اولین خاطره‌ای که از فیلم بازی کردنم تو ذهنمه مال پنج‌سالگی‌مه. از طرح یه لیوان که خاله‌ام اون زمان تازه خریده بود و خونه‌شون که تازه اثاث‌کشی کرده بودن سنم رو می‌گم.

اصلا قضیه اینه که هر وقت اون طرح لیوان رو می‌بینم یاد این فیلم بازی کردنم می‌افتم.

اون روز رفته بودیم خونه‌شون، خب اون موقع (حدوداً 22 سال پیش) موز هنوز یه میوۀ لوکس بود. معمولا یه بخشی‌اش برای عصرونه و دسر و. راهی فریزر می‌شد. نمی‌دونم چی شد که خاله گفت قراره اون روز شیرموز یا همچین چیزی درست کنه. خب منم که بچه بودم و خیلی هم موز دوست داشتم چند دفعه‌ای رفتم بهش گفتم کی به اون بخش جذاب مهمونی می‌رسیم که گفت صبر کن و این حرفا.

عصر خسته روی مبل دراز کشیدم، چشمام رو بستم، دیگه دلم نمی‌خواست شیرموز بخورم، نه که یهو بدم اومده باشه، از اینکه چندبار رو زده بودم دلخور بودم. اون حس دلخوری رو قشنگ یادمه. خودم رو به خواب زدم و وقتی خاله عصرونه رو آورد پانشدم. یادمه گفت این بچه چندبار اومد گفت، دلش می‌خواست و. ولی پانشدم. 

الآن که بهش فکر می‌کنم دوتا سؤال برام پیش می‌آد: 

یعنی کسی متوجه نشده بود که دارم فیلم بازی می‌کنم؟

این زمان برای اولین جرقه‌های عزت‌نفس زود نیست؟

فکر کنم قرار بود شیرموز رو تو اون لیوانا بریزه. تا حالا لیوانام چندتا شدن؟

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها