش هم هفت‌هشت سال گذشته، دیشب تا صبح همون روز، صبح همون روز، چند ساعت آینده، به دعاهایی که با هزارویک واسطه هم به اجابت نرسیده بود، به دعایی که بعد از یک سال به اجابت رسیده بود، به دروغ بودن تموم جمله‌های انگیزشی، به تیره‌ترین لحظۀ شب که بعدش شروع صبح نیست و باز هم تیرگیه و به‌قول مهدی : بعد از سیاهی‌های دنیامان سیاهی بود، به دردودل‌های دیگران، به دردودل‌هام با دیگران. به خیلی چیزها.

چند شب بعد که داشتم برای بار چندم اون حرف‌ها رو مرور می‌کردم، دیدم دارم خدا رو شکر می‌کنم که توی شرایط اون شخص نیستم؛ نه که از این عرفایی شده باشم که از خدا درد می‌خوان تا بهش نزدیک‌تر بشن و این‌ها؛ من رو چه به این حرف‌ها. فکر کردم اگه توی این شرایط بگم هرچی فکر می‌کنم، می‌‌بینم هیچ درد و مشکلی ندارم و واقعاً به‌خاطرش نگران‌ام، انگار که از مردم جدا افتاده‌ام، انگار توی یه دنیای دیگه‌ام.


به فروشنده گفتم: نایلون نمی‌خوام، کیف دارم. اومد کارت رو بگیره حساب کنه و همزمان یه پاکت کاهی گذاشت لای کتاب و گفت: فال حافظ هدیه از فروشگاه طهوری، یلدا نزدیکه. ذوق می‌کنم، حتی اگه یه کتاب از لیست خریدم رو اشانتیون بهم می‌داد انقدر ذوق نمی‌کردم. به فال اعتقادی ندارم؛ اما نمی‌دونم از کی این توی ذهنم افتاده که اگه نخوای و ندونی و برات فال بگیرن، احتمال اینکه درست در بیاد بیشتره. شاید از تنها باری که این اتفاق افتاد، سال ۹۱ که ج بین دو تا کلاس اومد یه پاکت بهم داد و گفت: دیروز برای خودم فال خریدم، این رو هم به نیت تو گرفتم. بعدش هم همون‌جا ته سالن طبقۀ دوم یا سوم نشستیم و پاکت‌هامون رو باز کردیم: شهریست پرحریفان وز هر طرف نگاری / یاران صلای عشقست گر می‌کنید کاری [.]. راست گفته بود، خیلی هم راست گفته بود. ولی من کاری نکردم.

از مغازه می‌آم بیرون و با خودم می‌گم با هانی بازش می‌کنم. فال نطلبیده مراده. 

هانیه نیم‌ساعتی دیرتر از من می‌رسه خونه. هی دوروبرش می‌پلکم ببینم کی حوصله‌اش سرجاش می‌آد که فال رو بیارم بخونیم. پاکت رو می‌دم دستش و می‌گم: اول فاتحه بخون. بازش می‌کنه: چو سرو اگر بخرامی دمی به گاری / خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری [.]

می‌رم حافظ خرمشاهی رو بر می‌دارم و دنبال غزل می‌گردم. می‌گم: ببین چه شمارۀ رندی هم داره: ۴۴۴. با اینکه این غزل خیلی برامون آشنا نیست، بین این دو صفحه خط افتاده بود. نگاه می‌کنم ببینم غزل بعدی چیه. خیره می‌مونم به صفحه: شهریست پر ظریفان۱ وز هر طرف نگاری.


۱. فالی که هشت سال پیش دستم رسیده بود و کتابی که دارم، دو نسخۀ متفاوت هستن؛ به‌خاطر همین توی اولی حریفان اومده و توی دومی ظریفان.


همین‌طور که دارم کتاب می‌خونم به نظرم می‌رسه که جنس کاغذ تحریر و کاهی و بالکی رو می‌تونم از بوشون تشخیص بدم؛ اما انگار کاغذ کاهی رومه و کاغذ کاهی کتاب‌های قدیمی با هم فرق دارن. 

از ذهنم می‌گذره اگه به دوستی که تا ظهر باهاش بودم این حرف‌ها رو می‌‌زدم، چی می‌گفت؟ مطمئناً براش کسل‌کننده یا مسخره بود و برای بار سوم می‌پرسید کار توی حوزۀ چاپ و نشر رو دوست داری؟ و من که از تکرار یه حرف اذیت می‌شم دیگه اون شوروشوق جواب اول رو نداشتم و به یه آره بسنده می‌‌کردم.

توی حرف‌هامون بهش گفتم حاضرم دو روز هر سالم رو تقدیم دیگران کنم: ولنتاین و سیزده‌به‌در. تعجب کرد. دلیلش رو توضیح ندادم و به‌جاش گفتم کلاً با روزهای عادی که مناسبت خاصی نداره راحت‌تر‌ام؛ روزهایی که زندگی روزمره توشون جریان داره رو بیشتر دوست دارم. باتعجب گفت تو روزمرگی رو دوست داری. تأکید کردم که گفتم زندگی روزمره؛ چون زندگی توش پیش می‌ره، کار و تحرک داره.

سال‌هاست که با هم دوست هستیم؛ ولی از علائق هم خیلی خبر نداریم؛ شاید چون حرف چندانی با هم نمی‌زنیم. جالبه که ماها دوستی و ارتباط‌مون رو با افرادی حفظ می‌کنیم که حرف چندانی باهاشون نداریم. ارتباط‌هایی که معمولاً توی سطح باقی می‌مونن. این به‌خاطر ترس از تنهاییه یا سختی ترک عادت؟ چقدر جرئت داریم که فارغ از اتفاقات روزمره، اطرافیان حتی دوستان‌مون رو بسنجیم و ببینیم که می‌تونیم سطح رابطه‌مون رو تغییر بدیم یا نه؟ چقدر پذیرای چنین سنجشی از سمت دیگران هستیم؟ 


۱. نوشته‌هام به سطحی رسیدن که دلم برای اینستا تنگ شده. 

۲. یه بار هم یه متن تبلیغ بار دیدم که مضمونش این بود: اگه اینجا خودت رو خفه نکنی، ساعت ۲ نصفه‌شب دوست‌هات چطوری بفهمن که چقدر دوست‌شون داری؟ دیروز یه قرص کافئین که دکتر واسه دردهای بعد از زایمان به دوستم داده بود منِ از کافئین فراری رو به حوالی این درجه نزدیک کرد؛ البته دوست‌هام شریف‌تر از اون بودن که به روم بیارن. دم صبح هم خواب دیدم که دارن حکم شرب خمر رو برام می‌خونن. همین‌قدر بی‌ظرفیت‌ام. دیگه چای پررنگ هم بهم نمی‌دن تو خونه.

حالا که فکر می‌کنم تجربه‌ی مشابهش رو چند سال پیش سر کلاس آقای کاف داشتم. بچه‌ها سعی می‌کردن جلوی دهنم رو بگیرن بیشتر گوهرافشانی نکنم.

۳. اگه می‌خواید از بیشتر دوست داشتن حرف بزنید چرا پای شب یلدا رو می‌کشید وسط آخه؟ باور کنید شب یلدا فقط یه دقیقه طولانی‌تره، که احتمالاً بیشترمون هم اون دقیقه‌ی دم صبح رو خواب‌ایم. ۲۴ ساعت که ۲۴ ساعت و یک دقیقه نمی‌شه که. به‌جاش از ۳۰ شهریور مایه بذارید که واقعاً یه ساعت بیشتره. تازه اگه پشیمون شدید هم می‌تونید ۶ ماه بعد جبران کنید.

۴. تا حالا شده سر پرینت گرفتن استرس بگیرید و تا پاسی از شب هم ادامه داشته باشه و نفس‌ کشیدن‌تون هم مشکل پیدا کنه؟ ارجاع می‌دم به مورد دوم. برای اینکه حواسم رو پرت کنم می‌گشتم پولک‌های پارچه‌ی هانی رو از رو زمین جمع می‌کردم که باهاش صورت‌فلکی جبار رو درست کنم. نتیجه

۵. حسین منزوی می‌فرماد: دیوانگی زین بیشتر؟ بعد در جواب ادامه می‌ده: زین بیشتر دیوانه جان [.] و باید عرض کنم که حتی شوخی‌اش هم قشنگ نیست. بنده یه میلیمتر پام از چارچوب‌هام اون‌ورتر می‌ره خودم خودکار دیوانه می‌شم، اون‌وقت توقع زین بیشتر داری؟

۶. از همین تریبون به آپاراتچی خواب‌هام اعلام می‌کنم که دیگه دیدن خواب آسمون شب در توان من نیست. اشکم رو داره درمی‌آره. اگه می‌خوای چیزی رو بهم بگی خب بیا رک‌وراست بگو. اگه قرار بود بفهمم تو این سال‌ها فهمیده بودم.


به فروشنده می‌گم: نایلون نمی‌خوام، کیف دارم. می‌آد کارت رو بگیره حساب کنه، همزمان یه پاکت کاهی می‌ذاره لای کتاب و می‌گه: فال حافظ هدیه از فروشگاه طهوری، یلدا نزدیکه. ذوق می‌کنم، حتی اگه یه کتاب از لیست خریدم رو اشانتیون بهم می‌داد انقدر ذوق نمی‌کردم. به فال اعتقادی ندارم؛ اما نمی‌دونم از کی این توی ذهنم افتاده که اگه نخوای و ندونی و برات فال بگیرن، احتمال اینکه درست در بیاد بیشتره. شاید از تنها باری که این اتفاق افتاد، سال ۹۱ که ج بین دو تا کلاس اومد یه پاکت بهم داد و گفت: دیروز برای خودم فال خریدم، این رو هم به نیت تو گرفتم. بعدش هم همون‌جا ته سالن طبقۀ دوم یا سوم نشستیم و پاکت‌هامون رو باز کردیم: شهریست پرحریفان وز هر طرف نگاری / یاران صلای عشقست گر می‌کنید کاری [.]. راست گفته بود، خیلی هم راست گفته بود. ولی من کاری نکردم.

از مغازه می‌آم بیرون و با خودم می‌گم با هانی بازش می‌کنم. فال نطلبیده مراده. 

هانیه نیم‌ساعتی دیرتر از من می‌رسه خونه. هی دوروبرش می‌پلکم ببینم کی حوصله‌اش سرجاش می‌آد که فال رو بیارم بخونیم. پاکت رو می‌دم دستش و می‌گم: اول فاتحه بخون. بازش می‌کنه: چو سرو اگر بخرامی دمی به گاری / خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری [.]

می‌رم حافظ خرمشاهی رو بر می‌دارم و دنبال غزل می‌گردم. می‌گم: ببین چه شمارۀ رندی هم داره: ۴۴۴. با اینکه این غزل خیلی برامون آشنا نیست، بین این دو صفحه خط افتاده بود. نگاه می‌کنم ببینم غزل بعدی چیه. خیره می‌مونم به صفحه: شهریست پر ظریفان۱ وز هر طرف نگاری.


۱. فالی که هشت سال پیش دستم رسیده بود و کتابی که دارم، دو نسخۀ متفاوت هستن؛ به‌خاطر همین توی اولی حریفان اومده و توی دومی ظریفان.


چه دنیاییه‌ها! یه اپلیکیشن که شش ماه هم نیست داری ازش استفاده می‌کنی، ذهنت رو از دوستی‌ که رفاقت نه‌ساله باهاش داری، بهتر می‌‌خونه.

پی‌نوشت: این پست پتانسیلش رو داره که خلاصه و به نوشته‌ی پشت وانت تبدیل بشه. می‌شه گفت نویسنده سعی داره توانایی نویسندگی‌اش رو در حوزه‌ها و سطوح مختلف محک بزنه. (آره جان عمه‌ی نداشته‌اش)


مثل وقت‌هایی که مامان داره نماز می‌خونه و کلمه‌ها توی دهنم این‌ور اون‌ور می‌شن و دلم می‌خواد آیات و اذکار رو باهاش تکرار کنم. مثل تمام وقت‌هایی که سر کلاس عربی یا انگلیسی نمی‌تونستم چیزی رو که تو ذهنم بود به زبون بیارم و حرص می‌خوردم. مثل وقتی که بعضی ابیات توی سرم می‌چرخه و می‌دونم پیش کسی به زبون نمی‌آرم‌شون. مثل وقتی که یه ترانۀ خارجی رو می‌شنوم و نمی‌تونم کلماتش رو باهاش بخونم و فقط یه‌سری آوای بی‌مفهوم و حسرت‌زده از دهنم خارج می‌شه. مثل وقتی که از سر شرم یا احترام حرفم رو می‌خورم. مثل همۀ این وقت‌ها، یه اسم روی زبونمه که هیچ وقت به لب نمی‌رسه. اسمی که دلم می‌خواد همه رو با همین اسم صدا کنم. اسمی که شک دارم وقتی توی خواب حرف می‌زنم، به زبون نیارمش. حالا انگار که سایز این اسم داره هی بیشتر و بیشتر می‌شه. یه دردی از ته حلقم شروع می‌شه و تا وسط سینه‌ام کشیده می‌شه.

من فکر می‌کردم غم‌باد یه حالت اغراق‌شده از ناراحتیه؛ اما حالا هی از مامان می‌پرسم: به‌نظرت گلوم باد نکرده؟


ـ ما یه‌ جوری نیستیم، هانی؟

+ چرا. تا حالا متوجه نشده بودی؟

ـ جدی می‌پرسم.

+ خودمون رو می‌گی دیگه؟ 

ـ آره.

+ جدی می‌گم، تا الان متوجه نشده بودی؟

ـ مطمئن نبودم.

 

ـ هانی، ما از بیرون چه‌جوری‌ایم؟

+ همین‌طوری دیگه. یه‌ جوری.

ـ یعنی هم از دور زهره می‌بَریم هم از نزدیک؟

+ یه چیزی تو همین مایه‌ها.

ـ خب چرا باید همۀ بارش روی دوش ما باشه، چرا بین بقیه تقسیم نشده؟

 

+ ناراحت شدی؟

ـ نه خیلی.

+ ببین، این نه یه ویژگی خوبه، نه بد. من به خودم می‌گم فقط یه ویژگیه. غمو شدی؟

ـ نه.

 

پی‌نوشت: صحبت کردن از یه‌جوری برام راحت نیست؛ البته اینجا هم جای صحبت کردن ازش نیست. اما این همه صغری کبری چیدم تا به این برسم که پذیرش یه سری چیزها، هرقدر سخت باشه، از انکارش راحت‌تره.


من که فکر می‌کنم بامداد جمعه نقشه‌ی آسمان به هم ریخت. یک ستاره به ستاره‌های آسمان اضافه شد. از آن ستاره‌های پرنور، تو بگو به قدر شعرای یمانی، حتی پرنورتر. از همان‌ها که ستاره‌پرستان دست رد به‌شان نمی‌زدند، اصلاً زانوهای‌شان سست می‌شد وقت دیدنش، سرشان پایین می‌افتاد.
مگر وقتی روی زمین بود هزاران سال نوری از او فاصله نداشتیم؟ اصلاً مگر در یک زندگی چند نفر را می‌شود دید که مهر و صلابت با هم در نگاهش جا شود؟ چند نفر را می‌شود دید که آدم را به یاد اسلام بیندازد؟ چند نفر نشانه‌هایی از حضرت علی به عاریه دارند؟ چند نفر مصداق أشدّاءُ علی الکفّار رُحماءُ بینهم هستند؟
حالا بعد از این تلخی هی بیایند بزرگراه و خیابان و کوچه و ساختمان به نامش کنند، هی بیایند اثر بسازند، هی بیایند لباس شیر را به تن شغالی خودشان کنند. من که فکر می‌کنم بامداد جمعه نقشه آسمان به هم ریخت، شاید هم قلب‌‌الأسد جای خود را به او داد‌.


توی زبان عربی جهل هم معنی نادانی داره، هم معنی ناشکیبایی. وجه تسمیه اعراب پیش از اسلام (اعراب جاهلی) همین مورد دومه. وگرنه اعراب حجاز توی شاخه‌های مختلف علوم، مثل ریاضی، اخترشناسی، نسب‌شناسی، ادبیات و. کم عالم نبودن برای خودشون؛ اما توی جنگ‌ها و درگیری‌ها صبر نداشتن.

جهل یه جا مقابل علمه، یه جا مقابل حِلم.


چند وقتیه برنامه‌ام تغییر کرده. صبح‌ها که از خونه می‌رم بیرون هنوز ستاره‌ها توی آسمون هستن. حس خوبیه که شب‌ها جبار و ثور و کلب اکبر رو ببینی، صبح‌ها هم دب اکبر و شاید هم ذات‌الکرسی. اگه یه‌کم پیگیر باشم، می‌تونم تمام حالات ماه رو هم ببینم. برام جالبه که بعضی روزها با ذوق دیدن همین ستاره‌ها خواب رو کنار می‌زنم. 

نمی‌دونم روز اول بود یا دوم، توی سرخی سپیده نوری دیدم که نه به هواپیما می‌خورد، نه می‌تونست ستاره باشه. اومدم از راننده یا مسافرهای پشت سرم بپرسم، اون نور چیه؟ اما جو بی‌ذوق‌تر و غیرصمیمانه‌تر از این حرف‌ها بود. دوست داشتم فکر کنم یوفوها هستن. دوست داشتم خیال‌پردازی کنم. موضوع همینه؛ تا واقعیت مشخص نباشه، وقت داریم خیال‌پردازی کنیم. تا وقتی که نور چیزی رو روشن نکرده. تا وقتی که تجربه بهمون ثابت نکرده همۀ بشقاب‌پرنده‌های خیالی‌مون، هواپیماهای واقعی هستن.


با خودم می‌گم لابد آدم‌های چاق یا خوش‌اشتها آدم‌های شادتری هستن، یا مثلاً با خودشون مهربون‌ترن؛ مثلاً همین‌طور که دو تا کلوچه و لیوان چای‌شون جلوشونه و از پنجره بیرون رو می‌بینن، وقتی نگاه‌شون خیره می‌مونه به دود دودکش ساختمون روبه‌رو و با خودشون می‌گن، ببین چه سوزی داره دلش که تو این برف و سرما هنوز داغی‌اش رو داره، آره شاید تو همین حالت یه‌سری گفته‌ها و نگفته‌ها، دیده‌ها و ندیده‌ها، شنیده‌ها و نشنیده‌ها هم تو سرشون بالا‌پایین بشه، اما تو کسری از ثانیه میل‌شون برنمی‌گرده، نمی‌ذارن چای‌شون از دهن بیفته، باقی کلوچه رو برنمی‌گردونن تو کیف‌شون، گلودردشون شروع نمی‌شه.


یه‌سری‌ها هم هستن که بی‌صدا می‌خندن. به‌نظر من این افراد در حق دیگران ظلم می‌کنن. خنده شاید، تأکید می‌کنم شاید، یه نشونه از شادی باشه‌، هرچند موقتی؛ نشونه‌ای که نه می‌شه بویید، نه می‌شه لمسش کرد، نه می‌شه چشید؛ فقط می‌شه دید و شنیدش. فقط می‌تونه دوپنجم از حواس ما رو درگیر خودش کنه. دوپنجم خیلی کمه برای این اتفاق. اتفاقی که دلم می‌خواد مسببش باشم، حتی برای غریبه‌ها.


- تو مترو به خودم می‌گفتم شاید نباید این‌ها رو بهت می‌گفتم، نباید ذهنت رو انقدر درگیر این چیزها می‌کردم.

+ نه بابا، این چه حرفیه.

چند دقیقه بعد.

+ حورا، خدا لعنتت کنه. فکرم رو تازه آزاد کرده بودم از این چیزها.

- معذرت می‌خوام. هانیه واقعاً اعصاب این حرف‌ها رو نداره، واقعاً نداره. من با کسی حرف نمی‌زنم.

+ تو با کسی حرفت رو نمی‌‌زنی.

- حتی بهش فکر هم که می‌کنم گلودرد می‌گیرم، انگار حرص‌ها می‌ریزه تو گلوم. مثل وقتیه که خیلی جیغ و داد کنی.

+ من سر و چشمم درد می‌گیره، انگار که سرم رو بین گیره‌ی توی نجاری‌ها بذارن.

 


شروع کرده بودم یه مطلب درباره خوندن و نوشتن و نگاه کردن بنویسم که بین کلمات راضی شدن و شدن به شک افتادم. لعنتی! فرق این دو تا توی فرهنگ واژگان شخصی من مشخص نیست، دو تا کلمه‌ای که انقدر ازشون استفاده می‌کنیم (یعنی هم خودم هم دیگران)، ولی چون یکی‌اش زیر یوغ رفته، ناخودآگاه برام سانسور شده. هم‌زمان هم از خودم عصبانی می‌شم، هم خجالت می‌کشم. احساس می‌کنم با سانسور هم‌دست شدم که به این کلمه بی‌توجهی کنیم، جسارت کنیم، خیانت کنیم. کنیم؟ لعنتی دوم! مفهوم این یکی هم خیلی برام مشخص نیست؛ چون نوعی از هم جنسیه، این کلمه هم زیر سایه‌ی ه. راستی ما چرا انقدر با لج افتادیم؟ 

بگذریم. واضحه سردرگمی من برای انتخاب یکی از این دو تا کلمه به مشخص نبودن مفهوم ء برمی‌گرده؛ برای همین اول می‌رم معنی عربی‌اش رو توی دو تا فرهنگ پیدا می‌کنم: خوشنودی (این توی فرهنگ واژگان شخصی‌ام هست، برام دوست‌داشتنی و در عین حال دست‌نیافتنیه)، لذت (این یکی هم تعریف مشخص خودش رو داره، هرکی یه‌کم با من بگرده متوجه می‌شه به میزان معتنابهی کمش دارم تو زندگی‌ام)، سربلندی (واقعاً؟ مثلاً بگیم برای ی ایران عزیز؟ البته خیلی جاها کاربرد داره؛ علی ای حال خیلی با این کلمه سروکار ندارم، شاید چون وقتی نگاهش می‌کنم، می‌بینم شعارزدگی از سر و روش می‌باره)،۱ راضی‌سازی (بیشتر یاد خوش‌خدمتی‌هام به کارفرماهام و مشتری‌هام می‌افتم)، جلوش توی پرانتز نوشته: خواست، میل ( کردن خواسته: فکر کنم همون معنی موردنظر من توی متنیه که داشتم می‌نوشتم؛ احتمالاً معنی برآورده کردن رو هم داره برام.  کردن میل: بیشتر یاد غذا می‌افتم. اصلاً همین کلمه میل، ببین چه خوب باهاش برخورد کردیم، در صورتی اون هم به گرایش اشاره داره؛ ولی مثلاً شهوت رو ببین، چرا وقتی به‌تنهایی نوشته می‌شه به سمت مسائل جنسی گرایش داره انگار، درصورتی که مترادف اشتهاست. اصلاً مشهي توی زبان عربی پیش‌غذای اشتها‌آوره).

بعدش رفتم سراغ واژه‌یاب. دهخدا فرموده: ء. [ اِ ] (ع مص ) خشنود کردن. (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة). ترضیه. (مجمل اللغة). دادن چیزی که خشنود کند. (منتهی الأرب ). || اقناع.

معین هم آورده: ( اِ ) [ ع . ] (مص م .) خشنود کردن، راضی گردانیدن.۳

قضیه اینه که راضی و ء، هر دو مصدر هستن و هیچ‌کدم معنای تفضیلی ندارن؛ مثلاً این‌طور نیست که یکی برآورده شدن خواسته باشه، اون یکی به‌بهترین شکل برآورده شدنش؛ اما شاید بشه راضی شدن یا راضی کردن رو مقابل ناراضی بودن، یا به‌معنای متقاعد کردن بدونیم؛ هرچند دهخدا اقناع رو برای ء هم آورده. علی ای حال درست جا انداختن این دو تا کلمه توی فرهنگ واژگان شخصی‌ام زمان می‌بره.

من کاری ندارم سانسور، هنجارها، چارچوب‌های اخلاقی تحمیل‌شده، فضایی که توش قرار داریم، خانواده، دوستان، رسانه‌ها و‌. چقدر توی این بیگانگی من با کلمات، الفاظ و معانی نقش دارن؛ حرفم اینه که من نباید این‌طور باشم.

پی‌نوشت: اگه به لینک سومی که پایین این مطلب آوردم، برید، می‌بینید که ارزاء، ع و ارذاء هم معانی خودشون رو دارن. جالبه دیگه.


۱. لینک

۲. فرهنگ معاصر عربی ـ فارسی، آذرتاش آذرنوش، نشر نی، مدخل رضی.

۳. لینک


فکر کنم الان دیگه بهتر باشه یه چیزهایی رو بگم. بگم که سطح نوشته‌های اینجا یه‌هوا از دفترچه‌ام پایین‌تره و اگه با همین فرمون جلو برم احتمالاً خیلی بیشتر از وبلاگ‌نویسی موردنظرم فاصله می‌گیرم. بگم با اینکه از روز اول با اسم و فامیلی شناسنامه‌ایم نوشتم، اما احتمالش کم بود کسی بخواد اسمم رو گوگل کنه که به اینجا برسه؛ هرچند اون‌ زمانی که تو اینستا بودم لینک اینجا رو بالای صفحه‌ام گذاشته بودم؛ شاید بهتر باشه بگم چون تا چند وقت پیش گوگل کردن اسمم و خوندن اینجا تأثیر خاصی روی بعضی چیزها نداشت، اما حالا داره. یا بگم که من با خودم فکر می‌کردم اگه قراره اینجا تصوری از یه اسم بسازه، هر تصوری که باشه، ترجیح می‌دم تصوری از حورا رضایی باشه، اما در حال حاضر نوشتن با این اسم برای من فقط مِن‌مِن کردن و خودسانسوری داره. اینکه من نمی‌خوام با انتخاب یه اسم دیگه در حق خودم بی‌انصافی کنم و با نوشتن با همین اسم یه چیزهایی رو خراب کنم. چون سر کار یه طور خودم رو سانسور می‌کنم، تو خونه هم یه طور دیگه حرف‌هام رو می‌خورم. اصلاً اگه قرار باشه اسم مستعار داشته باشم چیه؟ تا حالا چنین تجربه‌ای نداشتم. می‌تونم به نوشتن توی دفترم اکتفا کنم، اما احتمالاً نتیجه از این هم بدتر می‌شه. البته چیزهای دیگه‌ای هم هست که قبلاً کم غر نزدم ازشون؛ الان هم دوباره نوشتم‌شون، ولی دیدم تکرار مکرراته، پاک کردم.

این‌همه حرف برای اینه که بگم با شرایط موجود دیگه قصد ندارم اینجا بنویسم؛ البته پس‌رفت سرویس‌دهی بیان هم مزید بر علت شده که دیگه به بیان هم برنگردم.

به امید خدا، پست بعدی‌ام آدرس وب جدیده؛ البته کی و کجاش هنوز کامل معلوم نیست.

همین


جدا از این‌که حین خوندن یه رمان، صدای ذهنم از راوی اون داستان تقلید می‌کنه، این‌که کدوم ویژگی داستان بیشتر به چشمم می‌آد هم روی انگیزه‌ و نوع نوشتنم تأثیر می‌ذاره. یه کتاب توصیفات زیادی داره (مثل اغلب آثار رئالیسم و ناتورالیسم، مثل باباگوریو، نوشته بااک)، یکی می‌خواد دنیا رو خیلی قشنگ نشون بده (مثل ژه یا دیوانه‌وار کریستیان بوبن)، یکی خواننده رو توی تاریکی‌های دنیا گیر می‌اندازه (شاید بشه گفت مثل مردگان زرخریدِ نیکولای گوگول و آبِ سوخته اثر کارلوس فوئنتس)، یکی شخصیت‌‌پردازی‌اش حرف نداره (مثل عقاید یک دلقک هاینریش بل، یا ناتور دشت جی. دی. سلینجر)، یکی با عنصر شگفت‌انگیزی واقعاً شگفت‌زده‌ات می‌کنه (بلاریب برای من آثار پل استر اول این لیست هستن، نمونه‌اش هم کشور آخرین‌ها)، یکی هم درباره شخصیت‌ها، زمکان و حوادث و گره‌های داستان تحلیل‌های جون‌دار برات رو می‌کنه (از درک یک پایان جولین بارنز کم نگفتم، حالا سرگذشت ندیمه مارگارت ات‌وود هم اومده کنارش).

سه تا مدل آخر من رو به‌شدت تحت تأثیر قرار می‌ده و ذهنم رو حسابی فعال می‌کنه. چند هفته پیش که داشتم سرگذشت ندیمه رو می‌خوندم، متوجه شدم تمرکزم سر جاش نیست و هی دارم به موضوعی فکر می‌کنم که خیلی صریح درباره‌اش حرف نمی‌زنم. شروع کردم به نوشتن ازش و سعی کردم نوشته‌هام تا جایی که ممکنه بی‌پرده باشه و این کم کردن از ابهام کمکم کنه به عمق قضیه بیشتر نزدیک بشم. مهم نیست که داستان سرگذشت ندیمه خیلی برام جذاب نبود (شاید چون کشور آخرین‌ها رو قبلاً خونده بودم) یا تحلیل‌هاش آن‌چنان هم حالم رو جا نمی‌آورد (بازم احتمالاً به این دلیله که درک یک پایان رو قبلاً خونده‌ام)، مهم اینه که کتاب‌ها جدی‌تر، عجیب‌تر و عمیق‌تر دارن بهم کمک می‌کنن؛ حتی این هم مهم نیست که چیزی تا ۳۰سالگی‌ام نمونده و شاید دیر باشه؛ چون اصلاً کی می‌دونه که بدون کتاب ممکن بود چطوری بشیم؟

حالا این‌ نوع از تأثیر کتاب، به‌‌ویژه داستان، روی ذهن فقط برای منه یا شما هم این‌طوری هستید؟


- تو مترو به خودم می‌گفتم شاید نباید این‌ها رو بهت می‌گفتم، نباید ذهنت رو انقدر درگیر این چیزها می‌کردم.

+ نه بابا، این چه حرفیه.

چند دقیقه بعد.

+ حورا، خدا لعنتت کنه. فکرم رو تازه آزاد کرده بودم از این چیزها.

- معذرت می‌خوام. هانیه واقعاً اعصاب این حرف‌ها رو نداره، واقعاً نداره. من با کسی حرف نمی‌زنم.

+ تو با کسی حرفت رو نمی‌‌زنی.

- حتی بهش فکر هم که می‌کنم گلودرد می‌گیرم، انگار حرص‌ها می‌ریزه تو گلوم. مثل وقتیه که خیلی جیغ و داد کنی.

+ من سر و چشمم درد می‌گیره، انگار که سرم رو بین گیره‌ی توی نجاری‌ها بذارن.

 


دبیرستانی که بودم برای فراموش کردن موضوعی سعی کردم راهی پیدا کنم. موضوع رو توی یه استوانه‌ی خاکستری‌رنگ توی مغزم گذاشتم و انگار طوری زندانی‌اش کرده باشم که دیگه نتونه ازش بیرون بیاد. وقتی می‌خواستم بهش فکر کنم، انگار به دیواره‌ی اون استوانه می‌خوردم و برمی‌گشتم. خب اون موضوع ساده بود و فرایند با موفقیت بالایی به نتیجه رسید. این روش رو همچنان ادامه دادم. سال گذشته روند تولید استوانه‌ها رشد چشم‌گیری داشت و ذهنم پر از آبله‌های استوانه‌ای بود. این بین، یه استوانه از کلمات ساخته شده بود. موضوع درونش آروم و قرار نداشت و هی سرک می‌کشید بیرون، کلمه‌ها خراب می‌شدن، می‌ریختن زمین و بعضی وقت‌ها که می‌خواستم دوباره کنار هم بذارم‌شون، جا نمی‌خوردن؛ انگار هزاران قطب هم‌نام آهن‌ربا رو بخوای به هم بچسبونی. راستش دیگه از صرافتش افتادم، الان دیگه از صرافت خیلی چیزها افتادم. حالا احساس می‌کنم خودم هم توی یکی از همین استوانه‌ها قرار گرفتم. فقط کاش این گذر زمان انقدر فرسایشی نبود. 

پی‌نوشت اول: کرونا؟ نه بابا. این چند هفته که اینجا نبودم انقدر حرف‌هام رو نشُسته، قروقاطی، روهم‌ روهم و بی‌هوا خوردم که بیشتر نگران مسمومیت کلامی هستم تا کرونا.

پی‌نوشت دوم: چند هفته‌ای هست که دامین و هاست خریدم؛ ولی وقت نمی‌کنم سایت رو سرپا کنم. بارها به خودم گفتم تا چیزی قطعی نشده ازش حرف نزنم، اما خب. با اجازه بزرگترها می‌خوام لعنت بفرستم به یه‌سری از اون‌هایی که مجبورم کردن به اسباب‌کشی از اینجا.


از چشــم‌هام، آدم دلتنگ می‌بَرَند
با جرثقیل از دل من سنگ می‌برند
فحشـی‌ست در دلــــم کـــه شدیداً مؤدّب است
در من تناقضی‌ست که هر روزش از شب است
خوابیده‌اند در بغلم بی‌علاقه‌ها
پرواز مـــی‌کنند مرا قورباغـــه‌ها
از یاد مـــی‌برند مــــرا دیگـــــری کنند
از دستمال ِ گریه‌ی من روسری کنند
در کلّ شهر، خاله زنک‌ها نشسته‌اند
درباره‌ی زنـــی کــــه منــم داوری کنند
با آن سبیل! و خنجر ِ در آستین‌شان
در حقّ ما برادری و خواهـری کنند!!
چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود
با ابرهای غمــــزده خاکستــــری کنند
ما قورباغه‌ایم و رها در ته ِ لجـن
بگذار تا خران چمن! نوکری کنند
ما درد می‌کشیم که جوجه‌فسیل‌ها!
در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند
از سخت‌مان گذشته اگر سخت پوستیم!
بیچاره دشمنان شما! ما کـه دوستیم!!
از دعــــوی ِ برادری ِ با سبیــل‌ها!
تا واردات خارجی ِ دسته‌بیل‌ها!!
از تخت‌هـــای یک‌نفره تا فشار قبر
خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل‌ها
در جنگ بین باطل و باطل کـــه باختم
دارد دفاع می‌شود از چی وکیل‌ها؟!
دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم
امــروز مــــی‌برند مـــرا جــــرثقیل‌ها
چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم
اثبات مــــی‌کنند تمـــــــــام ِ دلیـــــــل‌ها
در حسرت ِ گذشته‌ی بر باد رفته‌ای
آینده‌ی کپی شده‌‌ای از فسیل‌ها!
ناموسم و رفیق و وطن فحش می‌دهند
دارند بیت‌هـــام به من فحش می‌دهند
پرونده‌ای رهاشده در بایگانی‌ام
از لایه‌های متن بیا تا بخوانی‌ام
باران نبود، امشب اگـــر گــونــه‌ام تر است
بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!
از نام‌هـــا نپــــــرس، از این بازی ِ زبان!
قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است
از کودکیت، اکثــــر ِ اوقات درد بود
تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود
شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر
شاعر شدی ولـــــی ادبیـــــّات، درد بـود!
داری من و جنـــــون مرا حیف می‌کنی
داری شعار می‌دهم و کِـیف می‌کنی
در شـهر ما پرنده‌ی با پــــر نمی‌شود!
آنقدر بد شده‌ست که بدتر نمی‌‌شود
اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق
جـــــز وقت ارث با تــــــــو برادر نمی‌شود
از دستمال» اشکی من استفاده‌هاست!!
نابرده رنـــــــج، گنــــــــج میسّر نمی‌شود!!
می‌چسبم از خودم به غم و شعر می‌شوم
از شعر گریــــه می‌کنــــــم و شعر می‌شوم!
از کاج‌‌هام موقــــع چاقــــو زدن توام
بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!
افتاده در ادامه‌ی هر گرگ، گلّه‌ها
محبوبیت، به رابطه‌ام با مجلّه‌ها
تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره‌ها
از دادن ِ تمامـــی ِ … در جشنواره‌ها
شب‌های حرف و س.ک.س ِ به سیگار متـّصل
و اشک‌هـــــای شـــــعر، کنـــــار ِ در ِ هتـــــــل
دارم سؤال مــــی‌شوی از بـی‌جواب‌ها
بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب‌ها
تا گریه‌ای شوم بغل ِ هر عروسکم
تا کز کنــم دوباره به کنج ِ کتاب‌ها
از گریه‌های دختر ِ می‌خواست یا نخواست
در ابتدای قصّـــــه کــــــه یک‌جور انتهاست!
تا صبــح عــر زدن وسط ِ دست‌های تو
بیداری‌ام بزرگ‌تر از فکر قرص‌هاست
از قصّه‌ی تو بعد ِ یکی که نبود»ها
از آسمان محـــوشده پشت دودها
از قصّــــه‌ی دروغــــی ِ آدم‌بزرگ‌ها
تقسیم گوسفند جوان بین گرگ‌ها!
تسلیم باد/ رفتن ِ نامـوس ِ باغ‌ها
آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ‌ها
یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد
افتادن ِ  من  از  همـــــه‌ی  اتفــــــاق‌هـــا
جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند
و بار  مـــی‌بــرنــــــد  کماکان  الاغ‌هــــــــا!
در می‌روم از این‌همه پوچی به خانه‌ات
از خانه‌ام! بـــه گوشه‌ی امن ِ اتاق‌ها
پاشیدن ِ لجـن به جهان ِ مؤدّبت!
عصیانگری قافیه در قورباغه‌ها!!
لعنت به ساده‌لوحی‌ات و آن دل ِ خرت!
بهتت زده! شکسته در این شــهر باورت
به دست دوست یا که به آغوش امن عشق
این بار اعتمـــاد کنــــــی خاک بـــــر سرت!!
خشکیده چشم و گریه‌ی ابرم زیاد نیست
ای زندگــی بمیر! کــــــه صبرم زیاد نیست
از زنگ بـــی‌جواب ِ کسی در کیوسک‌ها
از زل زدن به بی‌کسی بچّه سوسک‌ها!
از بحث رومـــه ســــــر ِ کارمـــزدها
از بوی دست‌های تو در جیب ها
تزریق چشم‌های تو کنج ِ خرابه‌ها
از پاک کــــردن ِ همـــــه با آفتابه‌ها
از چند تا معادلــــه و چند تا فلش
از یک پری که آمده از راه دودکش
از انحراف من وسط ِ مستقیـــــم‌هـــــا!
از عشق جاودانه‌ی ما پشت سیم‌ها!!
از گریـــــه‌ی تمـام‌شده بعد ِ چند روز
از بالشم که بوی تو را می‌دهد هنوز
از آدمی که مثل تو از ماه آمده‌ست
از این‌همه بپرس:
چرا حال من بد است؟!!
از این شب برهنـــــه چراغ مرا بگیر
از قرص‌های خسته سراغ مرا بگیر
دستــی بــه روزهـــای خرابـــــم نمی‌بری
از چشم‌های توست که خوابم نمی‌بری
دارد جهـــان، غرور مرا مَرد می‌کند
سگ‌لرزه‌هام زیر پتو درد می‌کند
*
رد می‌شود شب از بغل من، سیاه‌پوش
با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش
پوشانده شب تمامی این شهر زشت را
خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!
شب می‌رسد… و تنها از این‌همه سیاه
آوازهــــــای رفتگری مـــی‌رسد به گوش

سیدمهدی


الان می‌تونم بگم حرف زدن درباره‌ی خود، گاهی درمانه، گاهی درد. شناختن این‌ها از همدیگه هم به دانش و تجربه‌ی دیگران نیاز داره، هم شناخت و آزمون‌و‌خطای شخصی.
این سه جمله شاید خیلی ساده به‌ نظر برسه؛ ولی چیزهایی که من رو به نوشتنش رسوند اصلاً نه ساده بود، نه راحت.


لیوارد عزیز، از من خواسته شده نامه‌ای بنویسم که برای کسی غیر از تو نمی‌تواند باشد. راستش اول فکر کردم باید این نامه را برای جویی بنویسم، هرچه نباشد او شخصیت اصلی و به‌نوعی قهرمان داستان است و آن‌قدر قدر دارد که خودش راوی داستان هم باشد؛ اما آنچه می‌خواهم بگویم نه به جویی مربوط می‌شود و نه بقیۀ ساکنان که تمام این سال‌ها با تو گوشۀ ذهنم جا داشتند؛ نه اینکه بگویم تمام این سال‌ها، که حالا بیشتر از نیمی از سنم می‌شود، هر بار که محو آسمان شب شدم، شما هم گوشه‌ای از ذهنم بودید، نه؛ اما شاید اگر شما را در آن سال‌ها نشناخته بودم، اصلاً پای ستاره‌ها تا این حد به زندگی‌ام کشیده نمی‌شد. آخر می‌دانی، یک وقت‌ها بعضی آدم‌ها در ذهن ما کم‌رنگ می‌شوند، خیلی کم‌رنگ، خیلی‌خیلی کم‌رنگ؛ اما در لایه‌های زیرین افعال ما حضوری پررنگ دارند و اگر ما کمی کنکاش کنیم، پیدای‌شان خواهیم کرد. شما هم در بعضی لحظات وصف‌نشدنی من چنین حضوری داشتید و من از تو و تمام ساکنان برای چنین نمایشی ممنونم. راستش آن موقع‌ها فکر می‌کردم در طول زمان شما و شازده‌کوچولو را با هم خواهم داشت؛ اما شازده‌کوچولو مشهورتر از آن بود که بتواند تمام این سال‌ها با من بماند، او و داستانش در همان نوجوانی ماندند؛ اما تو و ساکنان. راستش خوشحالم که کمتر کسی شما را شناخت و مثل من داستان‌تان را درست زمانی که باید خواند و گذاشت ریشه بگیرد در ذهنش. بله، این هم خودخواهی است و هم تنگ‌نظری، چیزهایی که آن چند شب تابستانی که توی حیاط روی صندوق عقب ماشین بابا می‌نشستم و ماجرای‌تان را می‌خواندم ازشان خبری نبود؛ چون اصلاً خبری از این حورا نبود؛ چون حورای آن روزها شادی نابی داشت که حالا برای تجربۀ یک روز آن حال‌وهوا چه کارها که نمی‌کند.

اما گفتم که این نامه نمی‌تواند برای کسی غیر از تو باشد؛ آخر تو چیزی را تجربه کردی که من چند سالی‌ست منتظر رسیدن به آن هستم. تو توانستی به نخل و ساحل و اقیانوسی برسی که تصورش را آن پیرزن پیشگو در ذهنت گذاشته بود. حالا هفت سالی می‌شود که من دنبال تصوری هستم که آپاراتچی خواب‌هایم در ذهنم گذاشته است؛ دنبال گروهی که من را می‌برند به آن ساختمانی که نمی‌دانم کجاست، اما می‌دانم نمای جلویی آن نیم‌دایره‌ای شکل است و به طبقۀ بالایی‌اش می‌رویم و منتظر می‌مانیم تا سالن سایت باز شود و ما پشت آن کامپیوترها بنشینیم و آن کاراکترهایی را ثبت یا منتشر کنیم که نمی‌دانم چیست تا شاید، خوب به این بخش دقت کن، تا چیزهایی را بنویسیم که نمی‌دانم چیست، اما قرار است بعدش به‌نوعی حال‌‌وروزمان بهتر شود.

فکر کنم حالا فهمیده‌ باشی چقدر تجربه تو برای من خواستنی است. تو صبر کردی، نشانه‌‌ات را پیدا کردی، آنچه از دستت برمی‌آمد انجام دادی و تصورت برایت تصویر شد. من هم صبر می‌کنم؛ چون راه دیگری ندارم؛ اما دیگر به نشانه‌ها هیچ اعتمادی ندارم؛ باور کنی یا نه تمام TM3-35ها دروغ از آب در آمده‌اند، حتی می‌توانم از همان تشبیه کلیشه‌ای سراب برای توصیفش استفاده کنم و شاید ندانی چقدر این تجربه ناخوشایند و نخواستنی‌ست.

بله لیوارد عزیز، این نامه را برایت نوشتم که بدانی چه تأثیراتی داشته‌ای و خودت از آن بی‌خبر بوده‌ای. همین.

با رشک فراوان

فدایت، حورا

 

پی‌نوشت: نامه به لیوارد، شخصیت رمان نمایشی در کهکشان، اثر گیلیان رابین‌ اشتاین، به دعوت عارفۀ نازنین.


من اسفند ۹۸ رو سخت تموم کردم و فروردین ۹۹ برام تلخ شروع شد. می‌دونم که اون سختی و این تلخی به جای خودشون رو زندگی‌ام اثر می‌‌ذارن.

لطفاً برای شادی روح عزیز از دست رفته‌مون و صبر و آرامش خودمون دعا کنید. و ببخشید که نظرهای این مطلب رو بسته نگه می‌دارم؛ تسلیت گفتن و شنیدن هر دو برام سخته و هیچ‌وقت نتونستم تسلایی توش پیدا کنم.


یکه نشسته بود توی سفیدی‌ای که از بی‌نهایت شروع می‌شد و تا بی‌نهایت هم ادامه داشت. آرام و قرار نداشت. توی سرش دنیایی غوغا می‌کرد که آرام و قرارش را گرفته بود. اما در دنیای بیرون نه حرفی خلق شده بود، نه کلمه‌ای، نه مخاطبی. و باز دنیای توی سرش راحتش را گرفته بود و راحتش نمی‌گذاشت. طاقتش که طاق شد، گلویش که از بغض پر شد، لرزش چانه‌اش که شروع شد، سرش را گذاشت روی سفید بی‌نهایت و گذاشت اشک‌هایش کمی‌ رقیق کند این بی‌حرفی و بی‌کلمگی و بی‌مخاطبی را. دنیای توی سرش که اشک شد و ریخت و به راحت رسید، سر بلند کرد و دید هر قطره‌ی اشکش یک رنگ گرفته و همه با هم آدمکی هزاررنگ ساخته‌اند. 
آدمک هزاررنگ به سفیدی بی‌نهایت خیره ماند. این‌همه بی‌ذوقی متحیرش کرده‌ بود. تکانی به خود داد و بلند شد تا هزار‌ رنگش را به بی‌نهایت گره بزند. یکه تا خواست چیزی بگوید، دید نه حرفی دارد، نه کلمه‌ای. مخاطبش هم که دارد می‌رود. اشکش داشت ‌می‌لغزید که آدمک با انگشتش لاجوردی را از روی گونه‌ی او پاک کرد و کف دستش گذاشت و رفت. 

یکه نشسته بود توی سفیدی‌ای که از بی‌نهایت شروع می‌شد، اما معلوم نبود تا بی‌نهایت هم ادامه داشته باشد، و حالا یک آه توی دستش بود.


از خودم می‌پرسم: با اینکه همیشه در حال از دست دادن هستیم، چرا همچنان ازش می‌ترسیم؟ 

به خودم جواب می‌دم: احتمالاً ما با از دست دادن کم‌ارزش‌ترهامون راحت‌تر کنار می‌آیم؛ اما ارزشمندترها. نبودشون، آگاهی و درک اینکه دیگه نداریم‌شون، درد بزرگی داره. شاید حتی نشه درست تشخیص داد که درد این اتفاق بزرگ‌تره یا ترس وقوعش؟

بعد نمی‌دونم چرا یاد این نوشتۀ روژان می‌افتم که پایینش ازش پرسیدم چطور توی زمان حال زندگی می‌کنه؟ البته به نتیجه‌ای نمی‌رسم.

به بزرگ‌ترین ازدست‌داده‌هام فکر می‌کنم. الان بدترین سؤال اینه که خب یه نگاه به امروز خودت بنداز، مگه به زندگی برنگشتی؟ و شاید کلیشه‌ای‌ترین و در عین حال واقعی‌ترین جواب این باشه که مگه من همون آدم قبل از این اتفاق‌ام؟ مگه این زندگی‌ای که بهش برگشتم، دیگه همون شکل سابق رو داره؟ همون ارزش رو داره؟ اصلاً ترس و دردش برای همینه که باید با نداشتن‌شون کنار بیایم. فکر کردی بی‌حسی این روزها همیشگیه؟ چون اصلاً متوجه نیستی، هیچ درمانی در کار نبوده، این‌ها فقط اثر مسکن، فقط اثر بی‌حس‌کننده بوده. یا شاید هم نتیجۀ طولانی‌مدت یه شوک باشه. از کجا معلوم که شوک بعدی باعث نشه سیستم عصبی‌ات سرزنده‌تر از همیشه به کار بیفته و همه‌چی رو باکیفیت‌تر درک نکنی؟


شما هم فکر می‌کنید پایتخت زیادی تخیلیه؟ یعنی می‌دونی، من با اینکه یه مُرده بعد از پنج سال زنده از کار در بیاد مشکلی ندارم، مشکلم اینه چطوری زنش که توی این پنج سال این مرگ رو پذیرفته و بعدش هم دو سال تو گیرودار ازدواج با یکی دیگه بوده، انقدر راحت همه‌چیز رو پذیرفت و به زندگی پنج سال پیش برگشت؟ یا بیایید به این فکر کنیم که نمایش تعهد به خانواده با نادیده گرفتن تخیلی کنش‌ها و واکنش‌های روانی یه زن چقدر می‌تونه نخ‌نما و تهوع‌آور باشه. شخصاً دلم می‌خواست به‌جای چندیدن قسمت خِدا خِدا و گل گل شنیدن، یه فیلم یه‌ساعته دربارۀ این موقعیت و این موضوع از تلویزیون پخش می‌شد. حداقل بعد از گذشت سه دهه از جنگ ایران و عراق این موضوع باز بشه که کم نبودن اسیرانی که بعد از آزادی‌شون، اومدن دیدن زن‌شون بچۀ دوم رو هم از شوهر جدید به دنیا آورده؛ اما خب هرچی نباشه چون دفاعْ مقدس بوده، صداوسیما این اتفاقات تلخ و به‌زعم خودش نامقدس رو هیچ‌وقت باز نکرده تا همه‌چی نورانی بمونه تو ذهن‌مون. 


شما هم فکر می‌کنید پایتخت زیادی تخیلیه؟ یعنی می‌دونی، من با اینکه یه مُرده بعد از پنج سال زنده از کار در بیاد مشکلی ندارم، مشکلم اینه چطوری زنش که توی این پنج سال این مرگ رو پذیرفته و بعدش هم دو سال تو گیرودار ازدواج با یکی دیگه بوده، انقدر راحت همه‌چیز رو پذیرفت و به زندگی پنج سال پیش برگشت؟ یا بیایید به این فکر کنیم که نمایش تعهد به خانواده با نادیده گرفتن تخیلی کنش‌ها و واکنش‌های روانی یه زن چقدر می‌تونه نخ‌نما و تهوع‌آور باشه. شخصاً دلم می‌خواست به‌جای چندین قسمت خِدا خِدا و گل گل شنیدن، یه فیلم یه‌ساعته دربارۀ این موقعیت و این موضوع از تلویزیون پخش می‌شد. حداقل بعد از گذشت سه دهه از جنگ ایران و عراق این موضوع باز بشه که کم نبودن اسیرانی که بعد از آزادی‌شون، اومدن دیدن زن‌شون بچۀ دوم رو هم از شوهر جدید به دنیا آورده؛ اما خب هرچی نباشه چون دفاعْ مقدس بوده، صداوسیما این اتفاقات تلخ و به‌زعم خودش نامقدس رو هیچ‌وقت باز نکرده تا همه‌چی نورانی بمونه تو ذهن‌مون. 


از نشریه بهم می‌گن خب دیگه، خندیدیم، دورکاری بسه، دو هفتۀ قرنطینه‌ات هم که تموم شده، پاشو خودت رو لوس نکن، دیدی هیچ هم کرونا نگرفته بودی؟ پاشو بیا درست سر کارت. اگر هم تا قبل از تو با دو تا ویراستار کار می‌کردیم، حالا خوش داریم فقط با تو کار کنیم. دیگه بالاخره کاره دیگه، حالا اگه روزهای صفحه‌بندی هم پوستت کنده شد، شد دیگه، کاره دیگه، کاری‌اش نمی‌شه کرد. توی این نهاد انقلابی همۀ نیروها جان‌برکف هستن، شما هم یکی‌اش. اصلاً معلوم نیست این قضیه کی جمع می‌شه، شما هم به این فکر نکن که تموم شدن دورکاری شما و کار حضوری‌ات خودش یه‌ جور نقض غرضه.

و هیچ‌کس باورش نمی‌شه من مثل شهریور پارسال چه ولوله‌ای می‌افته تو دلم از احتمال اینکه یه راهی باز بشه و سفرم جلوتر بیفته.


احتمالاً اولش مشخص نیست؛ اما کم‌کم متوجه می‌شی که باید از یه جا شروع کنی و دست‌وپای شاید و اگرها رو از زندگی‌ات ببُری. شاید و اگرهایی تا بی‌نهایت کِش می‌آن، همون‌هایی که اعتیادآورن و آدم رو به خلسه فرو می‌برن و وقتی نشئگی طولانی‌مدت‌ چندماهه یا حتی چندساله‌شون می‌پره، تازه به خودت می‌آی و خودت رو که تو آینه می‌بینی، متوجه می‌شی چقدر باعث شدن شکسته بشی. شاید و اگرهایی که قاطعیت و قطعیت لازم توی یه سری از تصمیم‌گیری‌ها رو ازت می‌قاپن، طوری که یادت می‌ره اصلاً چنین دارایی‌ای داشتی. حتی شبیه یه مشت بذر می‌مونن که نمی‌دونی چی هستن، ولی می‌کاری‌شون و وقتی همه‌ی تخم‌مرغ‌هات رو توی همچین سبدی بذاری، احتمالش هست که فقط علف هرز نصیبت بشه؛ حتی ممکنه ازشون یه سری گیاه سمی به عمل بیاد؛ اون وقت دیگه فقط دلت برای اون هزینه‌ای که بدون برگشته نمی‌سوزه، باید به فکر ضررت هم باشی که بعید می‌دونم از هرجا جلوش رو بگیری منفعت باشه. البته شخصاً درباره‌ی این موقعیت‌ها این گزینه رو هم در نظر دارم که: اگر رو کاشتیم، کوفت هم درنیومد.

پی‌نوشت: از بزرگی اگر قبلاً حرف زده بودم، این بار از زاویه‌ی دیگه‌ای بهش نگاه کردم.


دیدید یه وقت‌هایی آدم برای یه کاری هِی دست‌‌دست می‌کنه تا اینکه یه نفر دیگه اون کار رو انجام می‌ده؟ یا یه حرفی رو انقدر دیر می‌زنه تا یکی دیگه اون حرف رو می‌زنه و گاهی اتفاقاً اون حرف، دقیقاً همون حرف از دهن دیگری که در می‌آد خیلی گل می‌کنه؟ (من رکورددار این مورد دوم هستم، از زمان مدرسه.)

یه وقت‌هایی هم کاری که باید انجام بشه یا حرفی که باید زده بشه رو انقدر عقب می‌اندازیم تا یه اتفاقی می‌افته که اصالت کار رو از بین می‌بره و یه‌جورهایی نمایشی نشونش می‌ده؛ انگار صداقت کار زیر سؤال بره و این‌طور به نظر بیاد که افتاده تو دور تعارف و این حرف‌ها.

الان هم این‌طوری شده که انقدر دست‌دست کردم از برگشتن غمی بنویسم که دیشب غافلگیرانه هدر جدید اینجا رو بهم داد و از همون موقع پست ذهنی‌‌ام به گوشه‌ای رفت و فقط می‌تونم بگم: متشکرم، چه نامم؟


پنج‌شنبه شب بهم زنگ زد. منتظر زنگش بودم ولی انقدر دیر شده بود که گفتم لابد یادش رفته؛ قرار بود دربارۀ یه پیشنهاد کاری با هم صحبت کنیم. چند کلمه‌ای که حرف زد متوجه گرفتگی صداش شدم. پرسیدم همه خوبن و گفت آره. می‌دونی، وقتی از یکی می‌پرسی همه خوبن و اون می‌گه آره ته دلت یه آرامشی می‌شینه؛ اما به این فکر نمی‌کنی که همه یعنی دیگران با خود مخاطب یا بدون مخاطب. اینجا همه بدون خود مخاطب بودن. گفت رفته سونوگرافی از گلوش و چند تا تودۀ تیروئیدی دیده شده و باید بره نمونه‌برداری و الخ. حالش خوب نبود، اصلاً، و این خوب نبودن تا بعد از نمونه‌برداری ـ که دیروز صبح بود ـ ادامه داشت.

دوست صمیمی‌مه و آخرین نفر از حلقۀ پنج‌نفرۀ عزیزترین افراد زندگی‌ام. پس حسابی جا داشت که نگران بشم؛ اما به‌شکل عجیبی از اولش ته دلم می‌دونستم که هیچ خبر بدی در کار نیست. و واقعاً هم نبود. جواب نمونه‌برداری‌اش چند ساعت پیش حاضر شد، توده خوش‌خیمه و حتی نیاز به جراحی هم نداره که به‌خاطر همه‌چیزِ این چند ساعت خدا رو شکر.

اما حرفم این‌ها نیست. در عرض یه ماه جفت‌مون این قضیه رو تجربه کردیم. اینکه ممکنه بدترین خبر رو بشنویم و راه درمان‌مون فقط از زیر تیغ جراحی بگذره. ولی دو تا دید کاملاً متفاوت داشتیم به این قضیه. اون می‌گفت من زندگی‌ام رو دوست دارم و نمی‌خوام بمیرم. من می‌گفتم اگه فقط یه بار قرار باشه جسمم مطابق خواسته‌ام عمل کنه، می‌خوام این‌طور باشه که از اتاق جراحی به زندگی برنگردم. این رو فقط به دو نفر گفته بودم، خودش و هانی، و هردو بهم گفتن که این نهایت خودخواهیه. و خب من اصلاً منکر خودخواهی‌ام نمی‌شم.

حالا هی دارم به این فکر می‌کنم که دوست داشتن زندگی برای یه آدم چقدر نقطه‌ضعفه و چقدر نقطه‌قوت؟ اینکه زندگی‌اش رو دوست نداشته باشه چی؟

 


جنازه‌ام رو به‌زور از اون سر تهران کشونده بودم و رسونده بودمش توی اتاق. نتیجه‌ی کش‌مکش‌های ذهنی‌ام به این جمله ختم شد: گاهی هم فکر می‌‌کنم هیچ داستانی از خودم ندارم که برای دیگری تعریف کنم. خب. دیشب هم تو موقعیت مشابه جسمی و فکری بودم که از گشت شبانه‌ام توی بیان و رسیدن اتفاقی به چند تا پُست، فهمیدم یه داستان دارم، یه داستان به‌غایت زرد و تهوع‌آور.


البته این اصلاً اتفاق جدیدی نیست که انسان باتوجه به موضوعات و پیشامدهای روز، کلمات و عبارات جدید بسازه؛ اما مدتیه نسبت به بعضی از این ساخته‌ها حساس شدم. از عبارات جدیدی که بهش حساس شدم و تا حدی حس منفی نسبت بهش دارم، عبارت پساکرونا هستش؛ یعنی این‌طوری که حسم به کرونا از پساکرونا بهتره؛ البته شاید این حس متأثر از مطالبی باشه که واسه نشریه ویرایش می‌کنم؛ یا حتی ذهنیت بدی که نسبت به عبارت پسابرجام دارم. انگار که یه‌جور نگرانی‌ نسبت به پساموضوع پیدا کردم، نه خود اون موضوع.


اگه قرار باشه این داستان یه روزی روایت بشه، باید به پیرنگ، شخصیت‌ها، مخاطب حتی نوع روایت متعهد بود. این داستان حتی اگه از نظر من زرد و مهوع باشه، باز هم حق ندارم طوری روایتش کنم که خودم توش قربانی یا قهرمان باشم و شخصیت‌های دیگه متضادش؛ اما بذار این رو بگم؛ هرچی بود، یه تجربه‌ی دیگه بود توی مسیرِ پای خودم ایستادن.

پی‌نوشت: تصویر، اثری از کلایو هد.


ولی واقعاً جا داشت راننده اسنپ بگه: خانوم، لابد خیلی خوشحالی که کله‌ی سحر شنبه، تو این وضع و اوضاع، تو فراق بالش و پتوت، تو مسیر محل کارت با پیمان طالبی که مثل دی‌جی عروسی پسرخاله‌ات داره با مهدی یراحی هم‌خوانی می‌کنه، می‌خونی: حیك، حيك، حيك بابا حيك.؟ 

و بله، باید بگم هنوز هم زبان عربی می‌تونه برام نشاط‌آور باشه.


نوت گوشی‌ام رو بالاوپایین می‌کنم که می‌رسم به این جمله: کلمه‌ها درمی‌‌روند از بزرگی معنا.

حیف! کل یادداشت همینه و هیچ عبارت یا کلمه‌ای نیست که بفهمم این جمله رو درباره‌ی چی نوشته بودم؛ اون هم در وضعیتی که به چنین عظمتی نیاز دارم.


به این فکر نکرده بودم یکی از علت‌هایی که انقدر تأکید می‌کنن اهداف یک سال‌تون رو یادداشت کنید، اینه که با یادداشت نکردن‌شون ممکنه از فرصت‌هایی که ما رو به اون‌ها می‌رسونن، سرسری رد بشیم. شاید این یادداشت کردن به ثبت بهتر و پررنگ‌تر اون اهداف تو ذهن‌مون کمک می‌کنه، شاید هم یقه‌ی توجه‌مون رو می‌چسبه تا ساده از کنار یه‌سری موقعیت‌ها نگذریم. 

آره دیگه، به این چیزها فکر نکرده بودم، تا عصر امروز که اتفاقی اون پست دعوت به همکاری رو دیدم و وسوسه شدم واسه‌اش اقدام کنم، و تازه چند ساعت بعد یادم افتاد این یکی از کارهایی بود که می‌خواستم امسال شروعش کنم.

پی‌نوشت: عنوان از این سخن امیرالمؤمنین هستش که فرمودن: گذر فرصت‌ها، چون گذر ابرهاست؛ فرصت‌های خوب را دریابید.


اون موقع‌ها وقتی قرار بود بچه‌ای بره دندون‌پزشکی، می‌دونست که برگشتنی کیک یا بستنی نصیبش می‌شه؛ این یه قانون نانوشته توی فامیل مادری بود که همۀ نوه‌ها ازش باخبر بودن. یه بار هانی که از دندون‌پزشکی برگشته بود، گفت یه بستنی موزی خورده که روش شکلات و بادوم داشته. هانی با زبون خودش بستنی رو توصیف کرد و من با ذهن خودم یه بستنی قیفی رو تصور کردم که روی بستنی زرد کم‌رنگش شکلات نسبتاً رقیقی ریخته شده بود و بالاش هم یه دونه بادوم کامل گذاشته بودن. چند وقت بعد بابا برامون از کارخونه بستنی مگنوم آورد و وقتی هانی بهم گفت که این همون بستنیِ بعد از دندون‌پزشکی‌اش بوده، تو حالم خورد؛ هم برای اینکه فهمیدم اون بستنی‌ای که من تو تصورم ساخته بودم وجود خارجی نداشته، هم برای اینکه نتونسته بودم توصیف هانی رو درست توی ذهنم مجسم کنم.

یکی دو سال پیش بود که این قضیه رو برای هانیه تعریف کردم و کلی از تصور من خوشش اومد. شغل بابا رو به رخم نکشید و به روم نیاورد ما مدل‌‌های آزمایشی بستنی‌هایی رو خوردیم که هیچ‌وقت وارد بازار نشده بودن. نگفت چطور همچین چیز ساده‌ای رو انقدر پیچیده کردی. سعی نکرد متقاعدم کنه تصوراتم باید توی یه چارچوب معین باشه.

پر واضحه من دربارۀ تصورات صحبت می‌کنم، نه تفکرات‌. راستش هنوز هم این پیش می‌آد که از بعضی توصیف‌ها برداشت اشتباهی داشته باشم یا طول بکشه بتونم تصویری رو توی ذهنم بسازم؛ به‌خاطر همین سعی می‌کنم خیلی زود ازشون نتیجه‌گیری نکنم و تا حد زیادی هم این جمله رو قبول دارم که: شنیدن کی بود مانند دیدن؛ اما وقتی به این قضیه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که ما حق داریم تصورات خودمون رو داشته باشیم، حتی اگه به مذاق فلانی و بهمانی خوش‌ نیاد؛ اما باید این رو در نظر بگیریم که ممکنه تصورات ما با حقیقت تفاوت قابل توجهی داشته باشن؛ پس دست‌مون باز نیست که بر اساس‌شون دربارۀ چیزی حکم بدیم؛ چون به هر حال همه‌چیز به بستنی مگنوم ختم نمی‌شه.


اگه قرار باشه یه روزی داستانی روایت بشه، باید به پیرنگ، شخصیت‌ها، مخاطب حتی نوع روایت متعهد بود. این داستان حتی اگه از نظر من زرد و مهوع باشه، باز هم حق ندارم طوری روایتش کنم که خودم توش قربانی یا قهرمان باشم و شخصیت‌های دیگه متضادش.

پی‌نوشت: تصویر، اثری از کلایو هد.


اگه قرار باشه یه روزی داستانی روایت بشه، باید به پیرنگ، شخصیت‌ها، مخاطب حتی نوع روایت متعهد بود. این داستان حتی اگه از نظر من زرد و مهوع باشه، باز هم حق ندارم طوری روایتش کنم که خودم توش قربانی یا قهرمان باشم و شخصیت‌های دیگه متضادش.

پی‌نوشت: تصویر، اثری از کلایو هد.


شاید دارم خیلی احساساتی و بدون توجیه منطقی حرف می‌زنم؛ ولی چون کارد داره به استخونم می‌رسه از این قضاوت ظاهری که از بچگی روم بوده و متعاقباً من هم برای اینکه این درد رو تسکین بدم (و اصلاً فکر درمان نبودم)، همون رو نسبت به خیلی‌ها داشتم، الان دارم با بغض می‌گم که حالم از چارچوب‌های ناخواسته‌ای که این جامعه برامون درست کرده واقعاً بده، حتی اگه این یکی از ویژگی‌های زندگی اجتماعی باشه. که خیلی وقت‌ها نذاشت پوسته‌ها رو کنار بزنیم یا یه‌کم با انعطاف بیشتر با هم برخورد کنیم. که اصلاً با این‌همه برچسبی که به هم می‌زنیم چیزی از زیبایی‌های واقعی‌مون، اون‌هایی که با جون‌ کندن ساختیم، دیده نمی‌شه. که به‌خاطر همین‌ها تنگ‌نظر شدیم. شدم. همه‌ی این‌ها منم؛ فقط برای اینکه احساس تنهایی نکنم فعل جمع به کار بردم. 


صبح‌های یکشنبه‌ هفته‌نامه منتشر می‌شه؛ ولی من جرئت نمی‌کنم برم درست‌‌وحسابی ببینمش. این فقط درباره‌ی اینجا نیست؛ کلاً وقتی کاری که ویرایش کردم، منتشر می‌شه، این حالت رو دارم؛ می‌ترسم ضمیری اشتباه خورده باشه، اشتباه تایپی به چشمم بخوره یا غلط املایی از زیر دستم در رفته باشه. الان هم حرفم این نیست که از طرف مجموعه توبیخ می‌شم یا برخورد تندی می‌بینم یا هرچی، نه؛ از خودم می‌ترسم که اون لحظه دمای بدنم بالا می‌ره و کامم تلخ می‌شه، که نمی‌تونم نقص توی کارم رو طبیعی بدونم، که به حجم و فشار بالای کار بی‌توجهم، که نادیده می‌گیرم چه مطالبی رو لولو تحویل می‌گیرم و هلو تحویل می‌دم، که خستگی کار تو تنم می‌مونه.


توی قسمت سوم فصل اول فلیبگ، فلیبگ با ادبیات مخصوص خودش یه سری توصیه‌های شویی به شوهرخواهرش می‌‌کنه و با حالت ملتمسانه و به‌‌ستوه‌اومده‌ای بهش می‌‌فهمونه که فقط انجامش بده؛ این همون حالتیه که من هرروز درباره‌ی نوشتن دارم؛ تو مسیر رفتن به سر کار، وقتی کارم سبک می‌شه و می‌رم از آفتابی که افتاده تو اتاق انرژی بگیرم، وقتی کارم تموم می‌شه و مهره‌های کمرم از شدت درد زُق‌زُق می‌کنه، توی مسیر برگشت، وقتی چشم‌هام تازه گرم شده و می‌خوام نیم‌ساعت استراحت کنم، زیر دوش، قبل و بعد از غذا، وقت خواب و بلافاصله بعد از بیدار شدن و. تو همه‌ی این موقعیت‌ها نوشته‌هایی که باید توی دفترچه‌ یا وبلاگم بنویسم، ریویوهای تلنبارشده، مطالبی که باید برای جایی بنویسم و داستان‌های عقب‌افتاده‌ام رو به خودم یاد‌آوری می‌کنم و به خودم می‌گم: گور بابای بد نوشتن، فقط بنویسش، جاست ف** ایت. پلیز!


▪چیزهایی از عسر گذشته و چیزهایی از یسر رسیده. ذهنم بازتره، خنده‌ام بلندتره، تلاشم بیشتره و دارم سعی می‌کنم از راه‌های مختلف شیشه‌ی عمرم رو با چیزهای رنگی پر کنم که وقتی دوره‌ی بعدی گره‌ها و گشایش‌ها رسید، دستم خالی نباشه.

▪مطالعه و تمرین تو زمینه‌ی تولید محتوای دیجیتال رو جدی‌تر گرفته‌ام و همین باعث شد برای تمرینی که شاهین کلانتری توی این دوره بهمون داده، بعد از مدت‌ها برگردم اینستا. این روزها با بچه‌های دوره داریم با هشتگ نانومحتوا پست‌هامون رو منتشر می‌کنیم.

▪تو گرونی‌های ۹۷، تیر بالا رفتن دلار درست خورد به قلب ما و کارمون. امسال هم همین که زمزمه‌ی بالا رفتن قیمت دلار شروع شد، اولین چیزی که گفتم ای وای کاغذ بود. مثل ماهی‌گیرهای تازه‌کار تمام تلاشم رو می‌کنم قلابم به صیدهای چاپ قدیم گیر کنه که بتونم نسبت به بودجه‌ام کتاب‌های بیشتری بخرم.

▪روند کتاب خریدن و به‌تبع اون کتاب خوندنم رو عوض کردم؛ امسال هیچ کتاب داستانی کاغذی‌ای نخریدم و بودجه‌اش رو گذاشتم برای کتاب‌های غیرداستانی کاغذی؛ از اون‌ور کتاب‌های داستانی رو توی طاقچه و فیدیبو می‌خونم.

▪آخرین روز صفحه‌بندی هر هفته، برام تکرار این تجربه است که فدا شدن کیفیت به پای کمیت برای تویی که همه‌جوره دغدغه‌ی کارت رو داری، درد داره؛ اما دیگران فقط از بیرون گود امر می‌کنن که لنگش کن. از اسفند پارسال مجموعه من رو توی وضعیتی گذاشته که عملاً دارم جای دو نفر کار می‌کنم و پوستم چند لایه‌ای کنده شده؛ حالا این وسط عصبانیت از اون‌جایی راهش رو باز می‌کنه که هرچی توی جلسات می‌گی بالا بودن حجم کار، احتمال اشتباه رو بیشتر می‌کنه، آقایون هیچ تصمیم درستی نمی‌گیرن و از اون طرف به‌خاطر عملی شدن پیش‌بینی‌ات تذکر می‌گیری. و سؤالی که برات پیش می‌آد اینه که مدیریت چی‌ می‌گه این وسط؟

تیتر


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها