حالم خوب بود؛ چند روزی می‌شد که حالم واقعاً خوب بود. بعد از حال‌خرابی هفته‌های گذشته این هفته رو خوب شروع کردم. ساعت بیداری‌ام از 12:30 یا 1 رسیده به 9:30. قدرت ریسکم توی معامله‌های بورس بالا رفته و بعد از مدت‌ها توی همۀ معامله‌هام سود کردم. درس خوندن رو شروع کردم و ویرایش هم هنوز سر جاشه. می‌دونم که این تمرکز نداشتن روی یه موضوع واحد سخته؛ ولی این‌ حالم رو بد نکرده. تا عصر خوب بودم. حتی توی آرایشگاه هم که س رو اتفاقی دیدم خوش‌خوشک سربه‌سرش می‌ذاشتم. حتی توی کافه هم که با دوستام نشسته بودم خوب بودم. تا کی؟ نمی‌دونم. شاید از اونجا شروع شد که کتاب ش رو به بچه‌ها نشون دادم و پز دادم که برای من آورده، نه برای شما. بعدش ف کتاب رو گرفت و با شوخی و خنده یه صفحه‌اش رو خوند. خوندن که نه، قشنگ یه کمدی اجرا کرد. همه می‌خندیدیم، خود ش بیشتر از همه. پس چرا ته دلم یه جوری شد؟ انگار که من، نه، خود من نه، انگار بعضی از نوشته‌ها یا تفکرات من مسخره می‌شد. من قلم ش رو دوست دارم؛ ولی انگار فقط بحث علاقه نبود. اینکه دوستات حرفت رو نخونده مسخره کنن. نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم. شاید من رو یاد این موضوع انداخت که از یه جایی به بعد چقدر نتونستم مخاطب‌شون بشم و اون‌ها هم همین‌طور بودن و اغلب زمان با هم بودن‌مون رو صرف خنده و مسخره‌بازی می‌کردیم.

اینکه یه سری حرف‌های نسبتاً شخصی هم بین من و ف ردوبدل شد، و فهمیدم تجربه‌/های بد مشترک داشتیم، اینکه م می‌گفت جوونی کنید و من به این فکر می‌کردم که حورای منطقی جوونی کردن بلد نیست. اینکه ذهنم رو کامل باز گذاشتم تا کسایی که خیلی وقته از من و زندگی‌ام بی‌خبر بودن، بیان و بهم بگن چه بکن یا چه نکن. شاید همۀ این‌ها باعث شد وقتی که از ماشین ف پیاده می‌شدم حالم اصلاً مثل چند ساعت قبل نباشه.

نمی‌دونم، شاید هم این نباشه. به‌هرحال الان برگشتم به اتاق خودم. کنار کتاب‌ها، میز، اهداف و تو دنیای خودم. اما یه چیزی ته مغزم وول می‌خوره که نکنه.

بعداًنوشت: این مگه تغییر نیست؟ یا حتی رشد؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها